سازمان چگونه به اسم مبارزه اعضای خود را میکشت؟/ مبارزانی که نماز نمیخواندند + فیلم
گروه سیاسی «خبرگزاری دانشجو»، دهه فجر انقلاب اسلامی همیشه یادآور خاطراتی تلخ و شیرین از مبارزه برای رسیدن به تحول است، تحولی که سرمنشا آن اسلام و هدف نهایی اش نیز رسیدن به قیام مهدی موعود است.
در این راه اما گروه های مختلف سعی داشتند خود را در صف مبارزه قرار دهند و گاهی هم با عقاید انحرافی خود باعث کج شدن راه مبارزه انقلابیون می شوند.
یکی از این گروه ها سازمان مجاهدین خلق بود که بعدها با هوشیاری امام راحل به سازمان منافقین ملقب شد.
این سازمان که در ابتدای فعالیت خود چهره های مذهبی و مسلمانی مانند محمد حنیف نژاد و بعدها صمدی لباف و شریف واقفی را به خود دید کم کم دچار التقاط شد و و راه خود را از ملت ایران جدا و در نهایت به دام استکبار افتاد.
اما بازخوانی شیوه مبارزه این گروه آن هم در سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در نوع خود جالب توجه است.
به ویژه اگر این بازخوانی از زبان یک عضو سرشناس این جریان در طی سال های دهه 50 و پیش از اعلام مارکسیست شدن سازمان، باشد.
احمد احمد یکی از مبارزین مطرح پیش از انقلاب است که از سال 42 مشغول مبارزه با رژیم طاغوت بود.
پس از انقلاب و در سال 58 دادگاهی برای محاکمه تقی شهرام عضو اصلی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) تشکیل می شود و احمد احمد به عنوان یکی از شاکیان وی در دادگاه حضور پیدا می کند.
احمد در این دادگاه پرده از برخی جنایات این سازمان جهنمی بر می دارد.
فیلم زیر و همچنین متن پیاده شده دادگاه پس از 33 سال با کسب اجازه از این مبارز انقلابی و برای اولین بار در خبرگزاری دانشجو منتشر می شود تا پرده ای دیگر از جنایات های منافقین بر مردم ایران اسلامی گشوده شود.
در ادامه شما را مهمان خواندن و دیدن سخنان احمد احمد درباره منافقین می کنیم:
اسم من احمد احمد است که به اتفاق همسرم خانم فاطمه فرتوکزاده، عضو سازمان مجاهدین خلق بودیم و در این رابطه مختصری شرح حال راجع به خودم و خانمم خدمت به رئیس دادگاه تقدیم میدارم بعد مطالبی راجع به اینکه ما اصلا چرا به آنجا رفتیم، چی شد؟ و چطور شد که اینها افراد را داخل سازمان میکشتند و چطور میکشند؟ جریان شهیدعلی [را می گویم] در لحظات آخر خودم با این برادرمان علی بودم که البته ایشان اسمشان در سازمان به نام پرویز بود [و] اگر من پرویز گفتم همان علی است که پرویز اسم مستعارش در سازمان بود.
و برادرش خسرو و خانمم و من با هم در یک تیم بودیم. یک شرح مختصری میخواهم [توضیح] بدهم راجع به اینکه ببینید ما (اگر یک جوان 22 – 23 سالهای گول بخورد و یک وقت به یک جاهایی کشیده شود او تنها نیست) خیلیها هستند که در این سازمان گول خوردند که حالا بعدا راجع به این موضوع توضیح میدهم که یعنی چه چطور شد که گول خوردم.
من اصولا از سال 1340 در فعالیتهای مبارزاتی بودهام سال 1344 به اتهام عضویت در حزب ملل اسلامی دستگیر شدم 2 سال زندان بودم و در سال 1346 آزاد شدم بعد از آزادی از زندان باز هم ما مسلمان بودیم و وظیفه خود میدانستیم از حریم اسلام دفاع کنیم باز هم دست برنداشتیم [و] فعالیتمان را شروع کردیم یکی از برادرانی که الان هم هست ایشان حزبالله را پیشنهاد کرد، خودش تنها بود؛ از همان بچههای ملل اسلامی بود بعد من و یک نفر دیگر همچنین یکی دیگر از بچههای قدیم 3 نفری حزب حزبالله را شروع کردیم ( البته این حزباللهی که الان درست شده و همه ملت ایران عضو آن هستند این آن حزبالله نیست و این یک گروه بود مثل همه گروهها که اسم دارند)
اعضای سازمان در زندان نماز و روضه سیاسی می خواندند!
بعد من در سال 50 دوباره با همین حزب دستگیر شدم. مدت 2 سال در زندان بودم. حزبالله در این مدت در آن ضربه خوردن شهریور 50، [به بعد] همه چشم بسته به مجاهدین پیوستند برای اینکه آن اسمی که در میان مرم از مجاهدین افتاده بود که مسلمانها یک مبارزه مسلحانه را شروع کردند این اسم از بین نرود و امید مسلمانان قطع نشود و همه چشم و گوش بسته آمده اند.
البته بعدا معلوم شد شاید همه به حساب خودشان کار درستی میکردند، آنها آمدند و پیوستند به سازمان مجاهدین. من سال 1352 از زندان آزاد شدم تقریبا یک روز بعد از شهادت رضا رضایی زندان من تمام شد یعنی 27 خرداد از زندان که آزاد شدم. در مهر 52 همان فردی را که جز حزبالله بود و الان هم متاسفانه [مزدور] استعمارگران مخصوصا آمریکا شده و دارد در پیکار فعالیت میکند و با کمال تاسف از آنجا هم نامزد نمایندگی مجلس شورای ملی شده بود به سراغ من آمد چون ما مدت 10 سال با هم فعالیت مبارزاتی داشتیم.
[وی به] سراغم آمد و بعد دوباره ما فعالیت مبارزاتی را شروع کردیم (البته حالا با مجاهدین) با توجه به اینکه ما سازمان مجاهدین را در زندان شاخته بودیم یک تعدادی از بچههای خوب و مسلمانشان را آنجا دیدیم. آنها با ما برخورد داشتند [و] بچههای خیلی خوبی بودند و تا سال 44 که بیانیه تغییر ایدئولوژی را هنوز منافقان نداده بودند آن بچهها باز در زندان هم نماز میخواندند هم روزه میگرفتند هم پیش نماز میشدند و تفسیر نهجالبلاغه و قرآن میگفتند (در زندان برای بچهها) اما بلافاصله بعد از اینکه تغییر ایدئولوژی شدند یک دفعه 17 نفر از بچههای بالا خارج رفته و دوره دیدهشان اعلام کردند که ما کمونیست هستیم و ما جز اینها هستیم.
گفتیم که شما تا دیروز داشتید نماز میخوانید [و] روزه میگرفتید؟ میگفتند آنها نماز و روزه سیاسی بوده و ما با آنها عهد بسته بودیم تا آنها اعلام نکنند ما هم اعلام نمیکنیم.
این جوری بود که ما هم هیچ خبری از اوضاع نداشتیم، این فرد آمده بود خود در عین حال که مارکسیست بوه یا به مارکسیست شدن تمایل پیدا کرده اواسط 56 آمده بود و با ما که خودش هم که میدانست ما یک آدم دگم مذهبی و به قول امروزیها مرتجع [هستیم] دنبال ما آمده بود یک موقعی ما با او صحبت کردیم.
بالاخره ما هم میخواستیم مبارزه را ادامه دهیم چه بهتر که این سازمان [یک سازمان] شناخته شدهای هم بود ما از آنها چند وقت زمان خواستیم تا خودمان شهر را بشناسیم با مردم در ارتباط باشیم [چون] مدتی دور و در زندان بودیم، 2 سال ما را به زور تبعید بردند بعد از آن دوباره به زندان آمده بودم در این 5-4 سال ما با مردم نزدیک نبودیم.
خلاصه وقت خواستیم و در این وقت خواستن گفتیم میخواهیم ازدواج کنیم، یک خانمی را که میشناختند (که همین خانم فاطمه فرتوکزاده است او) در رابطه با یکی از برادران با ما آشنا شد، یعنی از طرف خانواده و در ابتدا علیرغم مخالفت خانواده ایشان و به ویژه پدرشان (چون مادرشان موافق بود) ازدواج کردیم و البته او میدانست با چه کسی ازدواج کرده و میدانست که ممکن است هر آن من را دستگیر کنند و من مخفی شوم.
همه اینها را میدانست با او صحبت کرده و گفته بودم و این فردی را هم که میگویم [هم اکنون]در [گروه] پیکار است مرتب به خانه ما رفت و آمد میکرد و با ایشان هم صحبت کرده بود، بعد از مدتی که با هم ازدواج کردیم دستگیر شدم حدود 38 تا 40 روز در سال 52 من را در رابطه با پرونده آقای لاهوتی که گرفته بودند. خلاصه از زندان بیرون آمدم که باز با اینها در کارهای مخفی [و] علنی کار میکردیم در اوایل سال 53 من مدتی مخفی شدم یعنی من را مخفی کردند.
گفتند باید مخفی شوی و بعد گفتند مسئله ای نیست ما میتوانیم به صورت علنی هم باشیم، انسان وقتی مخفی میشود از دنیا بریده میشود. فقط به وسیله سمپات (اطلاع رسان های ساده) تماس دارد و آن هم سمپات هایی که باید تحت نظر سازمان باشند و تحت نظر سازمان کار بکنند.
تلاش سازمان برای کانالیزه کردن افکار اعضا
[نکته دیگر] اینکه فکر و عقیده انسان کانالیزه میشود هر چه میخواهد باید از طریق کانال سازمان برسد خودش نمیتواند با مردم تماس داشته باشد و به این شکل بود که ما گفتیم که ما هنوز لو نرفتهایم و به خانه ما نریختهاند.
طرفی بروم و در خانه پدر خانمم نشستم هر که میرفت خانه ما میگفتند اینجاست و هر که میآمد اینجا میگفتند آنجاست تا اینکه گفتند ما را تعقیب میکنند و میخواهند دستگیر کنند تا اینکه خدا دو تا بچه (دوقلو) به ما عنایت کرد که الان هم زنده هستند یکی مریم و یکی زهرا که هر دو ساله هستند وقتی خدا این دو بچه را به ما داد مسئله این بود که دیگر من نمیتوانستم سرپرستی این 2 را به عهده بگیرم و نمیتوانم دیگر مبارزهمان را اداده دهیم.
علیرغم گفته مردم، هم من و هم خانمم گفتیم که خداوند برای این بچهها سرپرستی قرار داده بنابراین وقتی نباشیم (ما یک وسیله هستیم ) خدا یک وسیله دیگر درست میکند؛ دلیلی ندارد که ما حتما باید بمانیم چون ما هدف بزرگتر و عالیتری داریم و همین باعث شد [که از بچه ها] جدا شدیم.
[با] یکی از بچهها (اعضای سازمان) صحبت شد یکی از بچهها را بیاوریم برای اینکه خانه نمی توانیم بگیریم و در رابطه با خانه گرفتن حداقل از بچهها استفاده کنیم پیشنهاد قبول شد و چون مسئله اسلامی بود انسان حاضر بود همه چیزش را در راه اسلام بدهد خودش، پولش، کارش، زندگیش، زنش، بچهاش همه چیز را در راه خدا البته این طلب کاری نیست.
در راه خدا بوده وظیفه بوده و هر کسی هر چیزی را تشخیص داد درست است و تحقیق کرد در دینش و دید درست است باید عمل کند و ما هم تشخیص دادیم وظیفهمان درست است، تحقیق کردیم و به آن عمل کردیم سال اواسط 52 ما مخفی شدیم یعنی 2 و 3 ماه بعد از اینکه بچهها به دنیا آمدند یکی از بچهها را با خود بردیم و حدود 4 و 5 ماه در خانههای مخفی زندگی کردیم و ما مخفی بودیم اما پرویز و خسرو مخفی نبودند و آنها گاه گاهی به ما سر میزدند.
آنها میآمدند آموزششان را در سازمان میدیدند بعد شبها به خانههایشان بر میگشتند و این بچه هم توپ فوتبال شده بود برای بچههایی که کارهای چریکی انجام میدادند چون خانه به کسی نمیدادند اینها بچهها را میبردند و از من میگرفتند و به وسیله یک رابطه یک دختر و پسر این بچه را بغل میکردند و به صاحبخانه میگفتند ما زن و شوهریم و اینها هم بچه ما است و او به کلانتری خبر نمیداد [که] اینکه دو تا مرد یا دو تا زن آمدند خانه بگیرند پس صاحبخانه اطلاع نمیداد و به این وسیله خانه میگرفتند.
بنابراین این بچه توپ فوتبال شده بود و مدام به این خانه آن خانه و درست زمانی که یادگیری در بچه به وجود میآید. دراین مدت این بچه آنقدر محرومیت کشید که الان هم از نظر رشدی با خواهرش که در خانه بوده، با اینکه بچه اول [است]، فرق دارد. مقداری لکنت زبان دارد و شدیدا عاطفی است به گونه ای که شب هنگام خواب حتما باید دستش در دست مادربزرگش باشد و گرنه نمیخوابد. البته با این مسئله کاری نداریم ما میخواستیم همه چیز را در راه خدا بدهیم.
سازمان می گفت مارکسیست علم روز است
از همان ابتدا که وارد سازمان شدیم، سازمان بروشور داد که بخوانیم، گفتیم یعنی چه مگر ما مسلمان نیستیم؟! [خب] بیایید نهجالبلاغه و قرآن بخوانیم. یک روز مسئول ما که اسم مستعارش حبیب بود (الان مرده) گفت: من با سازمان راجع به شما صحبت کردم چون گذشته شما را نمیدانم میگویند شما از نظر اسلامی کاملا سطح بالا هستید. باید یک سری از مسائلی که مارکسیسم و علم روز است بخوانید بعد با دید مارکسیستی که پیدا کردید اسلام را بهتر میفهمید.
ما هم که هر چه سازمان میگفت، میگفتیم درست و وحی منزل است. اگر کسانی که در تیمهای خودمان بودند را اگر سازمان میگفت خائن است او را بکش! دیگر چون و چرا نداشت. میرفتند، شناسایی میکردند و می کشتند. نمیگفتیم چرا باید آن فرد را بکشیم و چون و چرا نداشت و اینگونه ساخته شده بودند.
البته در همه جای دنیا گروهها و سازمانهای مخفی طوری ساخته میشوند و به وجود میآید که از هر سازمان خرابکاری خرابکاتر میشوند حتی از سازمان مافیا هم میتواند خرابتر شوند.
مبارزینی که نماز نمی خواندند!
حبیب به خانه ما میآمد اما نماز نمیخواند. ما حتی نمیتوانستیم بگوییم چرا تو نماز نمیخوانی؟! اینکه تو از صبح خانه ما آمدی شب هم به خانه تیمی خودت برگشتی ما ندیدیم که تو نماز بخوانی! اما بلاخره یک مرتبه به او گفتم (تا پشت سرش غیبت نکنیم)
گفت: من نمازم را خواندهام.
کمی سرخ شد و گفت من نمازم را خواندهام. حالا اگر نخوانم نمازم را قضا میخوانم. بعدها فهیمیدم او که به ما در خانه قدیمی تعلیم میداده مارکسیست بوده اما مسئله را رد نمیکرد. من کتاب بیانیه تبیین مواضع ایدئولوژیک را از او گرفتم تا پخش کنیم. مسئول ما عوض شد و بحث هایی مطرح شد.
گفتم: اینها میگویند مارکسیست شدند، شما چطور؟
گفت:که من هم مارکسیست هستم.
گفتم: تو که تا دو ماه پیش خانه ما بودی نماز میخواندی؟!
گفت: به من گفته بودند که در خانههای تیمی که نماز میخوانند شما هم نماز بخوانید.
یک جریانی که صددرصد به افراد آن اعتماد وجود داشته باشد، با اطمینان و به خاطر خدا آمده باشید این طور برخورد کنند و آخرش هم بگویند در خانههای تیمی اگر نماز خواندند شما هم نماز بخوانید و آنها که نمیخوانند شما هم نخوانید.
این برنامه اینگونه شروع شد بعد یواش یواش الفبای کمونیسم را درس دادند و بعد اندیشههای مارکسیستی تضاد و غیره را آوردند و بحث کردند. و ما هم بیخبر از همه جا در حال فعالیت بودیم و بیخبر از همه جا، مرتب خانههایمان را عوض میکردیم و سر قرارها شناساییها و...
تا اینکه یک اعلامیه درباره قتل شوفر و 2 نفر از مستشاران آمریکا آوردند تا بگویندکه اینها را سازمان ما کشته و اعلامیه بدهند.
خانه ما دروازه شمیران کوچه کیوان بود. به من و علی و پرویز یعنی این 2 برادر و همسرم اعلامیه دادند وقتی که آمدم این را پلی کپی و منتشر کنم دیدم که آیه «فضل الله المجاهدین القائدون العظیما» را ندارد، گفتم: یعنی چه؟! چرا آیه را نزده؟ ما به خاطر این آیه آمدهایم که فردای آن روز مسئول ما ایرج آمد [تا] اعلامیه ها را ببرد.
گفت:بستهها کجاست؟
گفتم: بستهای اینجا ندارم.گفت: چرا؟ جریان را گفتم که خیلی ناراحت شد.
گفت: هر چه بگویند باید بکنیم.
گفتیم: نخیر، هر چه بگویند نباید بکنیم. ما به خاطر آیهاش اینجا آمدهایم.
گفت: شما باید بزنید ما برایتان توضیح میدهیم.
گفتم: نه توضیح باید قانع کننده باشد چقدر ما صبر کنیم.
گفت: صبرکنید همین روزها برایتان اعلام میکنیم.
بعد گفت: شما فکر نمی کنید این دست آمریکاییها میافتد این را در سفارت آمریکا میخواهیم بریزیم این را به آمریکا میبرند و ...
تغییر ایدئولوژیک سازمان و علنی شدن سقوط
خلاصه سر همان جریان که به فلان شخص گفتیم، چرا نماز نمیخوانی؟ گفت: نمازم را خواندهام یا بعداً میخوانم خوب قانع شدیم چون صددرصد تحت تأثیرسازمان بودیم که بعد از آن در شهریور 54 اعلام کردند که ما کمونیست شدیم.
بدون مقدمه ما 4 نفر نشسته بودیم سر کلاس درسی که ایرج آمد و گفت: من اعلام میکنم که سازمان تغییر ایدئولوژی داده و سازمان مارکسیست شده. خدا میداند که حالت ناراحت کننده به ما دست داد. سرم گیج میرفت و ناراحت بودم .
گفتم که خدایا من آمدم و گفتم همه چیزم در راه خداست (انشاء الله فی سبیل الله است) این هم که طاغوت درآمد چه شد این همه این طرف و آن طرف رفتن با چشم و گوش باز، فعالیت مبارزاتی، بعد اینها بگویند مارکسیست شدیم!
اعضا فکر می کردند بدون سازمان می میرند!
طوری همه مسائل را در سازمان مطرح کرده بودند که واقعاً جدا شدن از سازمان مشکل بود.اولاً از نظر امنیتی و پلیسی، مسئله را خیلی بزرگتر از آن چیزی که بود مطرح میکردند مثلاً قدرت ساواک را طوری بزرگنمایی کرده بودند که ما نمیتوانیم حتی یک ساعت بدون سازمان روی پای خودمان بایستیم. بنابراین باید به یک جایی که چتر امنیتی داشته باشد تکیه گاه داشته باشیم.
کجا؟!
با اطمینان میتوانم بگویم 99 درصدخواهران در سازمان ماندند، خدا میداند برای این بود که هیچ راه نجاتی برای خود نمیدیدند. حالا اگر مردی میدید که نمیخواهد با این سازمان کار کند می توانست فرار کند از سازمان برود و در کارخانهای کار کند، به شهرستانی برود و بالاخره کار میکند.
اما آیا یک دختر میتواند همچین کاری انجام دهد؟ که خانه تکی بگیرد، خانه همسایه زندگی کند، در کارخانه کار بکند و آن هم آن خواهران! یا کسی مانند همسر من که 19 سالش بود با من ازدواج کرد و یک دفعه سینما نرفته بود، بدون اطلاع پدر و مادرش پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود، تا 6 ابتدایی بیشتر نخوانده بود،در چنین خانواده اسلامی بزرگ شده بود. حال مسئله این بود با توجه به اینکه واقعاً نمیخواستند بمانند آیا میتوانستند سازمان را رها کنند؟ اما وقتی می دیدند که هیچ راه نجاتی ندارند مجبور به ماندن بودند.
در این جریان من و علی گفتیم به هیچ وجه نمیتوانیم با سازمان همکاری کنیم. علی تازه مخفی شده بود یک روز که با هم صحبت می کردیم ( اسم مستعار من شاپور بود) گفت: شاپور من وقتی به زندگی مخفی آمدم، زندگی مخفی برای من در راه خدا مشکل بود حالا میگویند بیا در راه طاغوت مخفی باش! من نمیتوانم چنین کاری بکنم همه چیزم را در این راه گذاشتهام آخرش راه طاغوت از آب درآمد.
خلاصه در این رابطه شاهد بودهام علی خیلی مخالفت کرد، [وی] گفت: من به هیچ وجه نمیتوانم با شما همکاری بکنم. من هم گفتم من نمیتوانم. بقیه مسئله داشتند، گفتند ما مسائلمان را مطرح میکنیم، شاید بشود. اگر تنها راه و چاره مبارزه همکاری با این سازمان باشد مجبوریم و می مانیم. که ماندند!
منافقین چگونه اعضای خود را می کشتند
در این جریان که اختلاف ایجاد و تغییر ایدئولوژی مطرح شد ضربه شدیدی به ما بود. از ماخواستند تمامی اطلاعاتمان را در مکان هایی که برای فعالیت با سازمان گرفته بودیم، صفر کنیم تا ما را رها کنند و البته بحث آنان رها کردن نبود چون بعدها فهمیدیم که همه را میکشتند از جمله علی.
علی 6 سال بود با سازمان همکاری نزدیک داشته و ما نمیدانستیم. به ما گفتند او را پرویز صدا کنید. آمده تا با ما همکاری میکند ما که شناسایی قبلی نسبت به او نداشتیم.
از طرف سازمان آمدند و یک یک ما را دیدند و به ما گفتند اگر علی را رها کنیم او از اول عمرش زندگی مرفه یا نیمه مرفه داشته و به این خاطر اکنون نمیتواند فعالیت کند، دین بهانه است!
از من پرسیدند (در موردعلی) اکنون چه کنیم؟ گفتم اگر او را رها کنیم که برود هیچ سازمانی هم نیست که او را معرفی کنیم بهترین و بزرگترین سازمان همین سازمان مجاهدین خلق است بنابراین اگر نخواهد با سازمان کار کند توسط ساواک دستگیر می شود، اگر توسط ساواک دستگیر شود با این زندگی که داشته 4 تا شلاق بخورد با ساواک همکاری میکند، ما را لو میدهد.
ببنید. چطور مسأله را مطرح میکنند؟! حالا شما خود را در جریان قضاوت قرار دهید. از شما می پرسند که با او چه کنیم؟!
اگر نشود فرد را نگه داشت و همچنین نشود رهایش کرد چون اگر رهایش کنی میگویند میرود و با ساواک همکاری میکند [و] چنین و چنان میکند، (که این تهمت را بعدها به همه زدند) خوب باید با او چه کرد؟ باید راحتش کرد!
آن موقع از بچهها نظر میخواستند بعد نظر کلی سازمان میآمد و بعد همانهایی که نظر میدادند میگفتند او را بکشید. برادر علی الان زنده است [و] میتواند بگوید. من در این جریان سخت مخالفت کردم و گفتم او را نباید کشت زیرا می گوید من نمیخواهم با شما همکاری کنم. [این فرد] از دور خارج نیست.
یا میرود در جریان اسلامی کار میکند یا کار نمیکند. اگر جریان اسلامی کار کرد خوب برود و کار کند او هم یکی از همان مبارزها است. شما میگویید اینها مسلمان و خورده بورژوا هستند. بله ما خورده بورژوا هستیم. اما بالاخره در مسلک شما خورده بورژوا هم جزء نیروهای ملی حساب میشود، جزء نیروهای انقلابی حساب میشود.
اگر نه در جریان اسلامی کار نکرد که مانند دیگران فرار کرده در شهرستانی دیگر زندگی میکند. اینکه هر کسی با ما همکاری نکرد او را بکشیم پس باید 36 میلیون ملت ایران را بکشیم چون آنها نمیخواهند که با ما همکاری داشته باشند!
هر کس که همکاری نکرد که نباید او را کشت. گفتم؛ اینها که از خانوادههاشان جدا شدهاند حدود 600 هزارتومان چک، سفته آوردند تقدیم ما کردند، خوب 50 هزارتومان آن را به او بدهید تا برود شهرستانی کاسبی راه بیاندازد آدم زرنگی است دنبال کارش برود.
گفتند که نمیشود و خلاصه گفتند افکار تو با او سازش دارد چون تو خورده بورژوا هستی او هم خورده بورژوا است، مسلمانها اصولاً این گونه هستند. تو دُگم هستی، او هم دُگم است. بنابراین تو نمیتوانی راجع به او نظر بدهی. گفتم: اگر نظر من را میخواهید [که] این است، اگر نظر دیگران را میخواهید چیز دیگری است.
به مدت یک ماه از مهر تا اواخر آبان بحث کردیم که بعد راه دیگری را در پیش گرفتند. چون ما آن موقع نمیدانستیم چه راهی. آمدند و گفتند: یک پاسپورت برای علی آوردیم چون علی زبان انگلیسی را خوب میداند او را به خارج بفرستیم.
گفتم: این خوب است فکر کردم اگر خارج رفت هر کاری میتواند بکند مگر دانشجوهایی که همگی به خارج میروند در آنجا مبارزه میکنند؟
دنبال هر کاری که دوست دارند میروند. این هم برود و یکی از آنها بشود حالا که نمیخواهد مبارزه کند پس برود. بعد پاسپورتی آوردند من هم مسئول جعلش بودم چون در جعل کردن تبحر داشتم پاسپورت او را جعل کردم. همه کارهایش را به اتفاق همسرم انجام دادم. پاسپورت را درست کردیم و به علی دادیم که علی را به خارج ببرند.
یک روز غروب سراغ علی آمدند تقریباً اواخر آبان علی و برادرش را سوار کردند، آن موقع من یک وانت داشتم که به صاحبخانهام گفته بودم که با وانت در بازار کار میکنم. آنها را سوار وانت کردند و علی را بردند علی موقعی که میخواست برود ناراحت بود مثل اینکه به او الهام شده بود بعد یک کم گریه کرد و با برادرش رفت.
بعد آمدند و علی را بردند فردای آن روز مسئول سازمان آمد و گفت از طرف سازمان به تو تبریک میگویم درحالی که من را کنار گذاشته بودند در حال درست کردن برنامه من بودند تا من را به زفار بفرستند.
هر کسی را که میخواستند بیرون کنند اگر نمیکشتند به زفار میفرستادند تا آنجا در زفار کشته شود. اگر هم میتوانستند خودشان او را میکشتند.
حال چون خانم من آنجا بود و میتوانستند او را با حیلههای مختلف نگه دارند و او به کشته شدن من رضایت نمیداد، میخواستند من را به زفار بفرستند تا در آنجا فی سبیل طاغوت کشته شوم.
جدا کردن همسرو فرزند یک مبارز توسط سازمان
به هر حال برای من هم مسئله بود که به هر قیمتی از آنها جدا شوم. اما مشکل دیگر [بودن] فرزندم با آنها بود. اگر میخواستم جدا شوم من حداقل باید بچهام را از آنان پس میگرفتم و تلاش می کردم همسرم را قانع کنم که او را نیز با خود ببرم.
خدا میداند از آن موقع که گفتم من این ایدئولوژی را قبول ندارم حتی نگذاشتند که یک ساعت با همسرم در جایی تنها باشم فقط سرقرار که با بچه میرفتیم آن هم گاهی بود. در آن صورت هم که نمی شد حرفی بزنیم میرفتیم سرقرار و بر میگشتیم.
جلو همسرم گفتند که ما از طرف سازمان از تو تشکر می کنیم که پاسپورتی که درست کردی بسیار عالی بود و علی صحیح و سالم بدون هیچ گونه مسئلهای از مرز خارج شد. 6- 5 روز بعد از این جریان بود که خانه ما به صورت غیرمنتظره لو رفت. یعنی خانم من که رفته بود ماست و نان بخرد یک آشنا او را دیده بود.
پس باید از این محل میرفتیم برای اینکه او همسایه بغلی بود، پلیس را خبر می کرد پلیس محل را محاصره کرده و ما دستگیر می شدیم. بر این اساس به ما گفتند که خانه را تخلیه کنید حالا همه کار انجام شده بود.
آخرین روزها بود که قرار بود من را جدا کنند چون نتوانسته بودند من را به زفار بفرستند یا به یک گروه اسلامی معرفی کنند تا با آنان همکاری بکنم همسرم را راهی کردند. بعدها معلوم شد همسرم را به خانه تیمی بهرام آرام فرستاده بودند. او که همیشه خانه ما بود، میگفت که من خانه ندارم [تا در صورت عدم حضور وی] مبادا که با همسرم حرفی بزنم!
او هم گفت من خانه تیمی دارم. مگر چند مرتبه میشود دروغ گفت. بعد گفت من هم که به خانه تیمیام می روم فقط مانده تو. تو هم بیا اینجا بخواب حالا ببینیم چه میشود. تا اینکه تو را با آن مسلمانان ارتباط بدهیم. من 3 _4 روز فرار کردم گفتم؛ کور خواندهاید اینقدر هم بچه نیستم که هر چه شما بگویید انجام دهم!
من جزء نیروهای شما نیستم و میروم. هر وقت که شما خواستید قرار را بنویسید و بزنید هر روز هم سر قرار میروم اما در خانه نمیروم.
به خانه یکی از رفقایم رفتم. بعد به همه دوستان معتقدم جریانات را توضیح دادم. به گونه ای که در بازار تهران و قسمتهای مختلف تهران شایع شده بود که این بیانیه را ساواک داده است.
ما که جزء این سازمان بودیم حالا اگر میخواهید برای طاغوت خدمت بکنید و اگر هم میخواهید برای خدا با چشم باز خدمت کنید، خب خدمت کنید و نباید هیچ رابطهای با آنها داشته باشید.
رفتیم خانه یکی از برادرها که ما را پذیرفتند و دو سه شبی که آنجا بودیم و با صاحبخانه که یک قهوه خانه چی بود تماس گرفتیم رفتیم ناهار خوردیم، رفتیم منزل دیدیم کسی نیامده و خواستیم اسباب را جمع آوری کنیم.
ما منزلی را اجاره کرده بودیم که 2 اتاق داشت و صاحبخانه نیز هشت فرزند داشت و ما دو نفر را در خانه قرار میدادند؛ (افراد را ببینید چطور منفعل می کردند) من و علی هم در خانهای نشستیم و مریم را نگه میداشتیم و نباید صدای گریه مریم بلد میشد تا بچه همسایه متوجه شود.
خانم من تمام مسئولیتها را گرفته بود و مسئولیتها رابه ایشان داده بودند و همانطور که درتمام افراد شخصیت کاذب به وجود میآوردند تلاش میکردند او با ما نباشد.
ما در یک چنین شرایطی قرار داشتیم.
آنجا یک موکت بود وقتی خواستم موکت را جمع کنم یکسری کاغذ آنجا قرار داشت که آیاتی که علی نوشته بود و به همراه ترجمه و تفسیر در آنجا قرار داشت و به یکباره دیدم که پاسپورت هم آنجاست وقتی پاسپورت را دیدم متوجه شدم همان پاسپورتی است که خودم درست کردهام!
[به خودم گفتم]چی شد که سازمان از من تقدیر کرد و او از مرز گذشت؟ متوجه شدم که او را سر به نیست کردهاند.
آن روز متوجه شدم علی را شهید کردند و در حالیکه برادرش در سازمان بود بعدها متوجه شده بود و از آنها شنیده بود که علی را در فرانسه شهید کردند در حالیکه همان شب یا فردای آن روز علی را به شهادت رسانده بودند و واقعاً این پاسپورت سند جنایت آنها بود و من آن را به همراه یکسری مدارک نگه داشته بودم و به یک نفر از برادرها دادم.
پس از جریان تیر خوردن و دستگیر شدنم همه مدارک را از بین برده بود از ترس اینکه او را نیز دستگیر کنند.
[آن زمان] ما در خواب هم نمیدیدیم انقلاب پیروز شود چرا که همه مبارزین به یأس رسیده بودند، چریکهای فدایی را ببنید که در سال 55 چقدر کشته دادند و مجاهدین [نیز] از داخل نابود شدند.
مجاهدین می گفتند صبر کنید نفت تمام شود تا مردم قیام کنند!
همه قضیهای که شهرام تعریف می کرد این بود که تا زمانی که نفت را داریم همین وضعیت ادامه دارد و تا زمانی که نفت تمام شود آن وقت کارگران به فکر می افتند و انقلاب میکنند.
ما میگفتیم اگر این طور باشد من و تو را میخواهند چه کار و ما چرا آمدهایم خود را به معرکه انداختهایم.
به هرحال ما وظیفه اسلامی داریم و براساس اسلام عمل میکنیم، حال میخواهد این مبارزه پیروز شود یا نشود و ما فقط برای پیروزی نیامده بودیم.
در سال 54 اواخر آذرماه از سازمان جدا شدیم در حالیکه همسرم با سازمان مانده بود و این سازمان را به عنوان یک نهاد انقلابی قبول داشت ولی از نظر عقیدتی نه به آن صورت! چون خیلی مسائل را به نوعی مطرح نکردند تا ما را مارکسیست کنند و آنهایی که مطرح کردند در مقابل چیزهایی که ما میدانستیم هیچ مسئلهای را حل نمی کرد.
بحثهایی که داشتیم تماماً اسلامی بود و به شکل عقیدتی مطرح میشد وقتی از آنها جدا شدیم ما را به چهار مسلمان دیگر دادند.
برنامه این طوری بود که به محض ورود به سازمان خواهر را از برادر، زن را از شوهر، دو برادر را از هم و دو فامیل را از هم جدا میکردند، چون وقتی تکی بودند بیشتر احساس تنهایی میکردند و بیشتر تحت تأثیر سازمان قرار میگرفتند اما اگر چند نفر با هم بودند به قول آنها شاید سازش به وجود میآمد.
برنامهای داشتند که باید دو نفر از هم انتقاد میکردند و از آن سوء استفادهای نامشروع میکردند و اگر دو نفر در یک تیم یک هفته از هم انتقاد نمیکردند سفت و سخت به آنها میگفتند که شما دو نفر سازشکار هستید.
پرویز برادر علی که در ابتدا عقایدش به من نزدیکتر بود [را] از من جدا کرده بود و من هیچ ارتباطی با علی، پرویز و همسرم نداشتم.
بر اثر فشاری که آورده بودم آنها فرزند من را به مغازهای برده بودند و به منزل تلفن کردند و مادر خانمم بچه را از مغازه به منزل برد.
به قتل رساندن اعضای مسلمان سازمان
وقتی جدا شدیم ما را به چهارنفری دادند که خود آنها عقایدشان را درست کرده بودند پس از اینکه دو سال از مارکسیست شدنشان میگذشت، تازه [به] مردم گفته بودند ولی دیدند که در حال ضربه خوردن هستند چهار نفر مسلمان را علم کردند و به آنها گفتند مسلمان را دور هم جمع کنید، گروه درست کنید و کار کنید.
باید به آنها گفت اگر این اعتقاد را داشتید همین حرف را به شهید مجید شریف واقفی میزدید.
[به] وی می گفتید آن 15 تا 20 فری که داری [برای کار کردن] بیرون سازمانی را تشکیل بده و کار کن [چون] تو هم نیروهای مبارز هستی.
اما چرا به او یا صمدی لباف یا دیگران نگفتند؟ [و] هر کدام را جدا جدا کشته ولی به آن چهار نفر گفتند [بیائید کار کنید] این رخدادها در اواخر سال 54 بود.
شهید فرهاد صفا به همراه محسن طریقت دو تن از آن گروه چهارنفره بودند که من را به آنها داده بودند.
با فرهاد تماس گرفتم و او هم سفت و سخت با آنها مخالف بود ولی معتقد بود در این شرایط نمیتوان جدای از آنها فعالیت کرد.
ثانیا میگفت ما لو رفتهایم و در این لو رفتنها نمیتوانیم نزد مردم برگردیم و ارتباطمان هم با مردم قطع شده و مجبوریم به همین شکل ادامه دهیم.
البته منافقین فرهاد صفا را در مشهد به قتل رساندند [چون] او به مانند محسن طریقت نبود که [همه حرف های سازمان را] قبول کند.
محسن طریقت به من میگفت من الان مسلمانم اما چهارسال دیگر را نمیدانم! شاید من هم به تکامل برسم.
متوجه شدم که آن فرد میخواهد به تکامل برسد! (به قول خودش) گفتیم اگر میخواهی به تکامل برسی ما از همین حالا میگویم مذهبی [و] مرتجع هستیم و نمیتوانیم با هم همکاری کنیم. خداحافظ!
در 31 فروردین یا اول اردیبهشت 55 درگیری در خیابان منیریه به وقوع پیوست که سه نفر به شهادت رسیدند البته اگر بتوان اسم آنها را شهید گذاشت.
دو نفر از سازمان مجاهدین و یک نفر از آنها ایرجی بود که یک زمانی مسئول من محسوب میشد.
ایرج کشته شده بود و یک تیر به کتفش اصابت کرده بود و او را به بیمارستان منتقل کرده بودند و چند هفته بعد کشته شده بود.
این فرد یا ما را لو داده بود یا با مدارکی که داشت ما لو رفته بودیم و خانه لو رفته بود و 5 روزه آنجا را شناسایی کرده بودند.
من بودم و مجید تولی مرحوم که او را هم منافقین یکسال بعد کشتند و [حالا] مادر و برادرش منتظرند که بازگردند و ما هم مدرکی که بخواهیم به دادگاه ارایه دهیم، نداریم که قانع کننده باشد [که سازمان] او را کشته چرا که همه خانهها تیمی بود و افراد هم کشته شدند و کسی نیست شهادت دهد ولی ما میدانیم که او را کشتند.
من جریان دستگیری خودم را شرح میدادم که من و مجید را مقابل مدرسه رفاه در بیابانهای آنجا محاصره کردند و تیراندازی شد و به دو پای من تیر خورد مرا به زندان بردند اما مجید فرار کرد.
یک اتفاقی که در زندان برای ما پیش آمد این بود که یک آیت اللهی در زندان از من پرسید چرا با این سازمان همکاری کردید، گفتیم به خاطر شما، شما چرا با آنها فعالیت داشتید من که یک فرد عامی هستم گول آنها را خوردم، هر چند من گول آنها را نخوردم بلکه من گول شما و شما (افرادی که در زندان بودند را با انگشت نشان میدادم) را خوردم و با آنها همکاری کردم.
وقتی دیدم شما تأیید میکنید من هم تأیید کردم. [آن آیت الله گفت چرا همسرت را بردی و از چه کسی فتوا گرفتی؟ گفتم از شما که هیچ اعتراضی به این موضوع نداشتید و تأیید میکنید و من هم این کار را انجام دادم.
در مورد این سؤال که چرا رفتم سازمان باید بگویم ما یک شناخت قبلی از بچههای بالای سازمان از جمله محمد حنیف نژاد و چند نفر دیگر داشتیم که میدیدیم بچههای مسلمانان خوبی هستند [و] با ما برخورد داشتند و به رهبران قبلی سازمان اطمینان داشتیم و همه روحانیون آنهایی که به زندان رفتند همکاری نزدیکی با آنها داشتند.
یک عده از مردم و آقایان دیگر ترسیدند و نیامدند و الان میگویند دیدید ما گفتیم با اینها همکاری نکنید در صورتی که آنها خوب نفهمیده بودند.
تمام کسانی که زندانی سیاسی بودند مجاهدین را تأیید میکردند و ما نمونههایش را در زندان دیدیم.
ما کمونیست را نجس میدانستیم وقتی سال 44 به زندان رفتیم با برداران مؤتلفه که منصور را کشته بودند در یک زندان جمعیت اسلامی تشکیل داده بودیم و زمانی که دستمان به کمونیستهای می خورد آب میکشیدیم که البته وظیفهمان بود اما وقتی در اواخر 51 ما را به زندان قزل قلعه بردند پس از سه روز دیدم فلان آیت الله و مسلمان و فلان فردی که در مبارزه تجربه بیشتری نسبت به ما داشت کتری در دست دارد و برای همه مارکسیستها و مسلمانان چای میریزد یا با آنها غذا میخورد و ما گفتیم کاسه داغتر از آش که نیستیم وقتی روحانیون ما و مبارزین ما این طور هستند ما نیز به همین شکل رفتار میکنیم.
مسئول دادگاه: اجازه میخواهم مطالب شاکی را قطع کنم.
و همه عزیزانی را که این مطلب را میشنوند به اهمیت و عظمت موضوع گیری امام در این زمینه باید توجه داشت تنها کسی که با قاطعیت ایستاد و حاضر نشد مجاهدین را به رغم تمام فشارهایی که از سوی تحت تأثیر آنها انجام میشد، [تائید کند] حضرت امام(ره) بود.
در مورد آیت الله منتظری باید بگویم ایشان هم از علاقه مندان نسبت به آنها نبود تا وقتی در زندان با آنها آشنا شده اما تنها کسی که با قاطعیت ایستاد و به هیچ وجه سازمان را تأیید نکرد امام بود. واقعاً من این را از معجزات رهبری امام میدانم با حوادثی که بعداً اتفاق افتاد.
سازمان می گفت برای آموزش کروات بدزدید!
احمد: به مسائل درون سازمان برگردیم روش آنها ابتدا تعلیم کتابهایی مارکسیستی بود سپس آموزشهای خاص.
به ما که مخفی شده بودیم میگفتند بروید فروشگاه کروات بدزدید.
یک روز همسرم به بوذر جمهوری غربی رفته بود که از روزنامه فروشی یک روزنامه بخرد آن موقع ما در کوچه مسجد بالای پمپ بنزین ساکن بودیم.
به هر حال همسرم یک تومان داده بود و دو روزنامه برداشته بود و متوجه نشده بود وقتی منزل آمد دیدیم دو روزنامه به همراه دارد. در آن وقت مسئول ما هم شاهد این ماجرا بود گفتم برو آن را پس بده چون از نظر امنیتی درست نیست به خاطر یک تومان من از منزل خارج شوم چرا که افرادی که مخفی بودند کمتر از منزل خارج میشدند.
گفتم حالا فردا که خواستی روزنامه تهیه کنی دو تومان بده و این یک روزنامه را هم حبیب به خانه تیمی خودش برد.
مسئول به ما گفت: این حرف اشتباه است ما باید به همشیره یاد بدهیم خودآگاه آن را بردارد این که ناخودآگاه بوده است گفتم یعنی چه؟ مگر شما دم از خلق نمیزنید مگر آن روزنامه فروش خلق نیست نصف روز را در ادارهای مشغول است و نصف روز روزنامه میفروشد.
بحثهای زیادی در این مورد مطرح شد، گفت: ما به بچههایی که سالهاست مخفی هستند میگویم بروید به فروشگاه فردوسی، کوروش و غیره کروات بدزند.
یکی از بچهها که این جریان را برایم تعریف میکرد، گفت: من پدرم تاجر بازار است و یکبار مرا در این فروشگاهها گرفتند چون صدتومان جنس دزدیده بودم.
مرا کلانتری بردند و چند تا سیلی زدند و گفتند تو چه کسی هستی؟ که سپس پدرم آمد آنجا و من داشتم از عرق میمردم چرا که پدرم با آن ماشین و وضعیتی که آنجا آمده بود فرزندش به خاطر صدتومان کروات و جوراب دزدیده است.
سازمان میگفت ما پولش را نمیخواهیم بلکه این آموزشی است برای بازشدن روی بچهها تا حقه بازی سرشان شود.
[من می گویم] شما یک عملی به ما بگو مانند دزدیدن ماشین و یا زدن بانک که لااقل ما را گرفتند بگوییم برای مصادره بانک ما را دستگیر کردهاند نه برای دزدیدن چند تا کروات و دو تا جوراب که ارزشی ندارد.
افراد را برای سازمان جذب میکردند تا هرکس مسئله انحرافی از افراد میدید بر مبنای اینکه او برادر من است و این برادرم از من بالاتر است و از من بهتر میفهمد، انتقاد نکند.
عقاید التقاطی سازمان؛ وقتی نماز ظهر را باید دورکعتی بخوانیم!
همین فردی که امپریالیسم شده و در پیکار مبارزه میکند به خانه برادرها و یا حتی خانه ما میآمد و نماز ظهر و عصر را دو رکعتی میخواند یکی از دوستان به او اعتراض کرد که چرا دو رکعتی میخوانی او می گفت: مگر ما با شاه و دار و دستهاش در مبارزه و جنگ نیستیم [پس] باید نماز را دو رکعتی بخوانیم.
آنجا هم میدیدند اگر نخواند چیزی نمیشود [و کسی معترض نمی شود] نمیخواندند، اما روی اعتماد و اطمینانی که ما از اول به سازمان پیدا کرده بودیم و اگر چنین سازمانهایی به انحراف کشیده شوند به خطرناکترین سازمانها تبدیل میشوند که در دنیا وجود دارد.
هر کدام از بچههای مسلمان و متدین که مخفی میشدند خودشان در خانوادههایشان ببینید افراد نخبهای بودند غیر از ما که حالا چیزی نبودیم و الان به کارهای خودمان میخندیم که چه مسائلی بوده است.
پس از جدایی من از منافقین، همسرم با منافقین ماند با توجه به اینکه وقتی تقی شهرام که همه میشناسیم چه فرد کثیفی بوده است، دید نتوانسته جواب من را بدهد به خانه ما آمد و پردهای کشید تا ما او را نشناسیم و ما این سمت پرده نشستیم و او آن سمت! او میگفت ما تو را در زندان میشناختیم و تو فرد دُگمی هستی.
گفتم: تمام اینها که میگویی من هستم و مُرتجع هم هستم چرا شما دنبال من آمدید شما که مرا میشناختید، گفت که احتمال دادیم بتوانیم تو را تکان دهیم که موفق نبودیم.
گفتم چرا یک نفر را به اسم اسلام میآورید و مارکسیست تعلیم میدهید و دروغ میگویید.
گفت: اگر بگوییم که مارکسیست شدهایم آموزش آنها میسوزد!
اینها جوابهایی است که به کسانی که دو سال مخفی بودهاند می دادند که اگر به خانه برگردند دستگیرش میکنند و یا اگر با هر آشنایی تماس بگیرند و احتمال لو رفتن دارد و تلفن هم نمیکردیم.
دادگاه: چون لفظ منافقین مدام تکرار می شود پیشنهاد میکنم اگر منظور همان پیکار است مارکسیستش قید شود چون منافقین در جامعه دو بخش هستند یکی منافقین مارکسیست هستند که مرتدین هم میتوانیم لقب دهیم اما چون در ارتداد آنها نوع منافق نیز وجود داشته به تعبیر استاد شهید مطهری می توانیم ماتریالیستهای منافق لقب دهیم.
به هر حال چون بخش مذهبی آنها را امام لفظ منافق داده است در بحث امجدیه! پیشنهاد میدهم هر وقت منظورشان این دسته است قید مارکسیست را اضافه کنید تا اشتباهی با آن منافقین صورت نگیرد.
احمد: البته انسان میماند در این جریان به چه کسی بگوید منافق؟ در جریان پرسیدن این که همسرم چطور و کجا کشته شده و بینیم کجا دفن شده است تا به بچههایش بگویم این قبر مادرشان است و یا به خانوادهاش بگویم.
وقتی با شهرام صحبت کردم [نکاتی را] یاد آورشدم. گفتم منافقین خائن هستند، گفت: ما منافق یا خائن نیستیم آن آموزش ما را به جایی رسانده که هستیم، منافق کسانی هستند که هنوز پوشش اسلامی دارند.
حتی اسم هم برد که فلانی دم از اسلام میزند و مارکسیست در پوشش اسلام است منافق هستند ما نمیدانیم به که بگویم منافق همهشان سر و ته یک کرباس هستند که تکامل یافته شان پیکاریها هستند.
به بعضی افراد گفته بودند میتوانی یدر سازمان بمانی، مسلمان هم باش، مبارزه هم بکنی اما حق [انتشار] ایدئولوژی اسلامی در سازمان نداری، این چه سازمانی است؟ بالاخره عدهای به دلیل برخی مسائل مانده بودند از جمله مسائل امنیتی که آنقدر شدید برای خانمها مخصوصاً مطرح میکردند که چند نفر از خانمها به مرض مالیخولیایی دچار شدند.
یکی از برادران تعریف میکرد: وقتی یکی از اینها را سرقرار بردم او از ترس تمام افرادی که میدید را ساواکی میپنداشت و فرار کرد و سوار اتوبوس شد وقتی سوار اتوبوس شد همه مسافرین و راننده را ساواکی فرض می کرد. از اتوبوس در میدان فوزیه پیاده شد و 2000 تومان داشت که 1800 تومان میدهد به یک گدا و با دویست تومان میرود قم و آنجا هم، همه را ساواکی میبیند و به خانه میرود و صاحب مسافرخانه را نیز ساواکی میبیند.
[این فرد] اتاقی میگیرد و به حمام میرود و در آنجا فقط ساواکی نمیبیند که همانجا خودکشی میکند که در روزنامه هم عکسش را انداختند وقتی از خودکشی جان سالم به در میبرد به ساواک تحویلش دادند و آنها نیز از طریق شهربانی آگهی در روزنامه دادند که این خانم گمشده است و صاحبش بیاید او را تحویل بگیرد و آنها میخواستند بچهها بیایند و آنها را دستگیر کنند و چون بچهها از این موضوع مطلع بودند نرفتند.
مسائلی مطرح میکردند که فکر فرار از ذهن هیچ کس نمیگذشت. مسائل انقلابی در منزل ما تا اندازهای مطرح بود، یعنی همسر من که به قول اعضای سازمان هیمنه سازمان بود هرگز این اعتقاد را نداشت که بدون روسری روبهروی آنها بشیند، اما آنها میگفتند گاهی ممکن است این خواهر بیحجاب برود و بمبگذاری کند و میگفتم این مسئله که پیش نیامده اگر پیش بیاید با یک حجاب اسلامی میرود.
برداشتن حریم های اسلامی از میان اعضا/ سازمان از اول امام را قبول نداشت
آنها دو مرد و دو دختر را و یا سه مرد و یک دختر را به یک اتاق میبردند و میگفتند که ورزش کنید و مسائل اسلامی را به این شکل به آهستگی از بین میبردند و آنها نیز تحت تاثیر سازمان بودند و میپنداشتند که هر چه سازمان بگوید درست است و سازمان وحی منزل بود.
سازمان در همان ابتدا هم رهبری امام را قبول نداشت و میگفتند اعلامیهای داده که بد نیست! به همسرم گفتم به خانههای تیمی که میروی اگر به مانند همین شکل نبود (که جلویش ایستادم) میتوانی مبارزه کنی و من میروم. اگر نمیتوانی تصمیم بگیر؛ و با این شرط ما از هم جدا شدیم و با خانواده از طریق تلفن میتوانستیم ارتباط داشته باشیم.
او میتوانست تماس بگیرد و به خانواده چیزی بگوید و من با مادر همسرم تماس بگیرم و متوجه شدم که باید سرقرار بروم و پیدایش کنم.
ما از هم جدا شدیم او به خانه بهرام آرام رفت و بعد از خانه بهرام آرام خارج میشوند و آرام در جریانی میشود [که] سر بردن همسرم به یک خانه تیمی بین تقی و یک پیکاری بگو مگو میشود چرا که وی بسیار فعال بود و اکثر خانههای تیمی را میگرفت و بسیاری مردمی بود، به در خانه میرفت با صاحبخانه صحبت میکرد و میگفت شوهر دارم و خانه می خواهیم و بسیار در این مسائل متبحر بود.
تقی شهرام و آن مرد پیکاری به دنبال او میروند و پیکاری وی را به خانه تیمی میبرد. پس از یک هفته تقی هسمرم را به خانه تیمی بر میگرداند در حالی که او از خانه تیمی بهرام آمده حالت نارضایتی اوج گرفته و فهمیده انقلابی که قبل از مطرح شدن بیانیه تغییر ایدئولوژی سازمان بود دیگر حفظ نکردند و سعی کرد با آنها مخالفت کند.
تقی همسرم را به کادر مرکزی سازمان برد تا آنجا قانع شود اما مخالفت میکند و تا جایی ادامه پیدا میکند که وقتی تقی شهرام در خانه تیمی دیگران میرود میگوید شاپورزاده نام مستعار همسرم خودکشی کرده است و این خبر را از قتل همسرم داریم و نمیدانیم جنازهاش دست چه کسی افتاده است؟ و کجا او را کشته و سوزاندهاند و هیچ مدرکی نیز در دست نداریم.
عکسش را نیز به تهرانی ملعون دادیم و گفتیم اگر چیزی راجع به همسرم میدانی بنویس تا او را پیدا کنیم، گفت: برای من فرقی نمیکند که بگویم چرا که حکم من اعدام است و مرا نگه داشتند جواب خانوادههای گمشده را بدهم ما اصلا چنین کسی را نکشتیم و نمیشناسیم و تمام جنازهها را من دیدهام یک چنین مشخصاتی به دست ما نیفتاده است.
ما این جریان را پس از انقلاب فهمیدیم و از دادستانی اجازه گرفتیم و سراغ تقی شهرام رفتیم قبل از این هم البته [به] برادرش گفتم بروید بپرسید خواهرم چه شده است و او رفت و در جواب گفت: «ما نمیدانیم خواهر شما اپورتونیست چپ نما بوده است.» او که با یک ایمان خالص از همه چیز گذشته این سازمان کثیف باعث شد او به اینجا کشیده شود! حال بر فرض محال هم اینطور باشد چرا یک اطلاعیه نمیدهید بگویید قبرش کجاست تا به پدر و مادرش و فرزندانش نشان دهیم خودم در ختم حاضر نبودم با آنها برخورد داشته باشم برادر همسرم رفت و با آنها صحبت کرد و این طور پاسخ دادند.
به آنها گفت اگر خود را وارث خون شهدا میدانید این چه رفتاری است و اگر خود را همکار تقی شهرام نمیدانید این چه برخوردی است؟
یک اجازهای گرفتیم ودر زندان ملاقات داشتیم و گفتیم؛ او را کجا کشتهاید اگر سوزاندهاید و در چاهی انداختهاید بگویید ما برویم و دنبال کارمان اگر نه بگویید چه روزی کشته شد تا شماره قبر را بگیریم؟
[تقی شهرام] اول گفت من شما را نمیشناسم! گفتم: فکر کن آمدهایم ملاقاتی شما و گپ بزنیم، اگر چیزی به یادت آمد صحبت میکنیم. گفت من فراموشکار شدهام و چیزی یادم نمیآید.
زندانی که حضور داشت بسیار مجهز بود، رختخواب و روزنامه کتاب که باید دو هزار تومان کرایه از او می گرفتند.
در زندانی که ما بودیم حق خواندن یک کلمه هم نداشتیم وقتی از زندان آزاد شدم اسم بچههای خواهرم را به یاد نداشتم.
7 ماهی که در سلول انفرادی بودم مرا را به اینجا رسانده بودند اما ایشان در این شرایط میگفت من فراموشی گرفته بودم در حالی که هر کسی که او رامیدید میگفت او را به هتل آوردهاند.
پس از صحبتی که داشتیم گویا فراموشی حل شد و به یاد آورد.
3.5ساعت صحبت هایمان طول کشید. تهرانی فرد کثیف و پلیدی بود اما در انتها وجدانش به درد آمد و یکسری خانوادهها را از نگرانی بچههایشان خارج کرد.
اما این فردی که خود را انقلابی میدانست حاضر به همکاری نشد در حالی که ما فقط میخواستیم روز کشته شدن همسرم را به ما بگوید تا به پزشکی قانونی مراجعه کنیم و یا اینکه اگر سوزاندید بگو ما در پی جنازه باشیم.
میگفت خودکشی کرده است. گفتم: کجا؟ گفت در زمینهای استرآباد. گفتم در یادآوران یا آرامگاه سابق؟ گفت آره همانجاها باید باشد.
4 سال پیش در تلویزیون 2 نفر مصاحبه کردند آنها در یک ساختمان 5 طبقه گیر کرده بودند و به بالای آن ساختمان رفته و خودکشی کرده بودند.
چریک خود را بیجهت نمیکشد مگر اینکه جایی گیر کرده باشد و نارنجکی منفجر کند تا چند ساواکی را به همراه خود بکشد و اگر سلاح داشت تمام تیرها را میزد و آخرین تیر را به خود شلیک میکرد نه اینکه سوار بر ماشین بر بیابانها یادآوران برود و آنجا خودکشی کند؛ هیچ کس این کار را نمیکرد.
[به تقی شهرام] گفتم: چطور شد خودکشی کرد؟ گفت: تعقیبش کرده بودند و در تعقیب خود را کشت. گفتم: در بیابانی که کسی خود را نمیکشد به فرض اینکه تعقیبش هم کرده باشند و همین انسان میگذارد آنها او را بکشند چرا خود را بکشد؟
در یک بیابانی 16 نفر را محاصره کردند که 7 یا 8 نفرشان اسلحه یوزی [و] 7 و 8 نفر نیز کلت داشتند و منوچهری ملعون که فراری است با ماشین آمده بود و جلوی ما ایستاد و ما مسلسل همراه داشتیم. [منوچهری] گفت: «دستها بالا!» دیگر هیچ راهی جز تسلیم شدن نبود اما تیراندازی کردم و بعد مرا زدند.
[می خواهم بگویم]کار چریکی این طور است و به این سادگی تسلیم نمیشود البته یک چریک هم دیدیم [مثل] آقای وحید افراخته! صحیح و سالم با نارنجک و مسلسل و اسلحه و قرص گرفتند و بدون خوردن حتی یک سیلی همه چیز را گفت و البته اسم او را نمیتوان چریک گذاشت.
به او (تقی شهرام) گفتم: هیچ وقت یک چریک این طور خود را نمیکشد. گفت من نمیدانم خودکشی کرده است. گفتم: عضو شما بوده است یا خیر؟ گفت: بله عضو فعال ما بوده است. گفتم: این خانم مخالفتی با شما نداشت؟ گفت: نه. گفتم چرا پس از شهادت ایشان یک اطلاعیه ندادید؟ گفت این کار را نکردیم!
هر چند او به من گفت این حرفها را در دادگاه نمیزنم و من برادری همراه خود برده بودم و او میتواند حرفهای مرا تصدیق کند.
این فرد بارها به منزل مادر همسرم میآمد و بهترین غذاها در اختیارش قرار میگرفت چون یک فرد فراری بود و گرسنگی میکشید. وقتی به خانه آنها میرفت بهترین غذاها را میخورد اما حتی یک تماس نگرفت تا بگوید دختر شما چه شد. گفتم از افرادی که با او بودند کسی هست که بپرسیم چه وقت کشته شده است؟ گفت: بله برخی از بچهها هستند که در گروههای مختلف هستند اما اسامی آنها را نمیتوانم بگویم، برو نزد همان فرد پیکاری.
او یک جو شهامت نداشت. اگر برخی مسائل درون سازمانی را مطرح کنم میفهمید که چرا ریچارد هلمز به ایران آمده است کسی که رئیس سازمان سیا است و رئیس جمهور عوض میکند سفیر کبیر آمریکا در ایران شده و چنین شغل و پستی گرفته است.
آمده بود چنین ماجراهایی ایجاد کند یا سازمانی که ریشههای اسلامی دارد را فرو بریزد و ریخت.
بارها گفته شد توسط ساواکیها که ایران هرگز کمونیست نخواهد شد چرا که اینها در مردم ریشه دارند و ما از این میترسیم.
برادر دوز دوزانی که در سپاه است میگفت رسولی ساواکی معروف مست کرده بود و بچهها را میزد و می گفت بزرگترین روز پیروزی ساواک روز فرار تقی شهرام از زندان بود در حالی که هیچ حرفی از انقلاب آن زمان مطرح نبود.
همین اطلاعات را در مورد همسر شهیدم دارم و از برادرش هم میتوانید بپرسید بارها به پیکار مراجعه کرد و مشخصات داد و حتی نگفتند چه روزی فوت کرده است.
مسائلی مطرح شده که دادگاه یکطرفه شده و ما بارها خواستهایم از سازمان مجاهدین یکی دو نفر نماینده بیایند و حرفهایشان را بزنند و ما هم حرفهایمان را بزنیم و بگوییم آقایانی که پس از انقلاب از زندان آزاد شدید و گفتید تا زمان تغییر ایدئولوژی که با نامه مطرح شد ما خبر نداشتیم که دروغ میگویید. وقتی حسن عباسی که مارکسیست بود میگفت مسئول من تقی شهرام است و گفت مسئول من رضا سپاسی آشتیانی است که در پیکار فعالیت میکند و هر دو مارکسیست هستند.
کسانی که میگفتند سه نفر از خانههای تیمی ما مارکسیست بودند.
برادر شهید شریف واقفی مطالبی گفت که مادر گرامی رضائی ها به خانه ما آمدند تا برای تقی شهرام وساطت کنند و ما رضایت دهیم! فردی که خود سازمان بر علیه او بیانیه داده است و همه گناهها را به گردن این یک فرد انداخته است.
مادر گرامی رضایی ها برای ما محترم است و فرزندانش از نظرمان شهید هستند. شهید احمد رضایی، مهری رضایی، رضا رضایی چرا که آنها با خلوص نیت وارد این جریان شدند.
وقتی صحبت از منافقین میشود همین مادر گرامی در تلویزیون میگوید من در بین آنها منافق ندیدم، این یعنی چه؟ منافقین باید دو شاخ داشته باشند و دم؟
فکر می کنی پس از این همه مدت و افشاگری در مورد تقی شهرام میتوانی منافق بشناسی.
هر سوالی رئیس دادگاه انقلاب دارد بپرسند تا جواب دهیم ما چیزی برای مخفی کردن نداریم و مردم هم قضاوت کنند و آنها هم بیایند حرفهایشان را بزنند.
ماجرای ورود تقی شهرام به سازمان مجاهدین خلق
دادگاه: یک سوال دارم. وقتی در سازمان بودید نقش تقی شهرام در تصمیمگیریهای سازمان به چه شکل بود؟ او چقدر تاثیر داشت؟
احمد: تقی شهرام در اردیبهشت 52 از زندان فرار کرد با دیدی که الان دارید قضیه تقی شهرام و ستوان احمدی را دوباره بخوانید، با دیدی که آن موقع داشتید اگر کسی در رختخواب منزلش هم میمرد میگفتند ساواک کشته! میگفتید بله او حتی یک مبارز بوده است و هر چه علیه ساواک میگفتند قبول میکردید اما آن فرار زندان یک فیلم نبود و حداقل برای رضا رضایی مشکوک بود و تا زمانی که زنده بود نگذاشت تقی شهرام وارد سازمان شود به عنوان فردی که تحلیل قوی دارد.
تقی رفقای خوبی در سازمان داشت که نزدیک سطح رهبری بود نه مثل بهرام آرام و دیگران! آنها میدیدند رفیقشان از زندان آزاد شده و خیلی هم باید ارج برایش قائل شد اما رضا این طور نبود.
من یک روز پس از شهادت رضا رضایی از زندان آزاد شدم که در 27 خرداد 52 بود رضا رضایی در خانه مهدی تقوایی که یکی از سمپاتهای سازمان بوده دستگیر میشود که هیچ وقت ساواک به او شک نمیبرده است. یک زندگی کاملا عادی داشته یا یک شغل آزاد.
شبی که رضایی شهید میشود تمام منطقه غیاثی از بعدازظهر تحت کنترل بوده است و فردا تقی شهرام به سازمان میآید.
تصمیمگیرنده نهایی تقی شهرام بود و دیگران تحت نظر او فعالیت میکردند و تصمیم نهایی را او میگرفت و در تمام کارها و تغییر مواضع ایدئولوژیک را که یک گروه 15 نفر انجام گیرد تقی 15 یا 16 روز وقت گذاشت و نوشت که آن افکار سازمان نبود بلکه افکار تقی شهرام بود.
همانطور که در مطالبش آمده 50 درصد افراد را تسویه کردهایم و 50 درصد ماندهاند و آن زمان او به این موضوع معترف بوده است.
گفتم وقتی در زندان با تقی صحبت کردم گفت: من منافق نیستم آن آموزش درون سازمانی به خاطر التقاطی بودنش نتیجه اش من هستم که مارکسیست شدهام.
چون ماکیاولی ها و کمونیستها برای رسیدن به هدف وسیله را مباح میدانند هر کاری از دستشان برآمده انجام دادهاند آنها معترفند که کشتهاند و میگویند اعلام انقلابی کردهایم و هر جنایتی انجام میگیرد در راه هدف است و ایرادی ندارد.