گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ ناصر کاظمی که از اول ناصر کاظمی نبود. یکی بود مثل بقیه مردم. مدرسه می رفت، درس می خواند، بازی می کرد و ... اما جنگ که شد، درس و بازی و مدرسه همه اش شد جنگ. خودش می گفت «دانشگاه جنگ».
هر جا کلاسی بود، ناصر کاظمی هم بود؛ سیستان، خوزستان و کردستان. توی کردستان، توی پاوه بود که کاظمی شد کاظمی. با مردم ماند، با آنها زندگی کرد و کشته شد. با مرگ مأنوس بود، اما اهل زندگی هم بود. زندگیش با مرگ گره خورده بود و از مردن طوری حرف می زد که از زندگی.
چیزهای زیادی از او به جای مانده؛ بسیار بزرگ تر و وصف نشدنی تر از این چند خاطره. چیزهای بزرگی از جنس همین یادها و خاطره ها، چیزهایی به بزرگی کارهایی که او کرد. به وسعت دلی که او داشت.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ...
بچه ام سرخک گرفته بود.از بیمارستان بر می گشتیم. توی اتوبوس یکی آمد، نشست کنارم. ناصر تب کرده بود . چشم هایش دو دو می زد. آمد دست گذاشت روی پیشانیش. گفت: «پسرته؟»
گفتم: «آره»
گفت: «مرد خدا میشه این پسر، اما حیف...»
بقیه اش را نگفت.
این جور که گفت، انگار به دلم برات شد که دیگر این پسر برای من ماندنی نیست.
....
تیم را جمع و جور کرد، گفت: «چه مسابقه ای بشه فردا!»
عاشق فوتبال بود.
قبل مسابقه رفت پشت بلندگو، قرآنش را از جیبش درآورد و خواند.
بقیه هم دویدند توی زمین برای گرم کردن.
دیده بود یکی از بچه ها کفش ندارد، گفته بود: «چرا اینجوری؟»
گفته بود «کفش ندارم»
گفته بود«من که دارم»
کفش هایش را در آورده بود،داده بود به ش. به پایش گشاد بود.
دویده بود دو تا کفی پیدا کرده بود، گذاشته بود توی کفش ها. گفته بود: «اندازه ات شد؟»
....
دیپلمش را که گرفت، گفت: «من سربازی نمیرم؛ میرم دانشگاه.»
کنکورش را که داد، رشته تربیت بدنی قبول شد.
فقط درس نمی خواند. توی یکی از مدارس جنوب تهران شده بود مربی ورزش. درس می داد.
بعضی وقت ها روزنامه می آورد سرکلاس. بحث می کرد و تحلیل می داد و از این جور چیزها.
کمک هزینه دانشگاهش را هم می داد برای شاگردانش کتاب می خرید.
بعد انقلاب هم، همه حقوقش را خرج لباس و کاغذ و قلم بچه های محروم منطقه می کرد.
می گفتم «پس خودت چی؟»
می گفتم: «من که خرج شخصی ندارم. یک دست لباس می خوام که هم لباس سپاه هست، هم کلی از قبل انقلاب دارم.»
....
اول انقلاب، افغان ها آب رودخانه مرزی را برگردانده بودند و غائله ای درست کرده بودند. ناصر کاظمی را فرستادند سیستان و بلوچستان.
می گفت: «اون دوره ای که اون جا بودم، برای خودسازیم خیلی خوب بود.»
گفتم: «چه طور؟»
گفت: «یک ماه کامل رو هر روز، روزه گرفتم؛ درد مردم رو حس کردم.»
....
چهار ماه تمام زابل بود.چهارماه تمام زندگی کرده بود با مردم.دیده بود طرف از شدت نداری چه چیزها که نمی خورد.دیده بود مردم آب درست وحسابی ندارند که بخورند.این ها را دیده بود ؛ نشسته بود یک گوشه داشت گریه می کرد.
تازه برگشته بود. گفتم «ناصر جان ،بابا!چته؟چرا بق کردی باباجان؟»
گفت «شما که نمی دونی ،مردم اون جا چه زجری می کشند.نمی دونی که چه جوری دارند زندگی می کنند.نمی دونی که حکومت طاغوت چه کرده با این مردم . من می دونم.»
....
اول انقلاب،خوزستان،یک عده جمع شده بودند،می گفتند «ما که خلق عربیم،چرا باید بریم زیر سلطه ی حکومت عجم؟»
پا شد از زابل رفت خرمشهر.پایش که رسید خرمشهر،شروع کردبه کار.
شب ها سوار قایق می شد و می زد به اروند.می خواست از نزدیک ببیند کی می آید ؟ کی می رود؟
می دانست که اگر قوم و قبیله بازی راه بیفتد ، چه آتشی به پا می شود.
سه ماه تمام ماند تا آتش فتنه خوابید.
....
می گفت «مردم به کسی دروغ نمی گن .ما باید بهشون اعتماد کنیم.»
ورزش کار بود .مردم دار بود.وقتی می رفت بین مردم،می شد یکی از خودشان.نمی پرسید «شیعه ای یا سنی؟»
می پرسید«دوست نمی خوای؟»
شده بود فرمان دار پاوه.بعد هم شد فرمانده ی سپاه ،اما همیشه یکی از مردم باقی ماند.می گفت «تکلیف دشمن که معلومه ،اما حساب این مردم از حساب دشمن جداست.»
معجزه ی ناصر کاظمی این بود «قدرت داشته باش ،اما مهربان باش.
دشمن داشته باش ،اما دوست بدار.»
....
تلفن کردند ،گفتند « فرمان دار داره می آد زندان .»
وقتی رسید ، لباس به تنش زار می زد . با شلوار کردی و بلوز ورزشی و کلاه کاموایی آمده بود به زندانی ها سر بزند.با کی ؟با رجایی،رئیس جمهور،با همان ریخت و قیافه.
....
عملیات که می شد ،باید سر ستون دنبالش می گشتی. می گفت«هیچ چی بیش تر از این روحیه ی افراد رو بالا نمی بره که فرمان ده ،خودش نفر اول باشه.»
یک کلاش دست می گرفت و دوره می افتاد . می گفتند«عیبش اینه که هیچ وقت پشت میزش نشست.»
خیلی وقت ها اگر کسی کارش داشت ،باید صبر میکرد ،با سرو صورت خاکی از عملیات برگردد.
....
از عملیات که بر می گشت ، می رفت دنبال کارهای اداری.
خیلی وقت ها ساعت از دوازده شب گذشته بود که کارهایش تمام می شد.
می گفت «جلسه داریم،بچه ها رو خبر کنین.»
کار هر روزش بود. آخر شب با همه فرمان ده ها و مسئولین برای
کارهای فردا ،جلسه می گذاشت.بعضی وقت ها جلسه که تمام می شد ،
می گفت«وقت تموم شد،اما یادتون باشه مردم هنوز مشکل دارن.»
....
چند سال بود هیچ ماشینی از آن جاده رد نشده بود.می گفتند«گله به گله ش مینه»
ماشینش را سوار شده بود و زده بود به جاده.گفته بود«یکی باید راه باز کنه.»
بعد از چندسال ،جاده رنگ ماشین دیده بود به خودش.
....
شنیده ای که ابراهیم انداختند توی آتش.اگر ابراهیم ،ابراهیم نبود چه؟از آتش سالم می آمد بیرون ؟ آن وقت ها هم آن جا دست ضد انقلاب بود.وقتی می گفتی طرف رفته آنجا،یعنی همین.یعنی که مثلا ابراهیم رفته تو آتش،یعنی طرف سالم که هیچ،زنده بیرون نمی آمد از آنجا.
سوار جیپ آهویش شده بود،رفته بود نوسود.به پایگاه ضد انقلاب که رسیده بود ،نگه اش داشته بودند.بی خیال پرسیده بود«فرمانده این جا کیه؟»
گفته بودند«تو کی هستی؟»
گفته بود«فرمان دارم.اومده ام سرکشی»
جا خورده بودند.با خودشان گفته بودند«وقتی به این محکمی می گه فرمان دارم،لابد ما هم باید عزت و احترامس کنیم.»
همه جا را نشانش داده بودند.گفت مردم را خبر کنید.آمد توی مسجد برای مردم حرف زد ؛از امام ،از انقلاب،از جنگ.ضد انقلاب ها دور تا دور مسجد نگه بانی می دادندکه فرمان دار آمده،یک وقت طوریش نشود.
کسی باور نمی کرد.بعداز دو روز وقتی که برگشت ،همه هاج و واج مانده بودند. انگار که ابراهیم از آتش آمده باشد.
...
اسیرش کرده بودیم؛از ما سراغ کاظمی را می گرفت،گفت :«این کاظمی کیه؟کجاست؟»
گفتم «چیکارش داری؟فامیلته؟»
گفت«این همه وقته داریم با شماها می جنگیم،سراغ نداریم یک گلوله زده باشد به روستاها؛به مردم.کجاست؟»
دنبال یک نفر می گذشت نجاتش بدهد.
....
هم فرمانده سپاه کردستان بود.هم فرمانده تیپ ویژه شهدا.گفته بود «همه با یونیفرم و سرتاپا مسلح جمع بشن توی میدان اصلی سنندج»
هزارو دویست نظامی سراپا مسلح را کرده بود سه تا چهارصدنفر.
از سه جای شهر سه تا گردان را به حالت رژه آورده بود توی میدان.
پشت سرشان را هم پر کرده بود از کاتیوشا و توپ ها و تویوتاهای نظامی رنگ شده دست نخورده.همان روز رادیو دمکرات گفته بود«این ها را شش ماه فرستاده اند اسرائیل ،دوره دیده اند.»
تا آن وقت چنین رژه ای ندیده بودند.توی دلشان خالی شده بود.
خیلی ها این رژه را که دیده بودند ،گفته بودند «قصه کردستان دیگه آخرشه.این ها اومده ن کارو یک سره کنن.»
....
اسمم را برای حج نوشته بودم .تلفنی به م گفت. گفتم «پس خودت چی؟»
گفت«توی عملیات خیلی اذیت شدی .اعصابت ریخته به هم.برو اعصابت بیاد سرجاش.»
گفتم «کی خونه خدا رو رد می کنه؟اما خودت چی؟»
گفت«خدا رو چی دیدی؟ شاید قسمت ما هم خودش باشه.»
تلفن زنگ زد .هنوز چند ساعتی مانده بود به پرواز .گفتم«شاید کاظمی باشه .خواسته باشه بیاد.»
نبود.خبرش دادند به م. گفتند «پرید.»
هنوز چند ساعتی به پرواز مانده بود.
....
بلوز بافتنی خاکی رنگ با یک شلوار آبی که به طوسی می زد،با یک اورکت که سپاهی ها اول جنگ می پوشیدند.وقت خواستگاری تیپش این جوری بود .
اول کلی درباره ی توحید و نبوت و امامت حرف زدیم .بعد هم از کتاب و مطالعه پرسیدیم .بعدش هم نوبت به سیاست رسید .حرف هایمان را که زدیم ،خندید.گفت«کاش به جای این حرف ها می پرسیدم ،خیاطی بلدی؟آش پزیت چطوره ؟اصلا زندگی مشترک میدونی یعنی چی؟»
....
گفت «شرایط تو کردستان سخته.کشته شدن هم داره.»
گفت«خیلی از رفقام توی کردستان شهید شده ن.ممکنه سرنوشت من هم همین باشه.می تونی با این شرایط کنار بیایی؟»
گفتم «شما چی ؟می تونی توی این راه جونت رو بدی؟»
گفت«می تونم.»
گفتم«با این حساب من هم همه چیز رو تحمل می کنم.»
....
موقع خرید حلقه،گفت« من حلقه نمی خوام»
چیزی نگفتم . من هم پیش تر گفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خوام. مشهد که رفتیم ، برایش به جای حلقه ، یک انگشتر عقیق خریدم .گفتم «باشه به جای حلقه»
بعد از شهادت ناصر ،وسایلش را برایم آوردند.انگشتر عقیقش هنوز خونی بود.
....
پیش خودش گفته بود «نیگا چه جوری اعصابشون رو ریخته به هم.آفرین!»
عکسش را روی دیوار دانشکده دیده بود.دیده بود برای سرش جایزه گذاشته بودند.نمی دانست که بعدا می رود و زنش می شود.
موضوع را که برایش تعریف کرده بود،کلی خندیده بود.گفته بود«حالا دیگه نه،قیمتم کلی اومده پایین.»
....
گفته بود «چند تا نوشتم ،مونده بیات شده »
بازهم نوشته بود.توی وصیت نامه ی آخرش نوشته بود «شاید بیش تر از دو ساله که آماده ی شهادتم.»
وقتش نرسیده بود.گفته بود«لابد سعادت نداشته ام .نظر من که شرط نیست،هرچی خواست خودشه.»
....
در دم شهید شده بود .سروکله اش را باند پیچی کرده بودند،فرستاده بودند عقب،که کسی نفهمد.بعد که فهمیدند. ولوله ای شد. همت هر کاری کرد،بچه ها را آرام کند،نشد.آرام نمی گرفتند که . نه با حرف ،نه با دعوا . نه با هیچ چیز.
....
خیلی مهربان بود.دوستش داشتم . هر وقت دلم می گرفت،می آمد باهام حرف می زد.روحیه ام عوض می شد . تلفن کرد. گفت «سلام به مادر مجاهد خودم.»
جوابش را دادم . گفت «من رو دوست داری؟»
گفتم «چی شده پشت تلفن از این حرف ها می زنی؟»
گفت«دوست دارم مثل حضرت زینب رفتار کنی.یک وقت برای من ناراحت نشی ها.»
دلم از جا کنده شد. تلفن را دست به دست کردم .گفت «آدم چیزی رو که دوست داره در راه خدا می ده،تو چی؟»
گفتم«هرچی خدا بخواد،خوشه.تو دست من امانتی مادر،سپرده مت به خدا . هر وقتی بخواد،امانت مال خودشه،می گیره.»
....
بروجردی همیشه به اسم صدایم می کرد. آمد پرسید «آقا مجید !حالا که کاظمی شهید شده ، فکر میکنی کی بتونه فرمان ده تیپ بشه؛فرمان دهی کنه؟»
گفتم«والا خودم این آخری ها از ناصر کاظمی شنیدم که از کاوه خیلی تعریف می کرد.»
می گفت «کاوه رو من کشفش کردم.»
بروجردی یک هو شکست. رفت تو خودش .چند لحضه هیچی نگفت.پاشک دوید توی چشم هاش.سرش را آرام آورد بالا.گفت «ناصر رو هم من کشفش کردم.»
چرا نظرات من ثبت نميشه؟
لطفا اسم كتاب و منبع رو هم ذكر كنيد
کتاب يادگاران - شهيد ناصر کاظمي
نيمه پنهان ماه ب روايت همسرشون که بسيار زيباست...
دوتا کتابه؟
يعني نيمه پنهان ماه هم اسم کتابه يا توضيحي بر کتابه شهيد کاظمي هست؟
مممنوم
چه زيبا زندگي كردند
چه زيبا جاودانه شدند
چه زيبا و خدايي
خدا بيامرزدش البته اينو هرچند از ته دل ولي برا اين ميگم كه ايشون وقتي ما رفتيم اونطرف هوا مانو داشته باشه واگر نه ايشون اونجا سليمانه ما بچه جنم نيستيم!