گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-یزدان سلطانپور، خدا هیچ کس را غریب نکند . مادر بزرگم همیشه با خودش این جمله را تکرار می کرد. هیچ وقت نفهمیدم او که تا به حال خارج از روستای ۱۰۰ خانواری خود زندگی نکرده بود، از چه غربتی صحبت می کرد. تا اینکه خودم آن احساس را تجربه کردم. حداقل گمان می کنم همان احساسی بود که او از آن صحبت می کرد. اوایل مارچ بود. معادل اواسط اسفند ماه. زمانی که یک روز در میان هوا رنگ و روی بهار رو به خودش می گیرد و یک روز هم زمستان سرد. حال و هوای ایام عید که به تنم می خورد کرخت می شوم ولی انگار بلژیکی ها بهار و زمستان سرشان نمی شود. یک دم کار می کنند. اسپانیایی ها به نظر من متعادل ترند ، بین وقتی که صرف کار و زندگی می کنند تعادل هست. این برایم جالب بود که در جنوب اسپانیا افرادی هستند که پایبند به چرت بعد از ظهرند. هیچ وقت توی جمع آنها احساس غریبه بودن بهم دست نداد. من هم مثل آن ها بودم. در یک سال اقامتم در کُردوبای اسپانیا با یک ایرانی هم برخورد نداشتم. عجب عیدی بود. نه سفره ی هفت سینی، نه سبزی پلو و ماهی، فقط چند تا دوست که حال و هوای بهاری داشتند. با یه دعوت ساده از دوستانم برای یک دورهمی برای سال نوی ایرانی، آیفون آپارتمانم چند بار زنگ خورد. دور هم جمع شدیم و من بهار تازه ام را با دوستی هایی که تازه شکوفه کرده بود شروع کردم. هر چه می گذرد اعتقادم بر تأثیر آب و هوا روی خلق و خوی مردم بیشتر می شود. مردم بلژیک مثل هوای همیشه ابری اش، گرفته اند. روزهای اول ورودم به دانشگاه گنت Ghent هنوز توی حال و هوای اسپانیا بودم. توی راهروی دانشکده چشمم به یکی از دانشجویانی که در یکی از کلاس ها با هم بودیم افتاد. خواستم سلام کنم که رویش را برگرداند و رد شد.
آی اسپانیای عزیز! چه دوری! برای چه باید یک ترم از درسم را در این تبعیدگاه بگذرانم. بعدازظهر روز افتتاحیه درسمان در اسپانیا به مرکز شهر رفتم تا دوری زده باشم. یکی از هم دوره ای هایم که صبح در جلسه معارفه با او آشنا شده بودم؛دیدم.آن طرف خیابان بود، با خودم گفتم امکان ندارد من را از این فاصله ببیند و بشناسد اما چند لحظه بعد اسمم را شنیدم که توی شلوغی خیابان تکرار میشد. خودش بود. من را دیده بود و شناخته بود و مثل کسی که دوست قدیمی اش را دیده باشد از دور دو دستش را بلند کرده بود و تکان می داد و صدایم میزد.. وجودم پر شد از شعف. مثل اولین قلپی که از کوکاکولا می نوشی. مثل شروع تابستان برای دانش آموزان. مثل حس پیدا کردن اولین دوست در دبستان. عکس این حس را یک سال بعد در راهروی دانشکده شهر گنت بلژیک تجربه کردم. جای تعجب ندارد که صادق هدایت اولین اقدام به خودکشی خود را در این شهر مرتکب شد. غربت در این شهر معلق است. حدود ۶۰ دانشجوی ایرانی در این دانشکده درس می خوانند. این تخمینی است که از برخورد با چهره های ایرانی در راهرو دانشکده و غذاخوری آن زدم. حالا ۶۰ یا ۵۰ تفاوت چندانی نمی کند. برای کسی که مدت یک سال هیچ ایرانی ندیده سلام و علیک به زبان مادری و چند جمله احوال پرسی با یک هم زبان غنیمت است. اگرچه این احساس هم دوام چندانی نداشت. من پراشتیاق با هر ایرانی که برخورد می کردم شروع به صحبت می کردم. در همان برخورد اول تمام سؤالات برای آشنا شدن با یک نفر را طرح می کردم. اهل کدام شهر در ایران هستی؟ در چه رشته ای درس می خونی؟ در چه مرحله از تحصیل هستی؟ آنها هم بدون طرح سؤالی مؤدبانه جواب می دادند. مکالمات به دو دقیقه نمی کشید. بعد متوجه شدم بلژیکی ها هم همین طور هستند. من هم اگر مدت طولانی آنجا بمانم خلق و خوی آنها را خواهم گرفت. از همان ابتدا می دانستم که یک ترم تحصیلی خواهم ماند. یعنی ۶ ماه نه بیشتر. لذا تلاشی برای همرنگ شدن با جماعت از خود نشان نمی دادم. خونم هنوز گرمای جنوب اسپانیا را در خودش داشت. با نزدیک شدن عید آگهی گردهمآیی های ایرانی های مقیم در شهرهای بلژیک در شبکه های اجتماعی پر شد. بخاطر نزدیکی شهرهای بلژیک به هم می شد در برنامه های بروکسل و دیگر شهرهای اطراف هم شرکت کرد. قطار در عرض کمتر از یک ساعت ما را وسط شهر بروکسل پیاده می کرد. آگهی مراسم چهارشنبه سوری، جشن شب عید و دیگه برنامه ها را بالا و پایین می کردم. عکس هایی که در آگهی گذاشته بودند به دلم نشستند. از فکرش صرف نظر کردم. من در ایران برای چهارشنبه سوری به خیابان نمی رفتم، حالا چرا باید اینجا اصرار به این کار داشته باشم. مثل افرادی که در تهران به رستوران ایتالیایی می روند و وقتی به ایتالیا می روند دنبال رستوران ایرانی می گردند. در واقع دنبال رفع حس غربتم بودم. میل داشتم عید را با افرادی که دوستم دارند و من آنها رادوست دارم بگذرانم. چقدر غم انگیز است که در جشنی که در آن غریب هستی شرکت کنی. در محیط کاری اگر احساس غربت کنی می گویی برای کار است، پولش برایم مهم است. در کلاس درس غریب باشی می گویی هدفم از شرکت در کلاس کیف کردن نیست یادگیری مطلبی است. ولی در جشن نباید احساس تنهایی کرد.
ایمیلی دریافت کردم از انجمن دانشجویی دانشگاه گِنت مبنی بر برگزاری جشنواره غذا در دانشکده. از ملیت های مختلف دعوت شده بود تا غذای محلی خود را ارائه دهند. هزینه های مواد اولیه پوشش داده می شد. اگر نیاز به لوازم آشپزخانه خاصی هم داشتیم آماده بودند تا آنها را تهیه کنند. یک لیست از ایمیل دانشجویان ایرانی درست کردم و برای شرکت در این جشنواره درخواست همکاری کردم. جوابی نیامد. چند روز بعد به آن دسته از دانشجویان ایرانی که فکر می کردم ممکن است همکاری کنند حضورا یادآوری کردم. در عین حالی که خود را مشتاق نشان می دادند آیه یأس می خواندند که نمی شود، سخت است، چه درست کنیم؟ ابتدا در ذهنم آمد که آش درست کنیم چون خودم هوس کرده بودم. اما آش را که نمی شود تنهایی درست کرد و خورد. بعد یاد برخورد خارجی ها با غذاهایی که مواد اولیه شان به وضوح دیده نمی شود افتادم و به کوکو سبزی تغییر نظر دادم. یک کوکو سبزی با تمام آن سبزی هایی که در اروپا یافت می شود. پیازچه، جعفری، گشنی، حتی قسمت سبز تره فرنگی و مقداری از سبزی خشک که مادرم برایم آماده کرده بود. یک غذاساز food processor در اختیار من قرار دادند. با یک ماهی تابه وکفگیر راهی جشنواره شدم. چند وقت پیش توی مراسمی از دهه فجر که از طرف دانشجویان اسلامی خارج از کشور درسالنی در شهر برگزار شده بود، پرچم های کوچکی از ایران دیده بودم. به اعضای انجمن اسلامی ایمیل زدم و خواستم که برای این روز چند تا پرچم در اختیار من قرار دهند. صبح آن روز رفتم به دفترشان در دانشکده مان. در که زدم جواب آمد ya که به زبان فلمیش یا هلندی به معنی بله است. رفتم تو. همه ی هم دفتری ها ایرانی بودند. دعوتشان کردم که حضور پیدا کنند. آمدند ولی نه از غرفه من چیزی خوردند و نه از غذای غرفه ی دیگر ملیت ها امتحان کردند. غرفه ی ایران تنها میزی بود که پر از پرچم بود ولی پشت میز، افرادی که غذا را آماده می کردند و به دست بازدیدکنندگان می دادند، به غیر از من، ظاهری غیر ایرانی داشتند. البته که شناسنامه و ملیت شان هم غیر ایرانی بود. چشم های بادامی، رنگ پوست تیره، لهجه هایی که "ر" را به خوبی نمی توانند تلفظ کنند. آنها هم دوره ای هایم بودند که دست تنها بودنم را که دیدند، خودشان آمدند و گوشه ای از کار را دست گرفتند.
با تجربه ای که از جشنواره ی غذا دستم آمد فهمیدم که اگر بخواهم برای عید نوروز کاری کنم، خیلی نمی توانم روی مشارکت هم وطن هایم حساب کنم. اما میل به جشن عید نوروز تمام وجودم را تسخیر کرده بود. با هم دوره ای هایم آنقدر صمیمی نبودم که بخواهم آنها را دعوت کنم. حتی اگر می خواستم اتاق زیرشیروانی ام به من این اجازه را نمی داد. با لطیف شدن هوا تصاویر سبزه و سنبل و سیب سرخ توی سرم تکرار می شدند. به رنگ های توی سفره هفت سین میل داشتم. میز هفت سین مزه اش به این است که میهمان بیاید و چشم هایش را با قشنگی سفره سیر کند. گذاشتن سفره در اتاقم توفیری برایم نداشت. تصمیم گرفتم سفره ای در دانشکده بگذارم. با مسئول دانشجویان خارجی در میان گذاشتم. از این ایده استقبال کرد. یک میز در اختیارم گذاشت. نقطه ای کنار پنجره انتخاب کردم و آنجا قرارش دادم. از سین های هفت سین چندتایی را توی وسایلم داشتم. در شهر فروشگاه کوچکی بود که مواد غذایی وارداتی از ایران فروخته می شد. از کشک و رشته آشی تا خرمای بم و شیرینی جات. یک سینی حلوا همراه با سماق و سمنو و سنجد خریدم. چند روز مانده به روز اول بهار بود که سفره را برپا کردم. در پر رفت و آمدترین راهروی دانشکده. برگه ای که در آن توضیحی از آنچه روی میز بود تهیه و تکثیر کردم و بر روی میز هفت سین قرار دادم.
روزهای اول بهار می گذشت و تعداد حلواهای توی سینی که برای پذیرایی روی میز گذاشته بودم کمتر می شد. افرادی که متوجه شده بودند آن لوازم را من آنجا گذاشته بودم سوالاتی در مورد فرهنگ سال نو ایرانی از من می پرسیدند. روزی که حلواها تمام شد حال و هوای نوروز هم از سر من پرید. به سراغ میز رفتم تا جمع اش کنم. پارچه ی چاپی اصفهان آخرین چیزی بود که از روی میز برداشتم. زیر آن چندین نامه به فارسی پیدا کردم که از خوشحالی شان در هنگام مواجه شدن با سفره هفت سین نوشته شده بودند. آن لحظه احساسات رنگارنگ در تمام وجودم می چرخیدند. همان احساسی که هنگام خوردن اولین شیرینی نخودی در صبح روز عید کسب می کنی. همچون خوشحالی کودکان از گرفتن یک اسکناس بزرگ به عنوان عیدی از فامیلی که انتظارش را ندارد. عیدی آن سالم را عمو نوروز زیر سفره هفت سین گذاشته بود.
تصاویر آرشیوی است