من خودم با دفتر فاطمیون صحبت کردم و میگوید نه، این حرفها نیست، یک شهید شما نیست که بگویی اینجا باشد خراب میشود؛ شهدای زیادی هستند، سردخانه هست؛ اصلا خراب نمیشود...
انتظار نکشیدیم، دیروز تماس گرفت، امروز خبر شهادتش آمد. دخترعمویش خبر را آورد. نگران بودم خدایا از کی سئوال کنم که این حرف درست است یا نه؟ نمیدانستم از کی سئوال کنم، این اگر زخمی شده به ما بگویند...
سیب زمینی میآورد میفروخت، فروشندگی و دستفروشی میکرد. نمیتوانستیم از عهده مخارج خانه و زندگی بر بیاییم. خدا را شکر باز هم نانی در میآورد دیگر؛ کرایه خانه هم بود؛ خرج زیاد درست میشد...
کد خبر: ۱۰۰۵۸۳۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۷
گفتگو با پدر شهید محمدحسین محسنی/ قسمت سوم و پایانی
آدم تا پدر و مادر نشود درست درک نمیکند، ولی خدا برای هیچکس اینطوری پیش نیاورد. واقعا کمر آدم میشکند، اما در این راه مایه افتخار ماست. انشاالله شفاعتمان کنند.
میگفت بابا! من خودم چیزی نیستم، آن بچههای افغانستانی خودمان، خدا شاهد است اگر زمان امام حسین هم بودند پشت امام حسین را خالی نمیگذاشتند. میگفت بابا! هدف یا شهادت است یا پیروزی.
بعد از حادثه تروریستی در مشهد عکسی توسط عناصر ضدایرانی در فضای مجازی با این عنوان که ضارب سه آخوند جز لشکر فاطمیون و از نزدیکان حاج قاسم سلیمانی بوده در حال نشر است.
کد خبر: ۱۰۰۴۵۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۱۸
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت سوم و پایانی
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ میخواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همهاش ایران بود، بعد موقعی افغانستان میآمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمیتوانستم کنارش باشم...
کد خبر: ۱۰۰۰۵۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت دوم
این که رفته سوریه را به هیچ کس نگفته بود. وقتی شهید شده بود خبرش را در فیس بوک دیده بودند. در اینترنت هر کسی که میشناخت، قوم، دوست، فامیل، هر کی، به همدیگر پیام میدادند که این را میشناسید کیست؟
کد خبر: ۱۰۰۰۳۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت اول
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ میخواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر میشود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر میشود دیگر.
شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهیها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.
یک بار قایمکی رفتند سوریه. من دنبالش رفتم تا حوالی میدان امام. این طرف و آن طرف رفتم، خیلی دنبالش گشتم که کجا رفته، گوشیاش خاموش بود دیگر؛ دنبالش گشتم دیدم شب اتوبوسهایشان پر شده بود و...
کد خبر: ۹۹۹۱۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۹
گفتگو با همسر شهید علیداد جعفری/ قسمت دوم و پایانی
بچهها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علیداد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.
ناگهان موتورشان چپ میکند. میگویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان میروند پشت تپه و به دوستشان میگویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار میشود و بهش میگوید ...
وقتی میآمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم میخواند، شروع میکرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم میگفت.
کد خبر: ۹۹۵۰۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۱۹
گفتگو با خانواده شهید محمدرضا سیفی/ قسمت سوم و پایانی
خیلی از آقای سیفی راضی هستیم، از همه شهدا راضی هستیم. همیشه وقتی خواستم آقای سیفی ما را نجات داده، هم از بیمارستان نجات داد هم آن شب نجات داد، هر آرزویی داشتم برآورده کرده، تنهایم نگذاشته الحمدلله.
یکی از دوستانش اسمش مهدی خشنودی بود و در پایش تیر خورده بود. در تهران در بیمارستان بقیه الله بود؛ مرخص که شد هیچ کس را نداشت. به من گفت که مینا جان! این هیچ کس را ندارد، میآورمش خانه خودمان.
کد خبر: ۹۹۳۷۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
گفتگو با خانواده شهید احمدشکیب احمدی/ قسمت هشتم و پایانی
خونها روی انگشترش خشک شده بود؛ برای من خیلی سخت بود، بعد از دو ماه اینها را با ساکش آوردند. پیراهنی که احمد موقع شهادت تنش بود هم در ساک بود. همیشه موقعی که جبهه بود زیر لباس نظامی تنش بود.
من آن موقع میدانستم شهید شده؛ بعد جواب داد که: خواهرم اصلا نگران نباش، من خیلی جایم خوب است. از آن شب دیگر من خوابی ازش ندیدم. الان اگر بتوانم ببینمش هیچی بهش نمیگویم، فقط بغلش میکنم.