به گزارش خبرنگار اجتماعی "خبرگزاری دانشجو"، شب پیش بود که از همیشه کارم بیشتر طول کشید. سعی کردم خودم را به تاکسیهای خیابان برسانم ولی آن قدر دیر شده بود که دیگر خودروهای زرد رنگ منتظر مسافر نبودند.
عقربههای ساعت 10:12 را نشان میداد. راستش تا به حال نشده بود که اینقدر دیر به خانه بروم. این پا و آن پا میکردم . منتظر بودم که ناگهان با صدای بوق ماشینی برگشتم.
خودروی مدل بالایی کمی جلوتر ایستاده بود، توجهی نکردم اما او دنده عقب گرفت و صدا کرد: خانم دیر وقت است، گمان کنم می توانیم با هم تا جایی هم مسیر شویم.
کمی تردید کردم و بعد سوار شدم. همین که درب خودرو را بستم خودش را معرفی کرد و گفت: سحر هستم، خیلی خونگرم بود، باور کنید در ماشینش احساس راحتی می کردم.
سحر با فشار دادن پدال گاز خودرو را به حرکت درآورد و من داشتم ساعت جلوی ماشین را نگاه میکردم که حواسم با صحبتهای سحر پرت شد، می گفت: من هم خیلی از شبها در همین ساعتها بیرون از خانه بودم ولی آخرش چه شد؟
خواستم به سحر بگویم که من از سر کار برمیگردم و خبرنگارم ولی به نظر آمد که این دختر پولدار حرفهای جالب و قابل تأملی برای گفتن دارد به خاطر همین سکوت کردم و به حرفهایش گوش دادم معلوم بود که او از سر دلسوزی با من حرف میزد.
کیلومتر ماشین از 50 ، 60 میگذشت که صحبت سحر با یک " آه " آغاز شد.
باور کن من تا به حال تا سن 20 سالگی نمیدانستم گردش و تفریح با دوستان چگونه است، نمیدانستم لحظهای به دور از خانواده چگونه برایم خواهد گذشت؟
با راننده خصوصی به مدرسه میرفتم، لباسهایم همیشه مارک دار بود و همکلاسیهایم به من حسودی می کردند ولی نمی دانستند در دلم حاضرم تمام آنچه که دارم بدهم، اما لحظهای به جای آنان زندگی کنم.
بعد از مدرسه کلاسهای مختلفم شروع میشد، به قول مادرم باید خانمی میشدم از هر انگشتم هزار هنر میبارید، قبل از غروب آفتاب کلاسها که با برنامه ریزی پدرم انجام شده به اتمام می رسید و باز من به آن خانه سرد و تاریک برمیگشتم.
قدمهایم درخانه به اتاق خوابم می رسید که آن هم به یک پنجره ختم می شد. پنجرهای بزرگ که می شد از آن تهران را دید ولی درآن شلوغی شهر شاید تنهاترین دختر من بودم. من که سنگ صبورم عروسکی بود که شاید دردهایم را بیشتر از پدر و مادرم می دانست، پدر و مادرم شاغل و سرمایه دار بودند به قول خودشان در زندگی همه چیز را برایم فراهم کرده بودند که من هم مثل خودشان موفق شوم ولی به نظر من آنها نه تنها به موفقیت نرسیده بودند بلکه از زندگی نیز غافل شده بودند و تنها دلیل حرفم هم این بود که یادم نمی آید یک شب دور هم پشت یک میز با لبخند غذا خورده باشیم.
سرعت ماشین همینطور بیشتر میشد، چند دقیقهای بیشتر نمانده بود که به مقصد برسم، به همین دلیل صحبتهای سحر را قطع کردم و گفتم: خب، بعد چه شد؟ به کجا رسیدی؟ این تنهایی تا کی ادامه داشت؟
تنهایی من تا زمان دانشگاه ادامه داشت، شاید اولین روز حضور در مجتمع آموزشی پایان روزهای تنهاییم بود.حس کردم دیگر از این به بعد می توانم آزادانه زندگی کنم فقط برای خودم، پدر و مادرم هم چارهای نداشتند جز اینکه این فرصت را به من بدهند یا اینکه جلوی تحصیل کردنم را بگیرند.
به خاطر دارم که اوایل دوران دانشگاه تا چندین ماه تنها بودم. برای اینکه ارتباط برقرار کردن با دیگران را بلد نبودم. مادر و پدرم به من یاد نداده بودند چطور با دیگران ارتباط داشته باشم. این همان دلیلی بود که من هیچگاه دوست نزدیکی برای خود نداشتم.
اما کم کم فهمیدم ارتباط برقرار کردن زیاد هم کار سختی نیست. به مرور زمان با افراد مختلفی آشنا شدم. با دختران و پسران سرخوشی که از دوران جوانیشان نهایت لذت را می برند و من هم از ته دلم میخواستم مانند آنها زندگی کنم چرا که از زندگی سرد و تاریکم با خانواده خسته شده بودم و دیگر زمان آن فرا رسیده بود که کمی طعم لذت بردن از زندگی را با سپری کردن اوقاتم با این دسته از افراد، تجربه کنم.
همه چیز ابتدا از قلیان شروع شد. برای همه دوستانم خیلی عجیب بود وقتی فهمیدند من اهل قلیان نیستم. هیچ گاه یادم نمی رود چطور هم آنها مرا دست انداختند و به من خندیدند. نمیخواستم از آنها عقب بمانم بنابر این من که تا به آن زمان لب به قلیان نزده بودم دیگر پای ثابت همه قهوه خانههای دربند و درکه شده بودم و به مرور زمان قلیان کشیدن برایم مسئلهای عادی و پیش پا افتاده شده بود چرا که پای چیزهای دیگر به میان آمد.
همین طور که میگذشت مهمانیها و شبگردیهای بعد از دانشگاه بیشتر و بیشتر میشد. تقریباً هر شب را تا دیروقت با دوستانم سپری میکردم. آنها را با ماشین مدل بالای خودم به هر جا که میخواستند می بردم و دائماً پی خوشگذرانی بودم و فکر میکردم که زندگی همین است!
اما ماجرا برای من به این جا ختم نمی شود. در این مهمانیهایی که تا پاسی از شب را درآن سپری می کردم سیگار را هم تجربه کردم. تقریباً به سالهای آخر دانشگاه و ترمهای آخر نزدیک می شدم که در یکی از همین مهمانیهای کذایی با دختری به نام سوسن آشنا شدم. سوسن دختر جلف و نا به هنجاری بود که کارهای غیر اخلاقی زیادی از اوسرمیزد. اما نمیدانم چرا با او آنقدر احساس راحتی میکردم و بدون اینکه بفهمم خیلی با هم صمیمی شده بودیم.
سحر مدت کوتاهی سکوت کرد و به روبه رویش خیره شد. گویا در خاطراتش به دنبال چیزی کشف نشده میگشت. من که دیگر داشتم به مقصد خود نزدیک میشدم دلم میخواست زودتر پایان ماجرای سحر را بدانم بنابراین به او گفتم، بعد از آن چه شد؟
یک بار که به نام تحقیق دانشگاهی با سوسن و دوستانمان به قشم سفر کردیم، اولین سفر مجردیام بود، شب در هتل سوسن و دوستانش مرا وسوسه کردند تا از مادهای که مصرف میکردند من هم استفاده کنم. آن موقع نمیدانستم آن ماده مصرفی چیست. سوسن مدام به من می گفت که این یک داروی خارجی مخصوص بدنسازی است که موجب لاغری و تناسب اندام میشود.
همچنین باعث افزایش تمرکز و حافظه در تقویت درسهای دانشگاهت می شود. همین گفتار وسوسه کنندهاش بود که مدام مرا ترغیب می کرد تا آن شب در مصرف این ماده با او همراه شوم.
در ابتدا که این ماده را مصرف میکردم، همه چیز همان طور بود که سوسن گفته بود روز به روز حس می کردم روحیهام بهتر شده و قدرت تمرکز و اعتماد به نفسم بالا رفته است. احساس سرزندگی و نشاط می کردم. اما این فقط لذت گرایی بود که خیلی زود از بین رفت. به ندرت بر مقدار مصرفی خود اضافه کردم چرا که بیشتر وابسته آن شده بودم.
من درکمتراز6 ماه کاملاً تغییر کرده بودم و خودم را نمی شناختم. تبدیل به موجودی پرخاشگر، مضطرب و عصبی شده بودم که کنترل خود را بر رفتارم از دست داده بودم.
دائماً چشمانم تار میرفت و احساس کسلی و بی حوصلگی مفرط امانم را بریده بود، زمانی که پیش پزشک رفتم متوجه شدم که دچار اعتیاد به شیشه شدم. آن زمان انگار که دنیا روی سرم خراب شد.
سوسن اظهار بی اطلاعی می کرد و می گفت: من هم مثل تو نمیدانستم که این ماده شیشه نام دارد. سوسن باز هم مرا وسوسه کرد و گفت: اگر می خواهی شیشه را ترک کنی باید متادون مصرف کنی.
نمی دانستم چرا باز هم فریب او را خوردم. همین طور که می گذشت متوجه شدم که علاوه بر اعتیاد به شیشه، حالا دیگر به متادون هم اعتیاد دارم.
والدینم هر روز تا شب سرکار بودند و شبها که به خانه میآمدند اصلاً یکدیگر رانمیدیدیم چرا که من دراتاق خود خواب بودم. بنابر این در طی این مدت چیزی نفهمیده بودند که بخواهند به من مشکوک شوند. اما این حالات و رفتارهای من مسئلهای نبود که بتوانم آن را برای طولانی مدت پنهان کنم.
ساعتهای خواب طولانی، پرخاشگری، خشونت، رفتارهای ضد و نقیض همه و همه باعث شد تا ابتدا خواهر و برادر کوچکترم و سپس والدینم از اعتیاد من خبردار شوند.
پدرم آنقدر مرا کتک زد و دعوا می کرد که دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. روزهای سیاه یکی پس از دیگری از پی هم میگذشت. پدر و مادرم می خواستند به هر شیوهای مرا به مرکز ترک اعتیاد ببرند اما من هرگز حاضر به ترک شیشه نبودم چرا که ترس از زندگی کردن بدون شیشه دیوانهام میکرد.
سرانجام بعد از ماجراهای بسیار پدرم مرا به مرکز ترک اعتیاد برد و با هزینه 20 میلیون تومان و سختیهای زیاد توانستم اعتیاد را ترک کنم. اما همیشه با خود میگویم که اگر پدرم فرد متمولی نبود و از پس این هزینههای سنگین بر نمیآمد شاید ترک کردن این ماده به خودی خود برایم غیر ممکنترین کار دنیا بود. چرا که ترک اعتیاد به شیشه از مشکلترین درمانها در زمینه سوء مصرف مواد مخدر است.
گاه گاه وسوسه می شدم تا مجدداً به سراغ شیشه بروم اما حالا دیگر 4 سال است که ازدواج کردهام و زندگی موفقی که دارم مانع این وسوسه می شود. ماجرای سحر به پایان رسیده بود و من که مدتها در سکوت به صحبتهای او گوش میکردم متوجه شدم زمان زیادی است که به مقصد رسیدم و ماشین توقف کرده است.
از سحر خداحافظی کردم و برایش آرزوی زندگی سالم و موفقی به همراه همسرش دارم.