به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، محمدحسن ابوحمزه در وبلاگ داستان کوتاه آورده است؛ داستان زندگی جانباز حسن خوشنظر و مادر صبور وبزرگوارش، حاج خانم خیلی زیباییها دارد؛ آنقدر که شنیدن نزدیک به ۳۰ دقیقه آن دلها را لرزاند اگر ۳۰ سال بازگو شود چه میشود.
فقط از سال ۱۳۵۹ که باشروع جنگ، زاویه دید این خانواده از همه چیز فاصله گرفت، چرخید و فقط با جنگ هماهنگ شد. حاج عزیزالله بود و چهار پسر که به جز حمید کوچکترین پسر، بقیه در خدمت جنگ بودند به همراه پدر و مادر و حمید هم بیکار نبود همه که رفتند تازه کار او آغاز شد، از معراج به تعاون سپاه، هلال احمر و... برای یافتن سرنوشتی از حسین.
حاج عزیزالله از شهرری بیرون نرفت مگر به سوی جبهه یا بر بالین شهیدی از خانواده در مشکان، کاشان؛ اهالی خیابان ۲۴ متری شهرری به یاد دارند کاروانهای کمکهای اهدایی به رزمندگان که یکی پس از دیگری توسط حاج عزیزالله تدارک دیده میشد و به سوی جبهه روانه میکرد.
راستی حمید کجاست؟ این روزها سالگرد شهادت علی خوش نظر هم است در سال۱۳۶۷ و عملیات مرصاد.
*داستان آن پاکتنامه حسن خوشنظر
همه ما توی یک رنج سنی بودیم جوان، ماجراجو و پرشور؛ رضا، من که وسط عکس ایستاده بودم، عباس با آن شیطنت که در عکس هم معلوم است از پشت با کلاه حس ور میرود؛ حسین و حسن که پاکت نامهای در دست دارد.
همه ما شاید ۱۶ یا ۱۷ سال داشتیم اما فقط حسن و حسین نامزد داشتند سال ۱۳۶۱ گردان میثم پادگان ابوذر؛ پاکت نامه همان سوژهای بود که برای حسن دست گرفته بودیم و او را دست میانداختیم.
که همیشه در حال نوشتن نامه برای نامزدش بود برعکس تبلیغات این روزها برای بچههای جنگ که میگویند همه رزمندگان ارتباطشان را با دنیا قطع میکردند؛ نه! یک پای حسن همیشه توی تبلیغات بود برای گرفتن پاکت نامه و نوشتن آن برای نامزدش.
حسین برادر کوچکتر در برابر شوخیهای ما سر سخت از حسن برادر بزرگتر دفاع میکرد، حامی خوبی بود تا سال ۶۲ که در والفجر یک در چنگوله جا ماند.
بخشی از کتاب مشق از روی دست فرشتگان در خصوص شهید حسین خوشنظر است؛ او همیشه خوش نظر بود.
همرزم شهید حسین خوش نظر از سالهای رفاقتش با او میگوید:
این خانواده رفاقتهای خاصی با هم داشتند که جای دیگر ندیده بودم. برای همین همه اعضای خانواده خیلی با هم مشورت میکردند و نظر هم را میگرفتند. نتیجه آن هم احترام بسیار زیادی بود که به هم میگذاشتند. خیلی دیده بودم که برادرش حسن که از حسین بزرگتر بود از او مشورت میگرفت. برای حسین حرف پدر و مادرش حجت بود؛ به برادر بزرگش شهید علی خوش نظر خیلی احترام میگذاشت و با او مشورت میکرد.
از سال ۱۳۵۹ با حسین آشنا شدم، ما در هنرستان شهید گلشنی شهرری و در رشته صنایع فلزی با هم درس میخواندیم؛ آن موقع دوران نوجوانی او بود، حسین یک حال و هوای خاصی داشت؛ خیلی شنیدهاید که میگویند فلانی اصلاً توی این دنیا نبود من این را در حسین به وضوح دیدم اصلاً توی این دنیا نبود و جاهایی سیر میکرد که برای خودش بسیار زیبا بود و برای اطرافیان جذاب.
آرامش خاصی داشت؛ هیچ وقت او را در حال اضطراب، ناراحتی و عصبانیت ندیدم؛ به افراد سالمند بسیار احترام میگذاشت؛ گاهی با پیرمردی حرف میزد و هم کلام میشد؛ حرفهایش پیرمرد را به تعجب وا میداشت خیلیها میگفتند او عجب فکر بلندی دارد.
یک نوجوان در سن ۱۶ سالگی چه میخواهد؟ چه میکند و چه زندگی دارد؟ خود ما مصداق چنین جوانانی بودیم. بازی فوتبال شیطنت، خوب خوردن، گردش و تفریح، خندیدن و شاد بودن اما حسین فکرش توی مسائل سیاسی انقلاب بود.
بارزترین، مهمترین و زیباترین حالت رفتاری که از حسین دیدم، نماز خواندن بود؛ خیلی از جوانهای دوران ما بعد از اینکه پایشان به جبهه باز شد تحولی در رفتار سلوک و عبادت آنها رخ داد اما حسین از روزی که من با او آشنا بودم نماز خواندنش زیبا بود؛ گاهی میایستادم به نگاه کردن و حظ میبردم.
صبحهای جمعه در حسینیه قمر بنیهاشم شهرری دعای ندبه بود؛ حسین علاقه خاصی از خود نشان میداد و شرکت میکرد؛ نماز و دعا را برای رفع تکلیف نمیخواند، میدیدم با خواندن دعا تغییر و تحولی در رفتار او پیدا میشود.
از روز اول آشنایی تا آخرین روز که داشت برای آخرین بار به جبهه اعزام میشد هیچ وقت او را عصبانی ندیدم؛ خیلی جاها و در شرایط خیلی سخت با هم بودیم خم به ابرو نمیآورد، وقت آموزش نظامی نگاهش میکردم میخندید، روحیه میگرفتم. درحالی که همه ما، نای حرکت نداشتیم، اطمینان و آرامش آنقدر در وجود او وجود داشت که در سختترین لحظات لبخند میزد.
یک بار تعداد زیادی پوستر از عکس شهید مظلوم دکتر بهشتی از حزب جمهوری اسلامی واحد شهرری گرفته بود. عکسهای بسیار بزرگ و رنگی، حرم حضرت عبدالعظیم رفته بود و عکسها را بین مردم پخش کرده بود، بعد متوجه شده بود که عکسها را برای فروش چاپ کرده بودند اما او رایگان داده بود، کلی خندید و خودش پول همه عکسها را به حزب داده بود و صدایش را هم در نیاورد.
کارهای روزانه حسین عبارت بود از درس، کمک به پدر در مغازه، همکاری با حزب جمهوری اسلامی، عضویت در بسیج، سرکشی روزانه به فامیل که در رأس آنها عبادت، نماز و دعا بود؛ یک کتاب دعای کوچک داشت که یادگار نخستین اعزام ما به جبهه در عید سال ۱۳۶۱ بود که همیشه همراه داشت؛ خیلی دیده بودم توی اتوبوس یا ماشین بیرون میآورد و میخواند.
عبادت حسین، زندگی و وقت او را مدیریت میکرد، یعنی هر جا میرفتیم باید وقت اذان ظهر در نزدیکی مسجدی باشیم تا نماز را اول وقت به جماعت بخواند. این تکلیف ما را روشن میکرد که چطور برنامهریزی کنیم؛ در تقسیم بندی وقت، گاهی یادداشت برداری میکرد و کارهایش را مینوشت.
هیچگاه وقت خالی نداشت که برای آن فکری نکرده باشد، گاهی پیش آمد بر اثر اتفاق یا بینظمی کسی کاری انجام نمیشد؛ در آن مدت مینشست به صحبت کردن که پیرامون مسایل سیاسی و اخلاقی میگذشت.
مدتی توی دانشگاه جندی شاپور اهواز بودیم، همه کارهایمان را که انجام میدادیم و هیچ کاری نداشتیم مرا راه میانداخت و توی محوطه دانشگاه قدم میزدیم و حرف میزد؛ به نوعی بیشتر وصیت میکرد؛ با هم خیلی میرفتیم بیرون، بیشتر حرم حضرت عبدالعظیم شهرری. در بین راه، مغازه عموهایش بود حتماً سر میزد یا نزدیک خانه اقوام و فامیل میرسیدیم، میرفت داخل و سرپایی احوالپرسی میکرد بعد میرفتیم.
خانواده خوش نظرها باغی داشتند در جاده قم، سه راهی پالایشگاه در روستای فتح آباد. گاهی با هم به آنجا میرفتیم. از وقتی با حسین وارد باغ میشدیم فامیل، همسایهها و کارگرها به وجد میآمدند و با حسین خوش و بش میکردند.
میدیدم از مراوده با حسین لذت میبرند و در کلام، حرف زدن و دست دادن با حسین علاقه خود را به خوبی نشان میدادند، حسین هم با خوشرویی دست میداد، بیشتر وقتها کار هم آنجا نداشت فقط میخواست سری به آنها بزند؛ سعی میکرد دست خالی نباشد و چیزی میگرفت حتی یک بسته کوچک شکلات.
توی محله زندگی و مغازه پدرش در نزدیکی میدان شهرری کسانی بودند که با انقلاب و این تیپ آدمها زیاد موافق نبودند اما همه آنها با حسین یک رفتار دیگری داشتند؛ چون حسین به همه آنها احترام میگذاشت، حسین نسبت به سن خود بزرگتر بود؛ توی جمع چهار نفری ما یعنی شهید محمد محمد باقر، شهید حمیدرضا ایزدی یکتا و من، حسین از همه کوچکتر بود اما در واقع یک احترام خاصی ما نسبت به او داشتیم و این به دلیل بزرگی روح او بود.
با اینکه از همه کوچکتر بود اما در ۱۷ سالگی نامزد داشت. ما خجالت میکشیدیم یا هنوز ازدواج را زود میدانستیم آنقدر که حتی به آن فکر هم نمیکردیم اما حسین با اعتقاد راسخ میگفت دستور پیامبر (ص) است باید انجام داد؛ هیچ امیدی به دنیا و زندگی و آینده نداشت جز شهادت، اما برای ازدواج ارزش و اهمیت قائل بود.
خیلی با هم سفر رفتیم، مهمترین کار توی سفر نماز اول وقت بود. خوردن، خوابیدن و راحت رفت و آمد کردن و اینها برایش مهم نبود، خوش نظر خیلی خوش سفر بود و اصلاً خستگی راه را متوجه نمیشدیم، اگر کسی در مسیر سفر بود از کمک کردن در برداشتن یک ساک به او کمک میکرد تا حتی کمک مالی، اهل خرید سوغاتی و هدیه هم بود.
حسین خوش نظر، خوش پوش هم بود؛ یعنی نوع لباسش با هم همخوانی داشت و زیبا بود؛ پیراهن شلوار و کفش خود را طوری انتخاب میکرد که یک هارمونی زیبایی از نظر رنگ داشت.
همرزم شهید از برخوردهای او با اطرافیان میگوید:
بعد از اولین مأموریت به جبهه و پایان عملیات بیت المقدس برگشتیم تهران؛ با هم میرفتیم برای تسویه حساب به لانه جاسوسی که آن روزها مرکز اعزام نیرو بود، حسین لباس خاکی بسیج به تن داشت، توی خیابان ولیعصر توی اتوبوس بودیم که زنی چادری سوار شد.
من بلند شدم و زن نشست، جلوتر یک زن بد حجاب سوار شد و رفتار خوبی هم نداشت اما حسین ایستاد و جای خود را به آن زن داد. زن اول امتناع کرد اما بعد نشست؛ ایستگاه بعدی هم پیاده شد و رفت. زن چادری که رفتار بد زن را دیده بود به حسین گفت: حیف شما نیست که جلوی پای این بیادبها میایستید. حسین لبخندی زد گفت نه حاج خانوم اینها از جنگ ناراحت هستند حق هم دارند، انشاالله جنگ تمام میشود، اینها هم درست میشوند. زن که جای مادر بزرگ حسین بود، سکوت کرد و با تعجب حسین را نگاه میکرد.
فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بیابانهای اطراف تنگه دلیجان در یک مانور گم شده بودیم؛ بیسیم چی فرکانس بیسیم را گم کرده بود، صبح تا غروب توی بیابان سرگردان بودیم. تشنه و گرمای خاص خوزستان، بعضی بچهها از شدت خستگی و تشنگی اسلحههایشان را انداخته بودند توی بیابان؛ حسین به تنهایی چند اسلحه را برداشته بود با خودش میکشید و میگفت اینها اموال بیت المال است، با توجه به اینکه حسین از همه ما کوچکتر بود.
سبک زندگی شهدا بر محور دین بود، حسین نمازهایش را به جماعت و اول وقت میخواند، همیشه سعی میکرد غذا را با جمع بخورد، دروغ نمیگفت، غیبت نمیکرد بلکه با صلوات و خنده و شوخی بساط غیبت را جمع میکرد. ترس در وجودش نبود و هر حرفی را میدانست درست است در هر جا و در نزد هرکس به راحتی بیان میکرد؛ اگر قول میداد بسیار منظم بود و سر وعده به آن عمل میکرد، در جمع به بزرگترها احترام میگذاشت.
هرآنچه در خصوص حسین گفته شد در خصوصیات شهید علی خوش نظر برادر بزرگتر حسن و حمید هم صدق میکند.
امروز که جوانها این خاطرات را میشنوند، بدانند جمهوری اسلامی ایران با اتکا به همین رشادتها پاینده است و به حاج حسن مباهات میکند.
اینروزا یه چیزایی میشنویم که کاملا دور از انتظاره و خیلی نزدیک به نشانه های آخرالزمان!
اللهم عجل لولیک الفرج