گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو_عابد نظری، قفل کرده بود. محمد. که به بهانه ادبیات با هم رفیق شده بودیم. شعر و داستان. چهار سال کوچکتر از من بود. اما در زندگی، تجربههای بیشتری داشت. من صرفا یک دانشجوی ترم آخری بودم. دو-سه کلاس در سطوح مختلف مکالمه انگلیسی هم تدریس می کردم. همین. محمد اما، کارشناسی را تمام کرده بود و در یک شرکت روباتیک مشغول به کار بود. حالا برای ادامه تحصیل، بین دانشگاه و حوزه مردد بود. تا آن روزهای اول آشنایی ما، چهار باری رفته بود عراق. نه که خودش تنها، که کاروانی هشتاد نفره، هربار تحت رهبری اش بودند. داشت مقدمات چاپ مجموعه شعرهایش را هم فراهم میکرد. میخواست هدیه اصلی شب عروسی اش، به همسرش باشد. شش ماه پیش از آشنایی ما، عقد کرده بودند. آن شب، به جای شعر و داستان، قفل کرده بود روی اینکه چرا زن نمیگیرم. اول دلایل فلسفی آوردم. بعد دلایل دلی. آخر سر هم گفتم پولی در بساط بیکاری ام نیست. گفت همه قبلی ها دلیل نبود، بهانه بود. گفت دلیلت فقط همین آخری ست. گفت اما این دلیل، و اصلا فکر کردن به پول در ازدواج، شعبه ای از شرک است! گفتم کدام شرک؟ این روزگار، اصلا دیوانه ای پیدا میشود با یک-لاقبایی من کنار بیایید؟ گفت من دیوانه اش را معرفی کنم، تو جگر پا به راه دادن داری؟
ترنا-بازی بود انگار. نقشه راه هم طرح خودش بود. قرار شد آن سال، اول بار، معتکف بشوم. قرار شد بروم مسجد محله خودشان. هم مسجد جامع بود، هم اینکه دیوانه ای که برایم پیدا کرده بود، ساکن همان حوالی بود. به همین سادگی. گفته بود بابای طرف در همین مسجد نماز میخواند. قرار شد با پدرم هماهنگ کنم و خودم در طول سه شب اعتکاف، صحبت هایی با پدر مورد نظر داشته باشم. چمدان سبکی برای سه روز بریدن از دنیا بستم. بریدن از دنیا؟ کدام دنیا؟ کدام بریدن؟ تازه میخواستم بیشتر درگیر دنیا بشوم. بریدن نبود انگار، بساط اتصال بود. علاوه بر قرآن و مفاتیح الحیات، کتابهای انسان کامل شهید مطهری، و روابط متکامل زن و مرد استاد صفایی را هم برداشته بودم. محمد البته خودش معتکف نه، که خادم شده بود. قرار شد هروقت برای کمک آمد، روند کار را بررسی کنیم.
نماز جماعت صبح اول را خواب مانده بودم. وقت وضوی ظهر هم یک کف دست آب خورده بودم که تازه یادم افتاد روزه ام. تا غروب هم، صرفا ده-بیست صفحه ای از هرکدام از کتاب هایم خوانده بودم و باقی وقت را مبسوط خوابیده بودم. من البته وقتی اضطرابی و آشوبی داشته باشم، سست و بی حال می شوم. اما خب در باقی اوقات هم اوضاع روحانی ام معیوب و ملول است. زیارت هم که می روم، به سلام و سوالی فارسی و چند صلوات و نگاهی خیره بسنده می کنم. یادم نمی آید زیارتنامه ای خوانده باشم. دم غروب، محمد آمد. گفت بابای طرف را نشانت میدهم. با او هم هماهنگ کرده ام. آشوب درونی ام بی وقفه در ازدیاد بود. قلبم انگار آمده بود توی گلویم. همین وقت، روحانی مسجد وارد شد. همه بلند شدند. ده-دوازده نفر هم در پی اش بودند. در حال قیام بودیم که محمد گفت "خودشه!" نفهمیدم به کدامیک از آن دوازده نفر اشاره کرد. گفتم کدام؟ گفت "همین آخونده!"
حرف ها و استخاره ها که تمام شد، نزدیک شدم. کنار محراب. او لبخند می زد. من میخندیدم. هیجان که داشته باشم، الکی میخندم. هیجان نمیدانید چیست. تا حالا با پدر چند دختر حرف زده اید؟ حرف بزنید که مجاب شود دخترش را محرم تان کند. حرف زدن با دختر جماعت ساده ست. اما با پدرش. پدر آدم درمی آید. بخصوص که آخوند باشد. در مسجد خودش. خلقی هم در اطراف باشند و شاید صدایی بشنوند. جگر نمی خواست، جنون میخواست. حتی میخواستم بین دو نماز اعتکاف را بشکنم. حتی تا دم در هم آمدم. آمدم مهر نمازم را عوض کردم و برگشتم. می دانم که حرف زدیم. اما درست نمی دانم چه گفتیم. او می پرسید و من جواب میدادم. از اصل و نسبم. از پدر و مادر و برادر و خواهرم. از تحصیل و بیش از تحصیلم. از اینکه اصلا چرا؟ من هم به لکنتی و ادایی، حرفی میزدم.
آن شب، ثوابی اگر از اعتکاف عایدم شده بود، همه در فحش به محمد تباه شد. خودش میتوانست نیم ساعت با یک شیخ در محراب مسجد، مقدمات خواستگاری دخترش را گپ بزند؟ آن شب تا صبح بیدار بودم. روابط متکامل را خواندم. نیمی از انسان کامل را خواندم. الرحمن را چندبار خواندم؟ مزمل را چند بار؟ سحری هم تکه نانی خوردم فقط. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. تا غروب چنبره زدم روی مفاتیح الحیات. بعد اذان مغرب، شیخ وارد شد و سر راه رفتن به محراب، آمد طرف من و با لبخندی که دیشب هم داشت، سلام کرد و دستم را در پنجه گرفت. شب دوم، آرام تر بودم. یا از بی جالی و بی خوابی و ملنگی بود، یا از آرامشی که مولود همان لبخند بود.
ثواب روز دوم را خرج فحش به محمد نکردم. اما باز هم تا صبح بیدار ماندم. انسان کامل را، کامل کردم. مزمل را باز هم مرور کردم. حتی آن قلیل را هم نخوابیدم. تا غروب، مفاتیح الحیات را انگار حفظ کرده بودم، بس که خواندم. نای حرف زدن نداشتم. همان تکه نان سحر گذشته را هم نخورده بودم. بعد مغرب، حرف های پایانی را با شیخ زدیم. هرچه در آن سه روز گفته بودم، با خودکار قرمز در دفتری نوشته بود. شب سوم از دانشگاه و فعالیت هایم پرسید. از شغل فعلی و آینده ام. از کتابهایی که خوانده ام. جواب هایی دادم و نوشت. بعد، وقت خداحافظی، ختم کلامش این بود که این آقا محمد که شما را معرفی کرد، غیر از این، دو خواهر دیگر هم دارد. خیلی هم خواهرهایش را دوست دارد. شاید اگر نه بیشتر، حداقل اندازه من که پدرشان هستم. اینکه تو را معرفی کرده، نشانه ایست برای من.
برای من، اما، هنوز معلوم نیست چرا باید مسیر زندگی این همه ساده، انگار که شیرین تر از ترنا-بازی، اتفاق بیافتد. هنوز معلوم نیست آن یگانه اعتکاف، طریق تبتل بود یا اتصال.