گروه داهنشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ در حیاط درندشت دانشگاه الزهرا، تند تند به سمت خروجی قدم میکشیدم که قبل از درآمدن بچهها از محل آزمون فاصله گرفته باشم. چون هزلترین کار بعد از آزمون این است که دور هم جمع شویم و از بین آن همه سوال، یک به یک مثل شهابهایی که لحظهای در آسمان بدرخشد، سوالها را بازیابی کنیم و بپرسیم جواب فلان سوال چی بود و جواب بهمان سوال چی؟
من باید قبل از به وجود آمدن گعدهای از این دست، دزدیده از در دانشگاه خارج شوم، پرونده آزمون را ببندم، نتیجه را محول کنم به سازمان سنجش و تا آن روز کذا، به هیچ سوالی یا موردی که سوالی را یادآوری کند فکر نکنم. سنت این است که بعداز آزمون فقط باید خوابید. همین!
پایم که به خیابان رسید، مجتبی زنگ زد. او هم از جلسه درآمده بود. یک سوال خفیف «چطور بود؟» پرسید و جون میدانست حرف زدن از آزمون بعد از خروج حرام است، شورَش نکرد و به جواب «خوب بودِ» من اکتفا کرد. بعد دیدم دارد مزه مزه میکند که حرفی بزند. پیش دستی کردم که «چیزی شده؟» گفت: «مهدی با خانمش دارند میآیند. شش ساعت دیگر میرسند تهران».
مهدی دوستش بود. میآمدند که چند روز بمانند. سوای اینکه حوصله نداشتم، از مهدی و خانمش خوشم نمی آمد، خواب بعد از امتحان که رکن محسوب میشد از دست میرفت و خستگی آزمون به جانم بود، علت دیگری وجود داشت که این حادثه مثل تیر غیب کمرم را بشکند: «خانهمان»!
سال آخر دانشگاه، من و مجتبی تصمیم قطعی گرفتیم که دنباله تحصیلات را قیچی کنیم و اختر بختمان را در آسمان دیگری جستجو کنیم. وقتی در یک رستوران مجلل این خبر را مثل چاشنی همراه با آلبالو پلو به خورد بابا دادیم، یک دفعه بابا قاشق چنگال را محکم کوبید به بشقاب و با دهن پر گفت: «غلط کردید!». جواب به همان اندازه که برای بشقاب رعشه داشت، تن ما را هم لرزاند.
یک ماه مانده به کنکور ارشد، مجتبی از کارش در یک شرکت خصوصی انصراف داد و چون هر دو از کنکور کارشناسی زخم خورده بودیم، قسم یاد کردیم ننگ آن را بشوریم و آنقدر جوگیر شدیم که با سوزن یک قطره خونمان را پای این عهد فشاندیم.
یک روزشمار تا کنکور زدیم به دیوار. کتابها را ریختیم وسط خانه. با چکنویس و خودکار آماده از غلاف بیرون، در یک زندگی نیمه نباتی، تمام فعالیتهای جانبی را قلم گرفتیم. حتی وعده گذاشتن آشغال رأس ساعت نه در کوچه. یک فلاسک دو لیتری گذاشتیم کنار دستمان و مجتبی برای خودش ده کیلو تخمه خرید، چون او جزء معدود موجوداتی بود که تخمه تمرکزش را بیشتر می کرد. سیم تلفن قطع، موبایلها آفلاین، و تلویزیون جمع. سر مجتبی را هم وسط هال تراشیدم که خجالت بکشد برود بیرون. تنها کاری که نمیشد حذف کرد غذا پختن بود که هر سه روز یک بار، انجام میدادم. مابقی اعم از شستن ظرفها، جمع کردن رختخوابها، جابجا کردن لباسها و غیره به حالت تعلیق درآمده بود. یک نظم حیاتی و یا به عبارتی جنگلی وجود داشت و خیلی حساب شده هر چیزی در نزدیکترین نقطه دسترسی قرار داده شده بود که وقتمان برای بلند شدن هدر نرود. چای با فلاسک و لیوان صد بار مصرف! بالش و پتو برای استراحتهای لحظهای! دستمال و شامپو فرش برای چایی در مواقع ریختن! تخمه با ظرف و پلاستیک به جهت زباله! نان به جهت سد جوع! و تلمبار کتاب و ورقه و خودکار!
یک پوشه سفید دکمه دار گذاشتیم روی میز. هیچ درسی بدون خلاصهنویسی و تستهای مربوطه نمیماند. خلاصهها میرفتند در پوشه سفید برای شب پیش از کنکور. میتوانم ادعا کنم آنقدر حسابشده و دقیق چرخدندههای پیشا کنکور را سر هم کرده بودیم که کمثل ساعت سوییسی، به قاعده و بیوقفه جلو میرفتیم و شاید میتوانستیم در یک ژانر تخیلی، با همین فرمان، تمام کتابهای تاریخ را تا پایان عمر مطالعه و خلاصه کنیم!
مجتبی بعضی وقتها که زیاد گرم میشد، با سرعت سیصد تخمه در دقیقه جلو میرفت و من خوف میکردم که با این روند، در یک خانه پنجاه متری، نکند زیر پوست تخمه مدفون شویم.
روز پیش از آزمون پوشه سفید را مثل گنج قارون یا چه میدانم، مثل سرکه هفت ساله، از محل برداشتیم و همه را مو به مو خواندیم.
صبح بسمالله گویان در را باز کردیم و مثل موش کور، طول کشید که هوا و نور برای چشمهایمان جا بیفتد. کفشم را از طبقه آخر جاکفشی برداشتم و وقتی مجتبی در را میبست، نگاهم گذری به خانه افتاد. یک «یا قمر بنیهاشم» در خور موقعیت، حواله خانه کردم. اگر بعد از رفتن ما، دزد به این خانه میزد، در مورد ما چی فکر می کرد؟! به خودم قول دادم وقتی دو روز بیوقفه خوابیدم، این غار دو انسان بدوی را به همان خانه سابق تبدیل کنم و تخمینم برای جمع و جور کردن مصیبت وارده و بازگشت به زندگی نرمال و وضع عادی، یک هفته بود.
مهدی و زنش را میگفتم. همانجا در خیابان روبروی دانشگاه، خیره به انتهای خیابان، صدایی با اکو و چند بار تکرار پخش شد: «حالا میایم خونه شما هنر تو رو هم میبینیم خانوم!!» شبی که خانه مهدی مهمان بودیم، خانمش وقت ریختن زرشک روی پلو و تزئینات اضافه با برنج خیس خورده در آب لبو، این جمله را گفته بود.
با آژانسی خودم را به غارمان رساندم. با سرعتی که مجتبی وقت فهم عمیق درس، تخمه میشکست، خانه تمیز کردم و ایراد گیر درونم برای مهدی و خانمش در دادگاه محلی نطق میکرد، اتهام میزد و حکم میداد. از اینجا به بعدش مهم نیست. تنها حسن قرار گرفتن در موقعیتی از این دست، فراموشی آزمون بود.
آنها سه روز مهمان ما بودند. مثل زن داغدیدهای که در مرحله گذار از مصیبت گیر کرده باشد، خستگی کنکور همانجور ماند و ماند و ماند. تا وقتی که سازمان سنجش نتیجهها را زد. درست آنجا که من و مجتبی مثل خداداد بعد از گل به استرالیا دور خانه میدویدیم، وقتی نتیجه باورنکردنی رتبه 5 او و 100 من را روی صفحه مانیتور دیدیم، همانجا من از خستگی عبور کردم و به جای آن خواب ادا نشده، یک شب بیدلشورهی خوشحال، سرم را روی بالش گذاشتم.