گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛ چند دقیقه ای می شد که درب حوزه را بسته بودند. همراهیان داوطلبان، کم کم متفرق می شدند و آنها که رفتنی بودند می رفتند و آنها که منتظر می ماندند، یک گوشه برای خودشان انتخاب کرده و می نشستند. همان موقع ها، یک تاکسی زرد جلوی در ترمز کرد و زنی از آن پیاده شد.
میانسال بود و چادری. چادرش را به دندان گرفت و سراسیمه رفت سمت در و شروع کرد به حرف زدن با نگهبان.
اول، حرف هایشان یک مکالمه ی عادی بود ولی کم کم صدای زن بالا رفت و نگهبان دم در هم شروع کرد به داد و بیداد که نمی شود و برای من مسئولیت دارد. کم کم مردم جمع شدند و یکی دو مامور و نگهبان دیگر هم از آن طرف در آمدند به کمک نگهبان اولی! زن التماس گونه و بلند بلند حرف می زد و نگهبان مرتب می گفت: «نمی شود خانم، نمی شود»!
زن میانسال که از التماس کردن خسته شد، آمد این طرف. چهارتا مدادی که دستش گرفته بود را نشان چند تا خانمی که دورش را گرفته بودند داد و گفت: «هفته ی پیش رفته بودم پیش امام رضا؛ مدادهایش را به ضریح آقا تبرک کرده بودم؛ یادش رفته ببرد؛ نمی گذارند برایش ببرم تو...».
نشست کنار جدول و با حسرت چشم دوخت به مدادهای نظر کرده!