گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- بهاره موسوی پور؛ سختی انسانها را میسازد؛ سختی روح و جان آدمی را به بازی میگیرد و او را بردبار و استوار بار میآورد.
فردا روز از نزدیک دیدن سختی کسانیست که ادعای هم وطن بودن با ایشان میکنیم و من در سکوت این شب از اتفاقات فردا غوغای بی سر و صدا در ذهن دارم که آرامش را از من جدا کرده. نمیدانستم چه چیزی دارد. اما حسی که داشتم مرا از هر آشفتگی رها میساخت و باور داشتم که میتوانم بر ترسهای بیمورد خود غلبه کرده و برای اولین بار، تنها به جایی دور از هیاهوی این شهر پر از ادعا بروم.
در راه فقط به مقصد فکر میکردم وسایل نقاشی ام را که زمینهای بود، برای کمک کردن به بچههایی که طعم زندگی را همیشه تلخ میپنداشتند، کنارم گذاشته بودم. انتظار به سر آمد. از اتوبوس پیاده شدیم و با صحنه زیبا و پر از شوق بچهها مواجه شدیم. بچهها با گروه جهادی آشنا بودند. آنها برای بار دوم به این منطقه آمده اند. تمام بچهها دور ما جمع شدند. چند نفر از خانمهای گروه خوراکیهایی را که برای بچهها گرفته بودند را به آنها دادند و بچهها با روی باز پذیرای این پذیرایی شدند.
برای خواندن نماز ظهر و استراحت به حسینیه رفته و سپس بعد از گذاشتن وسایل در داخل حسینیه با مریم و فاطمه برای دیدن تمام روستا و بررسی موقعیت به راه افتادیم. داخل حسینیه بزرگ بود، اما آشپزخانه نسبتا کوچک در گوشه حیاط داشت. روبروی حسینیه خانه کارگری کوچک وجود داشت. برای ورود به آنجا مریم اعلام حضور کرد. خانم میانسال به استقبالم آمد. مردی در گوشه خانه مشغول خواندن نماز بود؛ البته به طور نشسته و با یک پا. از دل پر از بغض شان فهمیدیم که تک پسرشان به درجه رفیع شهادت نائل شده است و پدر و مادرش را در آرزوی زیارت حرم امام رضا(ع) گذاشته بود. همانجا با زدن جرقهای در ذهنم تصمیم گرفتم آرزوی آنها را برآورده کنم و پس از مطرح کردن این موضوع، تمام بچههای جهادی با شوق پذیرا شدند و مرا همراهی کردند.
بعد از صرف غذا که توسط همین گروه جهادی تامین شده بود، من با گروهی داخل حسینیه شدیم برای آموزش نقاشی و قرآن و بازیهای مختلف با بچه ها.
سمیرا خانم با دخترش زهرا برای مردم آن منطقه خیاطی میکردند و لباسهای زیبایی برایشان میدوختند. آقای دکتر و همسرش که او نیز پزشک بود در حیاط مشغول معاینه چشم و گوش بودند. گروهی نیز در بیرون از حسینیه مردم را از خدماتشان بهرهمند میساختند. یک هفته آنجا بودیم. حال همه ما دگرگون شده بود. این اردو ما را از وجود آلودگی در قلب رها ساخت.
هفته بعد قرار شد پدر و مادر شهید بزرگوار را به مشهدالرضا ببریم. با پولی که از بچهها جمع کردیم، توانستیم یک روز به مشهد برویم و برگردیم. هنگام بازگشت هنوز اشک شوق میریختند به خاطر اینکه آرزویشان را برآورده میدیدند.
خستگی هنوز در تن بچههای گروه مانده بود؛ اما با دعاهایی که پدر و مادر بی ریا بدرقه راهمان کردند، جایی برای خستگی وجود نداشت.