گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کردستان، مرکز توطئهگران ضد انقلاب بود که سرنوشت انقلاب را به محک امتحان گذاشته بودند؛ اگر امپریالیسم و طاغوت و عمال داخلی آنها در کردستان پیروز میشدند، مسلماً نظیر همان برنامه شوم را در خوزستان، گنبد، آذربایجان و بلوچستان و... پیاده میکردند تا انقلاب اسلامی ما را به طور کلی نابود کنند.
خبر می رسد اشرار مسلح به پاوه حمله کرده و شهر را به محاصره کامل خود درآورده اند. سپاه پاسداران شهر پاوه مکرر از سپاه پاسداران کرمانشاه تقاضای ارسال کمک و مهمات می نماید. درگیری بین مهاجمان و پاسداران انقلاب پاوه شدت گرفته و از کشته شدگان و زخمی ها اطلاع دقیقی در دست نیست.
اما دکتر چمران و نیروهای پاسدار معروف به «دستمال سرخها» توانستند پس از مدت ها درگیری در طولانی ترین روزهای تابستانی 58 با زبان روزه، تن به تن بجنگند و باز هم فرمان امام خود را جامه عمل بپوشانند. متن زیر قسمتی از یادداشت های شهید مصطفی چمران است که در حین درگیری های پاوه نوشته شده است.
خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک؛ چه مصیبت زده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گویی صحرای محشر است، کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به این خانه پناه می آوردند.
از 60 پاسدار غیر محلی، فقط 16 نفر باقی مانده بودند و آن هم 6 یا 7 نفر مجروح که قادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دل شکسته و گرسنه که به مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت ترین شرایط، با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند و هیچ امیدی به زندگی نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پایان رسیده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود؛ بیمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسیده بودند.
در مقابل آنها، نیرویی بین 2000 تا 8000 نفر از همه گروه های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند.
***
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ یکی پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه، زیر نظر شعبانی (شهربانی) و دیگری محل پاسداران در وسط شهر که خود من در آن جا بودم.
به محض آن که خورشید غروب کرد و ظلمت شب بر همه جا سایه افکند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره کرده و تا پشت دیوارهای پاسگاه پیش آمدند و از پنجره های پاسگاه، با ژاندارم ها صحبت کردند و به آنها گفتند که ما با شما ژاندارم ها کاری نداریم؛ اسلحه خود را تحویل بدهید و به سلامت بروید؛ ما فقط می خواهیم سر پاسدارها را ببریم.
***
حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود که گویی نیروهای وسیع دشمن، در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه ها باز دارد و به سمت معرکه اصلی نبرد، یعنی خانه پاسداران معطوف کند؛ لذا چند ماشین با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حرکت در آمدند و ندا دادند: هر کس وفاداری خود را به حزب دمکرات اعلام کند، در امن و امان است؛ ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر چمران را سر ببریم!
***
من اصلاً خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسی برسد و امام خمینی و ملت، از جریان پاوه با خبرند. فکر می کردم که در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناک، به شهادت می رسیم و تا مدت ها کسی با خبر نمی شود؛ اما بی سیم چی شجاع ژاندارمری، در حالی که اتاقش زیر رگبار گلوله ها فرو می ریخت، خود به زیر میز رفته و درازکش و میکروفن به دست، همه جریانات را به کرمانشاه مخابره می کرد.
***
در پاوه، پیرمردی 60 ساله به سراغم آمد؛ با ریش سفید و درخواست کرد که او را به صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسیدم که چه تعلیماتی دیده است که چنین آرزویی دارد؟ با التماس و تضرع می گفت: افتخار شهادت را از من سلب نکنید. جوان دیگری هم به سراغم آمد که تک و تنها، فاصله کرمانشاه - پاوه را طی کرده بود و به هیچ گروه و کمیته ای وابستگی نداشت؛ می گفت که یکه و تنهاست؛ در دنیا، هیچ چیز ندارد؛ حتی اسلحه هم ندارد و تنها چیزی که دارد، یک جان است.
یکی را می دیدید که با یک کامیون هندوانه آمده است. کسی را دیدم که از خوزستان آمده بود و یک وانت شیرینی و شکلات آورده بود و پخش می کرد.
***
تا آن لحظه که فرمان تاریخی امام صادر شد، ما حالت تدافعی داشتیم؛ اما بعد از فرمان منقلب کننده امام، دیگر جای سکوت و تماشا نبود؛ وقت حرکت و قاطعیت و شجاعت بود.
آن جا بود که یک گروه پنج نفری از پاسداران را به فرماندهی اصغر وصالی و چند نفر از اکراد، با یک آرپی جی مأمور کردم که به بالای بزرگ ترین کوه های مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش می رفتند که برای خود من غیر قابل تصور بود. از روی لبه کوه، تمام قد، با قد برافراشته می دویدند. دشمن می توانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛ زیرا سنگری محکم، قلعه ای محکم بر بالای کوه داشت؛ ولی فرمان امام، آن چنان تحولی به وجود آورده بود، آن چنان ایمانی در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف و وحشتی در دل دشمن انداخته بود که دشمن می گریخت و دستان ما به سهولت به سوی آنان حمله می کردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگی و به سهولت به زیر سلطه خویش در آوردند.
***
راستی که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدی، شب شکست و سقوط بود، با فرمان امام، آن چنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزی مبدل شد.
چه کسی می توانست چنین معجزه ای به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطه تاریک، چنین تحول و تحرکی خلق کند که مبدأ جنبش و حرکت و پیشروی به سوی انقلاب راستین اسلامی باشد.
در این چند روز مصیبت، می توانم به جرأت بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت ترین فاجعه های منقلب کننده، با این که در درون خود گریه می کردم؛ ولی در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ می نمودم تا لحظه ای که در فرمانداری، به عکس امام برخوردم؛ یک باره سیل اشک ریختن کرد و همه عقده ها و فشارها و ناراحتی ها آرامش یافت و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ، در یک ابرمرد تاریخ، قادر است چنین معجزه ای کند.
کردستان، شهید مصطفی چمران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی
فقط بايد گفت آسماني ها: يا ليتنا کنا معک(اي کاش ما هم با شما بوديم