به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، مراسم رونمایی از این کتاب که در کافه کتاب سمیه برگزار شد با حضور محمدمهدی دادمان رئیس حوزه هنری، علی اکبر شیروانی مدیرعامل انتشارات سوره مهر، سیدمسعود شجاعی طباطبایی کاریکاتوریست، نادر قشقایی مجسمهساز،محمد حبیبی مدير انجمن هنرهاي تجسمي انقلاب و دفاع مقدس بنياد فرهنگي روايت فتح و جمعی دیگر از اهالی هنر و رسانه همراه بود.
در ابتدا محمدمهدی دادمان رییس حوزه هنری ضمن ابراز خرسندی از انتشار این کتاب عنوان کرد: حقیقتا این کتاب، کتاب خوشمزهای است و هر زمان که احساس خستگی میکنیم اگر یکی از صفحات را باز کنیم، حالمان را خوب میکند. در وصف آقای شجاعی میتوان بسیار حرف زد اما نکتهای که من همیشه به آن غبطه میخورم این است که همیشه و در همه لحظات در تلاش و تکاپو برای انجام کاری هستند. جدا از این که در هنرشان آموزگارند، این احوال و رفتار هم خودش یک رفتار آموزگاری است که همیشه مثل یک سرباز در خط مقدم هستند.
در ادامه علی اکبرشیروانی مدیرعامل انتشارات سوره مهر با اشاره بر دوستی یک دههای با سیدمعسعود شجاعی طباطبایی گفت: سال گذشته ایشان با یک دفترچه بسیار کوچک به انتشارات آمد و این تصاویر را ارائه دادند. تبدیل این طرحها و کاریکاتورهای بندانگشتی به یک کتاب بسیار دشوار بود که با همت خودشان و همکارانم در سوره مهر محقق شد. همچنین این قرار گذاشته شد که این آغازی برای انتشار کتابهای این چنینی باشد.
در بخش دیگر مراسم سیدمسعود شجاعی طباطبایی ضمن ابراز خرسندی از دیدار این جمع بخشی از مقدمه این کتاب را برای حاضرین خواند: از لحظه تولدم به بعد تصور میکنم بدنم برای خود به تدریج ذهن ساخت. در واقع وقتی وارد بدنم شدم، مثل یک هواپیما در میان طوفان زندگی حرکت کردم و جایی برای پیاده شدن هم نبود. چرا که از همان زمان ماموریتم در این دنیا شروع شد. از همان ابتدا از رشد کردن میترسیدم ولی خیلی سریع رشد کردم. حالا که رشدم به پایان رسیده، احتمالاً پیر شدهام. میشود گفت از وقتی پیر شدم دیگر از سن خودم حرفی نمیزنم و به لاف زدن درباره خود پرداختهام؛ اینکه از ۶ سالگی با تشویق پدر یک دنیا را نقاشی کردم؛ در هفت سالگی کاریکاتور معلم را کشیدم که صدایش در دنیا پیچید (پسگردنی)؛ در هشت سالگی به درآمدزایی رسیدم و با کشیدن نقاشی برای بچههای کلاس و بعد مدرسه میتوانستم به کسبه و فامیل پول قرض بدهم. در دوره دبستان، غیر از درس نقاشی در سایر دروس چشمم به جمال یک خورشید کوچک در پای ورقههایم روشن شد: یک صفر کله گنده! در دوره راهنمایی فهمیدم مهمترین چیزی که در مدرسه یاد میگیریم این است که مهمترین چیزها را نمیتوان در مدرسه یاد گرفت. همینطور که فهمیدم معلم نقاشی انسان بزرگی چون همهی دانشآموزانی را میکشد. در همان زمان اولین خودکشیام را انجام دادم که همچنان آن را در تابلویی محفوظ نگه داشتهام. شاید اولین کاریکاتورم به معنای واقعی بود. در همان زمان احساس کردم کاریکاتور نیمه گمشدهام است، اما همه میپنداشتند که این نیمه معیوب است. در صورتی که از نظر من دوران تحصیل بهواقع معیوب بود و هست و خواهد بود! هنوز کابوس میبینم لعنتی! در دوره دبیرستان روحم از جسم جلوتر افتاد ولی هیچ کسی این مفهوم را درک نمیکرد و همه تلاش میکردند بدنم را به زور به مدرسه بکشاند. اما روحم از رفتن امتناع میکرد؛ برای همین روح بزرگی دارم. احتمالاً کش آمدهاست! در آخر دوره دبیرستان فهمیدم که احتمالا اگر کاریکاتوریست شوم، درآمدم به طور متوسط در یک سال بیشتر از درآمد یک ورزشکار حرفهای در یک هفته خواهد بود. در دوران دانشگاه بالاخره روحم با جسمم آشتی کرد و اصولاً فهمیدم که هوش چیزی است که انسان را قادر میکند بدون تحصیل این دو با هم کنار بیایند.
این کاریکاتوریست در پایان به یکی از خاطراتش اشاره کرد و گفت: زمان جنگ مرسوم بود که ماشینها را با خاک استتار کنند. یکی از دوستان راننده از من خواست که با انگشت روی شیشه خاکی کاریکاتور بکشم. زمانی به خودم آمدم که دیدم چندین ماشین دیگر هم ایستادهاند تا برایشان کاریکاتور بکشم.