گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی، «امسال میری اعتکاف؟» همیشه پاسخم به این سوال، منفی بود. بهانهی «درس» میکردم و استدلال میآوردم که وسطِ سال تحصیلی و در اوج امتحانات میانترم/پایانترم اولویت و وظیفه اصلی من، درس خواندن است و حاضر شدن سر کلاسها. سال95 اما ایامالبیض ماه رجب، افتاد به سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه! روز اولش که تعطیل رسمی بود، روز دومش هم فقط یک کلاس عمومی داشتم و روز سوم هم دوباره تعطیل. دستم از بهانه خالی شده بود. ثبت نام کردم برای اعتکاف در مسجد دانشگاه. یک هفته قبل از شروع ایام اعتکاف، رفتیم پیش استادِ کلاس چهارشنبهها. عرفان عملی در اسلام. دکتر اسدی گرمارودی هم گفت غیبتمان را به یک شرط موجه میکند؛ اینکه حتماً به یادش باشیم و برایش دعا کنیم. هیچ مشکل و مانع دیگری وجود نداشت. دوشنبهشب، زندگیام را خلاصه کردم در یک کولهپشتی و یک ساک کوچک، و تپسی گرفتم تا مسجدِ دانشگاه صنعتی شریف. لپتاپ هم همراهم بود و ظهر روز دوم، خردهروایتهایی از این سه روز را قلمی کردم. سه روزی که تکرار شدنش، آرزوی آنهایی است که یک بار تجربهاش کردهاند.
ساعت هنوز به سه نرسیده که صدای مناجات توی مسجد میپیچد. چشم که باز میکنم، انعکاس نور چهلچراغِ مسجد در کاشیهای فیروزهای اولین چیزی است که میبینم. صدای مناجات محمود کریمی را گذاشتهاند روی روی یک موسیقی آرام و دلنشین تا بهترین وسیله باشد برای بیدار کردن معتکفین. تصویر مسجد در این روزها و ساعتها دیدنی است؛ هر گوشهاش به رنگی و هر رنگ متعلق به آدمی که همهچیز ِ آن بیرون را رها کرده و آمده بستنشینی در خانه خدا. هیچ دیواری اینجا بین آدم ها نیست. پانصد،ششصد نفر که شاید در حالت عادی هرگز حاضر نباشند زندگیشان را با کسی تقسیم کنند، اینجا طوری کنار هم هستند و با خوب و بد هم میسازند که انگار هزار سال است به این مدل زندگی عادت دارند. من نمیدانم تعریف دقیق آرمانشهر چیست اما تردید ندارم این حجم لطافت و نازکی طبع ِآدمهای توی مسجد در نیمه ماه رجب، حتماً بخشی از آن جامعهی ایدهآلی است که تاریخ در جستجویش تکاپو میکند.
پیش از آنکه زندگیام را جمع کنم و بیایم اعتکاف، احکام و فتواهایش را مرور کردم. تقریباً هیچ مرجعی به جز حضرت آقا، اعتکاف در مسجد دانشگاه را جایز نمیداند. و این یعنی سنت «اعتکاف دانشجویی» دربست و تمام قد حاصل فتوا و ابتکار ایشان است. مقلدین بقیه مراجع، بهجای اعتکاف نیت «بیتوته» میکنند، که همان ماندن در مسجد است؛ بی حکم و عمل خاصی. اعتکاف اما یک مناسک رسمی است، با تمام واجبات و محرماتی که معمولاً دلیل بیشترشان را نمیدانیم اما با شوق انجامشان میدهیم. اعتکاف، زنجیر بندگی محکمی میاندازد روی دست و پای آدم، زنجیری که با همه زنجیرهای عالم فرق دارد. شبیهترین عمل به اعتکاف، حج است. پر از احکام خاص و قیدهای غریبی که از دور، سختگیرانه و بیمنطق بهنظر میآیند اما از درون، بوی مستکنندهی یاس میدهند. آدمی که پایش را در اعتکاف میگذارد، چشمانش را میبندد، جلوی معشوقش زانو میزند و دلش میخواهد امر بشنود و چشم بگوید. بوی خوش استشمام نکن؛ چشم! به جز برای کار ضروری از مسجد بیرون نرو؛ چشم! روزه بگیر؛ چشم! جدل نکن؛ چشم! هزارتای دیگر هم که از این حکمها باشد، آدمی که نیت اعتکاف کرده دلش میخواهد فقط چشم بگوید و لبخند را روی صورت محبوبش ببیند. اینجا آدمها درست رو به روی خدا مینشینند، لبخندش را میبینند و از عظمتش اشک شوق میریزند. آدمها اینجا آینه تصویر خدا میشوند، بس که «چشم» میگویند. و همه اینها، همه این مزه اعتکاف چشیدنها در میانه مساجد دانشگاه را، از فتوای آقایمان داریم.
روزه گرفتن در ایام رجب، مستحب است اما در اعتکاف، واجب. این یعنی اعتکاف دیباچه ماه رمضان است و تمرین مقاومت در برابر شکمی که میگوید «بخور» و تو نباید بگویی چشم! یک و نیم ساعت مانده به اذان صبح، چراغها را روشن میکنند. آماده میشویم برای وعده سحر. خوردن که تمام میشود، تقریباً همه، کاری برای انجام دادن دارند. کاری که خلاصه است در دو کلمه: نماز شب.
تاکید مکرر است در سفارشهای دینی که نماز شب را باید ساکت و به دور از ریا خواند. اینجا اما نماز شب خواندن و مناجات آنقدر عادی هست که ریا کلمهای خالی از معنا باشد. پیر و جوان ندارد؛ همه در هر سن و سالی که باشند، کنار هم میایستند، دست به قنوت برمیدارند، تسبیح در دست راست و مفاتیح در دست چپ. نفری چهل مومن را دعا میکنند. ذهن محاسبهگرم شروع میکند: اگر میانگین جمعیت حاضر در اعتکاف یک مسجد را پانصد نفر فرض کنیم و طول مدت اعتکاف را سه شب، یعنی در هر مسجد شبی 20 هزار نفر و در تمام طول اعتکاف، نام 60 هزار نفر با «اللهم اغفر» در یک مسجد برده خواهد شد. و اگر تعداد مساجد شهر را.... چهچیزی را دارم محاسبه میکنم؟ نام یک شهر، یک کشور، یک امت در نمازشبهای معتکفین برده میشود. اعتکاف، ریهی شهر است، آخرین مجرای تنفسی باقیمانده، بزرگترین اجتماع آدمهای شیشهای، خلوتگاه مردمانی که «دانههای دلشان پیداست». محاسبه به چه کار میآید وقتی دهها و صدها مسجد، یکصدا فریاد میکنند:«اللهم اغفر.»
خوبی اعتکاف در دانشگاه این است که استاد و دانشجو را خوب به هم نزدیک میکند. مسجد مثل سلف و دانشکده نیست که استاد و دانشجو را از هم جدا کند. اینجا دیگر هیچ فرقی بین ما و آنها وجود ندارد. کنار دستمان، یکی از اساتید دانشگاه بساط پهن کرده، استادی که از قضا، استاد راهنمای یکی از رفقای نزدیکمان هم هست. همین، بساط شوخی و سوژهکردن استاد و رفیقمان را راه انداخته. یکی دو بار نام استاد مذکور را بلند صدا میکنیم تا رویش را سمت ما برگرداند و رفیقمان را ببیند و او هم که با استادش رودربایستی دارد، عرق شرم بریزد! گذشته از این شوخیها اما انصافاً اکثر اساتیدی که در چنین جمعهایی حاضر میشوند، هنوز یک «دانشجوی درون»ی دارند که سروگوشش میجنبد و از نشستن کنار شاگردها خسته نمیشود.
مهمترین و اولین عمل در اعتکاف «عبادت»است اما تمام مفاتیح را هم که بالا و پایین کنی و تمام اعمال مشترک و غیر مشترک ماه رجب و ایامالبیض را هم که مرور کنی، برای 72 ساعت ِتمام عمل عبادی پیدا نمیشود. این است که بخشی از ظهر و عصر معتکفین، آزاد است. اینجا هم شریف است و بنابراین دیدن معتکفینی که میزهای کوچک تاشو را جلوی خودشان پهن کرده و مشغول درس خواندن هستند چیز عجیبی نیست.
عصر روز اول اعتکاف بود که خبر دادند در مناجات روز دوم، مهمان ویژهای خواهیم داشت. یکی از مسافران کربلا که بهتازگی و در تفحصهای اخیر جنوب کشور پیدا شده قرار بود مهمان مناجات عصر روز دوممان باشد. حتی تصورش هم زیباست؛ نشسته باشی رو به قبله، دعا بخوانی و میان تو و خدا، یک شهید گمنام نشسته باشد. هوای بیرون و هوای دلهایمان یکی شده. ایام البیض است و میگویند در این روزها، ماه کامل است. ماه ما اما نه در آسمان، که روبهرویمان مینشیند. ماهی که از آن، تکه استخوانهایی مانده و البته دنیایی دعا، که او قرار است حاملشان به سوی خدا باشد.
مسجد هنوز کلاف هزاررنگی است از آدمها. که کنار هم ایستاده ، نشسته و یا خوابیدهاند.هزار دل، هزار چشم، هزار زبان که همه در زمان و مکانی خاص، رو به سو و یک هدف و یک مکان دارند. به روز آخر اعتکاف فکر میکنم. به روزی که این بزم همگانی تمام شود و آدمهای حالا شیشهای، برگردند به شهر دودزده. کاش میشد تصویر هوایی تهران در غروب روز پانزدهم رجب را داشت. احتمالاً تصویری است از رودی سرخفام و سبزگون، پر از یاقوت و لعل و دُر، که جاری میشود در رگهای سیاه و خستهی شهر.