گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛ قهقهه می زنند و می آیند. یک گروه چهار پنج نفره اند که کنار هم راه می روند و کل خیابان را بند آورده اند. هر از گاهی یکیشان چیزی می گوید و بلافاصله بعد از تمام شدنش، یکهو همگی با هم می زنند زیر خنده و بلند بلند می خندند و به محض این که ساکت می شوند، نفر بعدی شروع می کند به تعریف کردن.
همراه هیچکدامشان هیچی نیست جز کاغذ پرینت گرفته شده ی کارت ورود و مداد و پاک کن. نه جزوه ای، نه کتابی، نه دفتری...
آرام آرام به درب حوزه نزدیک می شوند و در چهره هاشان اثری از نگرانی روز کنکور نیست.
سلام می کنم و می پرسم که برای کنکور آماده هستند یا نه و چند وقت است که برای امروز درس می خوانند؟
یکی دوتایشان آرام و ریز به حرفم می خندند و پسر قدبلندتر گروه، با همان لحن بی قیدِ وارفته، بعد از گفتن یک «بی خیال» کش دار می گوید: هممون قبول می شیم؛ تهران نشد شهرستان؛ سراسری نشد آزاد!