یلدای 88 بود که خداوند دری از درهای بهشتش را به روی دانشگاه مازندران گشود و دانشگاه معطر شد به وجود محبوبترین بندگان خدا. عارفانی که ره صدساله سلوک و عرفان را یک شبه پیمودهاند.
باشگاه دانشجویان «خبرگزاری دانشجو» زهرا اسماعیل زایی؛ دست برقلم برده ام و می خواهم قصه بنویسم، هیچ وقت انشایم خوب نبود؛ اما حالا من نیستم که می نویسم؛ بلکه تو هستی که در روح قلمم دمیده ای و واژه ها رابر دل سفید کاغذم می نشانی.
آری یلدا بود که یادآوری خاطره خون سرخت زیننت بخش بلندترین شب سالمان شده بود و چه نبردی بود بین بچه های خوابگاه که بمانند و جشن بگیرند بلندترین شب سال را و یا بیایند و وداع کنند با دو یوسفی که پس از سال ها به کنعان بازگشته اند...
بعضی ها در خوابگاه ها ماندند که یلدا را کنار هم حافظ بخوانند و تقدیری که ساله شان را با حافظ رقم بزنند، اما نه...
دلم رضا نمی دهد به ماندن و بین این دو، راهی را انتخاب می کنم که تقدیر یک سال که نه تقدیر تمام سال های عمرم را در طولانی ترین شب سال با شما رقم بزنم و چه زیبا بود وداع با دو تن از دلاورترین مردان سرزمینم در یلدای سرخ 88.
یلدای 88 بود که خداوند دری از درهای بهشتش را به روی دانشگاه مازندران گشود و دانشگاه معطر شد به وجود محبوب ترین بندگان خدا. عارفانی که ره صد ساله سلوک و عرفان را یک شبه پیموده اند.
انگار خود خدا هم می خواست حتی برای دقیقه ای هم که شده بیشتر در باغ بهشتش را به روی ما باز بگذارد. هرچند بعضی ها خواب زمستانی زودتر چشم هایشان را گرفته بودکه شهید را فقط جسم دیدند و می گفتند مگر دانشگاه قبرستان است و تو را روحی مخوف متصور می کردند که اضافه ای برای فضای دانشگاه و مبادا خدای نکرده فضای علمی دانشگاه از وجود تو صدمه ببیند.
اما مهم نیست که تعداد این افراد بی بصیرت کوچکتر از آن بود که در مقابل آن چشم های گریان و دست های پر از التماس دیده شود.
قطره ای درمقابل دریا...
آری چشم ها پر از تمنا بود از دیدن تو و این ربطی به چپ و راست بودن، روشنفکر و سنتی بودن این وری و آن وری بودن نداشت که همین وجودت کافی بود که دل ها را بلرزاند و برای لحظه ای هم که شده غبار از تن خسته خاکی مان بزداید....
شب وداع گذشت و روز بعد دانشجویان دانشگاه مازندران و اهالی شهر بابلسر میزبان شهدا بوند؛ اما دانشجویان، تشکل ها از بسیج و انجمن گرفته تا کانون شهدا و نهاد رهبری و مسئولان دانشگاه از دو هفته قبل شبانه روزی مشغول تدارک این میهمانی بزرگ بودند.
چه سال ها که ما در قالب کاروان های راهیان نور میهمان شما بودیم و شما چه سخاوتمندانه ما رابه میهمانی پذیرفته بودید و چنان رسم میزبانی را به جا آورده بودید که تا به حال به یاد ندارم میزبانی بزرگوارتر از شما دیده باشم.
و حالا قرعه به نام ما افتاده و نوبت ما بود که میزبانتان باشیم. میزبان یوسف های سرزمینمان. میزبان فرزندان فاطمه (س)، میزبان عاشقانی که راه حسین (ع) را حسین وار رفتند.
و حالا سه سال از آن روز می گذرد و شما در قسمت مرکزی دانشگاه مازندران آرمیده اید و ما هر روز با اسلحه های قلممان از کنار شما عبور می کنیم و به یاد می آوریم همانگونه که شما از انقلاب، از آرمان ها، از اسلام ناب محمدی در مقابل تمام مستکبران و ابرقدرت های جهانی دفاع کردید،حالا نوبت ماست که با علممان با عملمان و با تقوایمان و با بصیرتمان دشمن را نابود کنیم.
و همانگونه که شهید چمران فرمود: «باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه می کنند و به دیگران فخر می فروشند، ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم و آنگاه خودم خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.»