گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «پر پرواز» نوشته اسماعیل ابراهیمی تلاشی است برای روایت سلحشوری و دلدادگی نسل انقلاب و دفاع مقدس و انتقال آن ارزش ها با بهره گیری از ادبیات و هنرهای متنوع به نسل هایی که دوران مبارزه را حس نکرده و در سنگرهای دفاع، ماشه ها را نچکانده اند.
این کتاب در 14 فصل توسط انتشارات مجاب در بهار 92 به چاپ رسیده است. بهانه های عاشقی، تربت شهید، منظومه پرپرواز، خیمه عشق، ضیافت آفتاب و آب و آینه، از خاک تا افلاک، موسم وصال، انوار پرپرواز، میقات وصال، سر دلبران، صله عشق، نماز عشق، عشق دزدیدنی نیست! و چکامه ها 14 فصل این کتاب را تشکیل می دهند.
در بخشهایی از فصل سیزدهم این کتاب میخوانیم:
دستبرد شیرین!
بهار سال 89 رو به پایان بود و من همواره منتظر فرصت و ایجاد امکانی برای چاپ کتاب پیش رو بودم که درگیر سفارش ساخت فیلمی شدم. لذا قرار بود در یکی از روزهای باقیمانده ای بهار، به اتفاق یکی از معاونین سازمان سفارش دهنده، در دفتر دو تن از تهیه کنندگان «علی جلالی و حمید آخوندی» جلسه ای برگزار و پس از بحث و تبادل نظر، ضمن عقد قرارداد تحقیق و نگارش، مبلغ پنج میلیون تومان از بودجه در اختیار را به ایشان پرداخت نمایم.
در روز مقرر مبلغ فوق که چهار میلیون آن تراول صد هزار تومانی و یک میلیون دیگر آن دو دسته پنج هزار تومانی بود را از کشوی میز محل کار برداشتم و آن را داخل کیف موجود در صندوق عقب خودرو در کنار سی دی های حروف چینی و طراحی شده توسط «محمدصمدی» و یک نسخه چاپ دیجیتالی کتاب جدید پرپرواز (که فصل های آن از نظرتان گذشت و به منظور اخذ مجوز، تهیه شده بود و به تعبیری داشت خاک می خورد!) قرار داده و به سمت محل جلسه حرکت کردم.
در سر راه رسیدن به دفتر مورد نظر، جهت انجام سفارشی از سوی خانواده، ماشین را در محلی که گمان می رفت خیلی امن است! پارک و با رعایت تمهیدات ایمنی آن را ترک کردم. بعد از حدود یک ساعت برگشته و به سوی مقصد ادامه مسیر دادم.... چون ده دقیقه ای زودتر از ساعت مقرر به محل جلسه رسیدم، صبر کردم تا معاون مربوطه نیز برسند در این فاصله که سراغ صندوق عقب خودرو رفتم تا کیف را بردارم، با کمال تعجب (که البته تعبیر ناقصی برای آن است) جای خالی آن را دیدم و از فرط حیرت می خواستم دو دستی ....!
آن قدر فشار شوک وارد سنگین بود که ناخواسته زیرانداز صندوق عقب خودرو که یک کتاب هم زیر آن پنهان نمی شد را چندین بار زیر و رو کردم!
در این حین بود که معاون مزبور هم رسید و وقتی من را حیران و ناراحت و مستأصل دید! ماجرا را جویا شد و با شنیدن ماوقع! وی نیز مبهوت و متأثر شد و بعد به اتفاق (البته من با حال زار!) به سمت ساختمان محل جلسه حرکت کردیم.
ولی بدون تعارف، اعتراف کنم که در طول جلسه، نفهمیدم چی گفتم، چی شنیدم، چی خوردم و چی امضاء کردم! ضمن این که قصد داشتم ایشان (میزبانان) از ماجرا مطلع نگردند. فقط در انتهای جلسه گفتم: مبلغ (5 میلیون تومان) قرارداد نگارش فیلمنامه را متعاقباً به حساب واریز می نمایم.
اما علی جلالی که متوجه حالت غیرعادی و به تعبیری حواس پرتی من شده بود! گفت: فلانی امروز مثل همیشه نبودی که به ما مهلت نمی دادی! در این جا بود که آقای معاون، علت بدحالی و عذر من را شرح داد. ایشان هم متقابلاً ضمن ابراز تأسف، به منظور هم دردی و التیام من، عنوان کرد: آقاجون خیالی نیست! ما قلباً و کتباً رسید می دیم که این پول (قرارداد) را از شما گرفتیم! که من ضمن تشکر، نپذیرفته و پس از خداحافظی، بلافاصله آن جا را ترک و به نزدیک ترین پاسگاه انتظامی محل پارک خودرو مراجعه و پس از ارائه گزارش شفاهی و کتبی ماوقع، از سوی افسر مربوطه به دادسرای شعبه 11 جهت انجام مراحل قانونی صدور دستور قضائی هدایت شدم.
فردای آن روز در محل مورد نظر حاضر و پس از طی تشریفات اداری (ابطال تمبر و ...) به اطاق قاضی مربوطه راهنمایی شدم. جوان بود و جدی، اما خوش برخورد. به همراه تسلیم گزارش مکتوب سرقت، ماجرا را برایش شرح دادم.
وقتی از حسرتم در از دست دادن سی دی های آماده چاپ و همچنین محتوای کتاب مطلع شد، مسئولانه اظهار همدلی کرد و سپس دستورات قضائی را صادر نمود. من هم وعده کردم چنانچه کیف پیدا شود، حتماً یک نسخه از کتاب به همراه مهر را به ایشان اهدا نمایم.
اعجاز حسینی!
از آن ماجرا 9 روز گذشت، تا پنج شنبه مصادف با هشتمین روز ماه رمضان، در حالی که در محل کار شدیداً درگیر هماهنگی تولید سریالی بودم، ساعت دو و ده دقیقه بعداظهر بود که همسرم با تلفن همراهم تماس گرفت و با حالتی که به سراسیمگی می زد و تا آن موقع سابقه نداشت! از من خواست سریعاً با خانه تماس بگیرم! من نیز به تصور این که شاید اتفاق ناخوشایندی پیش آمده! با هول و هراس، با منزل تماس گرفته و قبل از این که بپرسم چی شده! با سئوال همراه با حیرت او مواجه شدم که پرسید: کیفی که از ماشینت دزدیدن چه شکلی بود؟
وقتی که مشخصات آن را گفتم با هیجانی همراه با تعجب گفت: ببین! کیفتو آوردن!
منهم که حیرت زده شده بودم به تصور این که فقط سی دی ها و نمونه کتاب برگشته، با خوشحالی تمام، اول سراغ آن ها را گرفتم! که ایشان به جای پاسخ، مژدگانی خواست!
گفتم: مژدگانی برای چی؟!
که با هیجان بیشتری پاسخ داد:
ببین تعجب نکن! سی دی ها و کتاب ها با همه پول ها تو کیفه!! تازه 392 هزار تومان حق شارژ همسایه ها هم که تو این مدت دنبالش می گشتی با پاکتشون تو کیف بوده!
(یعنی در اصل پنج میلیون و سیصد و نود و دو هزار تومان پول، دست نخورده و برگشته بود!!)
در حالی که هنوز از شوک ناشی از دو خبر بازگشت کیف و پول ها درنیامده بودم! که همسرم با بیان مطلب دیگری، شوک سنگین تری از آن سوی خط به من وارد کرد! و آن وقتی بود که گفت:
ضمناً یه یادداشت تایپی هم برات گذاشته!
گفتم: یادداشت دیگه چیه؟! چی نوشته؟!
وقتی ایشان یادداشتی که متن آن در ادامه می آید را خواند! دیگر سر از پا نشناخته و کاتر و هماهنگی! را رها کرده و سراسیمه به طرف خانه حرکت کردم تا باورم شود که همه ای آن چه شنیدم از فشار روزه نبوده و واقعیت داشته و از نزدیک ماجرا را شنیده وکیف را ببینم! اما بیشتر از همه! شوق خواندن آن یادداشت که اینک، تبدیل به زیارتنامه گردیده! مرا از خود بی خود کرده بود!
و اما متن یادداشت که نه، زیارت نامه عشق!
داداش ما دزد نبودیم و نیستیم یه اشتباهی کردیم این کیف رو برداشتیم بعد که کتاب توشو خوندیم گفتیم ما این کاره نیستیم شمارتونو از روی کاغذها پیدا کردیم تا کیفو بیاریم تحویل بدیم.
و در همان حال پرشور و شعف رسیدن به خانه، تصمیم گرفتم تا روایت این اعجاز حسینی، را در فصلی طوفانی با عنوان عشق دزدیدنی نیست! ضمیمه این کتاب نموده تا همچون امضائی معتبر بر تارک آن بدرخشد!
به هر حال پس از رسیدن به خانه و مواجهه با حالت زاید الوصف اعضاء خانواده! و دیدن کیف و محتویاتی که حدود دو ماه از نظر دور شده بود! شرح ماجرا ا از ایشان جویا شدم که فرزندم در پاسخ گفت: ساعت یک و نیم بعداظهر، یه آقایی با خونه تماس گرفت و گفت یه بسته برای مسئول اون جا داریم، آدرس رو بدین تا براتون بفرستیم من هم آدرس را دادم! لازم به ذکر است که نمونه کتاب بازنویسی شده پرپرواز که در کیف قرار داشت با آرم و عنوان راوی، امضاء شده و فقط یک سر برگ گروه هم در کیف موجود بود! ضمناً این امر نیز مسبوق به سابقه بود که معمولاً محصولات فرهنگی به آدرس منزل ارسال می گردید.
ایشان ادامه داد: حدود نیم ساعت بعد، آیفون زنگ زد، گوشی رو برداشتم اما کسی رو تو صفحه نمایش ندیدم! گفتم بفرمائید! یه صدایی گفت: ببخشید اون بسته رو آوردم. بعد پرسید: شما کدوم طبقه اید؟
گفتم: بفرمائید بالا، واحد روبرو.
کلید باز شدن در ساختمان رو زدم، رفتم چادر سر کنم که زنگ خونه زده شد، اومدم، اول لای در رو باز کردم و گفتم بله؟ که هیچ صدایی نیومد! در را بیشتر باز کردم که یک دفعه دیدم یک کیف پشت در بود ولی کسی اون جا نبود!
وی نقل می کند: در حالی که کمی ترسیده بودم! جرأت نکردم به کیف دست بزنم! با عجله مادر رو صدا کردم و گفتم: بیا ببین یه کیف پشت در خونه گذاشتن و رفتن!
همسرم نیز اینچنین ادامه داد: حقیقتش منم اول ه کمی ترسیده بودم! گفتم شاید چیز مشکوکی توش باشه! اول جرات نکردم کیف رو بیارم داخل خونه! که یک دفعه یاد کیف دزدیده شده شما افتادم و .... باقی ماجرا!
تسلیم!
و اینک باید آن افسر جوان را به پاس نظر کارشناسی و صاحب دلانه اش! تحسین نمود و جمله اش را بارها در ذهن تکرار کرد که:
این دزدا! با امام حسین شوخی ندارن!
و یک دست مریزاد باید گفت هم به آن دزدان با وفا! هم به آن کاراگاه با صفا!
و حالا این ما هستیم که باید بی نیاز از اخطار جناب سروان! دست هایمان را بالا برده و فارغ از تهدید سارقان کربلائی! تمام تلاش هفت ساله برای پرپرواز را دو دستی تقدیم ایشان کرده و بدون هیچ گونه ادعا و مقاومتی تسلیم شده و اعتراف نمائیم که
ما کم آوردیم!
سپس خود را برای حضور در هر دادگاهی که دادخواست و کیفر خواستش عشق باشد! آماده نمود. به این امید که شاید فضیل زمان خودی نشان داده و در محکمه عاشقی، نه به عنوان متهم که در مقام شاهد و آزاده عشق! حاضر شده تا همه مدعیان، همچون ما! ببینند که چه کسی بعد از یازده سال، پرونده پرپرواز را این چنین مفتوح نگه داشته؟!