گروه اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ از همان روز اول که میآیی زمین و آسمان را دگرگون مینمایی، گویی که تا به حال رنگ و بویی از شعف و شادمانی به دامن این هستی ننشسته است و گویی ندای اندوه و محنت سر تا سر عالم پیچیده است؛ حال و هوای غریبی حاکم می شود گویی که زمانه در قبض است و بغضی در گلو دارد.
دیروز که نبودی با امروز که آمده ای اصلا انگار نه انگار که هر دو روزهایی هستند از روزهای خدا و مگر چه فرقی می کند که امروز هم مثل همیشه از خواب بیدار شویم و به روزمرگی مان بپردازیم؟
نه، نمی شود... امروز در خودش چیزی دارد که نمی شود... امروز یک غربتی دارد که نمی شود... نمی شود... یعنی اصلا شدنی نیست که امروز را هم مثل روزهای قبل اسیر روزمره ات باشی... امروز اولین روزی است که تو آمده ای، امروز اولین روز محرم است.
و از امروز که دل های شیعیان در تب و تاب است و هر دیده ای منتظر تلنگری است که سیلابی روانه سازد، هر کسی به نحوی در عزای پسر فاطمه (س)، به سوگ می نشیند. ما نیز بر آنیم که ایام مصیبت فرجام را وسیلة تمسک به دامان شفاعت سبط خیر الأنام علیه الصلاه و السلام نموده و منزل به منزل همراه کاروان عشق حرکت کنیم. از این رو، هر روز دریچه ای به سوی مقاتل بنام گشوده و از این طریق به عزاداری حسین (ع) می نشینیم.
در سوگ حضرت مسلم
« بسم الله الرحمن الرحیم
عریضه ای است به محضر حسین بن علی امیرمومنان علیه السلام، از جانب شیعیان آن حضرت و شیعیان پدر آن جناب علیه السلام.
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و به جز تو کسی را مقتدای خود نمی دانند؛ پس یابن رسول الله! بشتاب و تعجیل فرما، باغها سبز شده و میوه ها رسیده و زمین ها پر از گیاه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گردیده؛ پس تشریف بیار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهی، پس خواهی رسید به لشکری آراسته و مهیا. سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو که پیش از تو بود. »
چون نامه به خدمت آن جناب رسید فرمود که به من خبر دهید که این نامه را چه کسانی نوشته اند و که به شما داده؟ عرض نمودند: یابن رسول الله! شبث بن رِبعی، حجار بن أبجَر، یزید بن حارث، یزید بن رُوَیم، عُروه بن قیس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر عطار نوشته اند. پس آن جناب برخاست و دو رکعت نماز میان رکن و مقام به جای آورد و از خدا طلب خیر نمود. سپس جناب مسلم بن عقیل را طلبید و او را از کیفیت حال مطلع گردانید و جواب نامه کوفیان را نوشت و به وسیله جناب مسلم ارسال نمود و مضمون نامه این بود: «به سوی شما پسرعموی خود مسلم بن عقیل را فرستادم تا آنکه مرا از آنچه رأی جمیل شما بر آن قرار گرفته، مطلع سازد».
چون اهل کوفه بر مضمون نامه آن حضرت (ع) اطلاع یافتند خرسندی بسیار به آمدن حضرت مسلم اظهار داشتند تا آنکه هیجده هزار نفر با آن جناب بیعت نمودند. زمانی که این خبر به یزید پلید رسید، نامه ای به ابن زیاد لعین که حاکم بصره بود نوشت و منشور ایالت کوفه را به ضمیمة حکومت بصره به او بخشید و او را به کیفیت حال و امر جناب مسلم بن عقیل و حال حضرت امام حسین علیه السلام آگاه نمود و تأکید بسیار کرد که جناب مسلم را به دست آورده و او را شهید نماید.
پس عبید الله بن زیاد پلید مهیای رفتن به شهر کوفه گردید و از آن طرف هم حضرت امام حسین علیه السلام نامه ای به جانب اهل بصره نوشت که مشتمل بر دعوت نمودن ایشان به آنکه آن جناب را یاری نمایند و قید اطاعت او را بر گردن نهند، بود. و از جملة آن جماعت یزید بن مسعود نَهشلی و مُنذر بن جارود عبدی بود. یزید بن مسعود، طائفه بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را طلب کرد و پس از خطابه ای مبنی بر پلیدی معاویه و پسرش یزید گفت:
«به خدا سوگند! جهاد کردن با یزید از برای ترویج دین، افضل است در نزد خدای تعالی از جهاد نمودن با مشرکان. و همانا حسین بن علی علیه السلام فرزند دختر رسول الله (ص)، صاحب شرافت اصیل و در رأی و تدبیر محکم و بی بدیل است... من اکنون مهیا و در عزم جنگم و لبای جهاد بر تن راست نموده و زره جنگ را دربر دارم، هرکس کشته نشد عاقبت بمیرد و آنکه فرار کرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت کند، پاسخ مرا نیکو دهید و جواب پسندیده بگویید».
سپس هر سه طایفه موافقت خود را با یزید بن مسعود اعلام کرده و گفتند فرمان به دست تو است چنانچه بخواهی ما نیز مطیع توایم. پس یزید بن مسعود نامه ای به خدمت امام علیه السلام مرقوم داشت و موافقت سه طایفه را به آن حضرت (ع) خبر داده و نوشت: پس قدم رنجه بفرما به بخت مسعود. چون جناب ابی عبدالله علیه السلام نامة آن مومن مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع یافت از روی شادی و انبساط فرمود:
«تو را چه شد خدایت ایمن کند در روز خوف و تو را عزیز دارد و پناه دهاد در روز قیامت از تشنگی».
ابن زیاد که از محتوای نامه حضرت (ع) خبر دار شد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بیاویخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتکاب مخالفت با او و یزید بیم داد و فردا صبح به سرعت تمام متوجه قصر دارالإماره کوفه گردید و چون جناب مسلم بن عقیل از رسیدن ابن زیاد لعین باخبر گردید از بیم آنکه مبادا که آن پلید از بودن او در کوفه آگاه شود، از خانه مختار بیرون آمد و قصد خانه هانی بن عُروه علیه الرحمه نمود.
ابن زیاد با گماشتن جاسوسانی در جای جای شهر کوفه، متوجه پنهان شدن مسلم بن عقیل در خانه هانی شد و با ترفندی او را به قصر خود کشانیده و دربندش نمود.
راوی گوید: خبر قتل هانی به مردم رسید. پس عمرو بن حجاج که رویحه، دخترش، همسر هانی بود، با جمیع طایفه قصر دارالإماره را احاطه نمودند و عمرو فریاد برآورد که اینک سواران . بزرگان قبیله حاضرند، نه ما قید اطاعت امیر را از خود دور و نه از شیوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ایم. اینک بزرگ و رئیس ما هانی را مقتول ساخته اید.
چون خبر به ابن زیاد رسید به شریح قاضی امر نمود که به نزد هانی آید و حال حیات او را مشاهده نماید و خبر سلامتی او را به مردم برساند. شریح به نزد هانی آمد و اطلاع از حال هانی یافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت. ایشان نیز به همین قدر راضی شدند و برگشتند. راوی گوید: چون خبر گرفتار شدن هانی به سمع جناب مسلم بن عقیل رسید خود با گروهی که در بیعت او بودند از برای محاربة ابن زیاد لعین بیرون آمدند.
عبیدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گردید. اصحاب آن پلید با اصحاب جناب مسلم به هم در آویختند و مشغول جنگ شدند. کسانی که با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گردیدند تا اینکه بجز ده نفر، کسی با جناب مسلم بن عقیل باقی نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نیز او را ترک نمودند و حضرت مسلم بی کس و تنها ماند.
چون جناب مسلم کیفیت این حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بیرون آمد و در کوچه های شهر می گردید تا بر در خانة زنی رسید به نام طوعه. در آنجا توقف نمود و از او جرعه آبی طلبید. پس از آنکه زن آب آورده و او را آشاماند جناب مسلم از او درخواست نمود که در خانة خود او را جای دهد. آن زن نیز قبول نموده و او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زیاد رسید.
آن ملعون، گروهی را به سرکردگی محمد بن اشعث روانه نمود تا حضرت مسلم (ع) را حاضر سازند. چون آواز سم مرکبها به گوش آن جناب رسید، زره خود را بر تن بیاراست و سوار بر اسب گردیده و با اصحاب ابن زیاد درآویخت و گروهی از ایشان را به دارالبوار فرستاد. پس اشعث بی دین فریاد زد ای مسلم! تو در امانی. مسلم فرمود: امان نامة فاجران غدّار ارزشی ندارد و باز با آنان درآویخت.
چون زخم بسیار و جراحت بی شمار بر بدن نازنین مسلم رسید و به این واسطه سست و ضعیف گردید، گروه شقاوت آیین، بر سر او هجوم آورده و او را احاطه نمودند و در همین اثنا ملعونی نیزه بر پشت آن حضرت زد که از صدمة آن نیزه ، بر زمین افتاد. پس آن جماعت بی سعادت آن شیر بیشه شجاعت را اسیر و دستگیر نمودند و به نزد ابن زیاد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زیاد بر بنیاد نمودند سلام بر آن کافر بی دین ننمود.
یکی از پاسبانان لعین گفت: بر امیر سلام کن! آن جناب فرمود: بس کن! وای بر تو باد، به خدا سوگند که او امیر من نیست. عبیدالله پلید به سخن در آمده گفت: باکی بر تو نیست، سلام بکنی یا نکنی کشته خواهی شد. جناب مسلم فرمود: اگر تو مرا به قتل برسانی همانا کار مهمی نکردهای؛ چراکه به تحقیق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساختهاند.
پس آن نانجیب زبان به ناسزا گشود که ای ناسپاس، ای مخالف؛ بر امام زمان خود خروج کردی و عصای مسلمانان را شکستی و فتنه را برانگیختی. جناب مسلم فرمود: ای ابن زیاد! سخن به دروغ گفتی، به جز این نیست که عصای مسلمین را معاویه پلید و فرزند عنید او یزید بشکستند و آنکه فتنه را در اسلام برانگیخت تو بودی و پدرت که از نطفه غلامی بود از بنی علاج از طایفه ثقیف و نام آن غلام عبید بود و مرا امید چنان است که خدای شهادتم را بر دست بدترین مخلوقش روزی دهد. ابن زیاد گفت: تو را نفست در آرزویی افکند که خدا آن را از برای تو نخواست و در میانة تو و امیدت، حایل گردید و آن مقام را به اهلش رسانید.
جناب مسلم فرمود: ای پسر مرجانه! مگر سزاوار خلافت و اهل آن کیست؟ ابن زیاد گفت: یزید!؟ جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله، ما راضی و خشنودیم که خدا بین ما و شما حکم فرماید. عبیدالله گفت: چنین گمان داری که تو را در این امر چیزی است؟ آن جناب فرمود: شک نیست، بلکه یقین است که ما بر حق هستیم. ابن زیاد گفت: ای مسلم! مرا خبر ده که تو به چه کار به این شهر آمده ای؟ امور مردم منظم بود و تو آمدی تفرقه در میان ایشان افکندی و اختلاف کلمه بین آنان ایجاد نمودی.
جناب مسلم فرمود: من برای ایجاد تفرقه و فساد نیامده ام، بلکه از برای آن آمدم که شما منکر را ظاهر ساختید و معروف را به مانند شخص مرده دفن نمودید و بر مردم امیر شدید بدون آنکه ایشان راضی باشند. ابن زیاد نانجیب به ناسزا امیرمومنان و امام حسن و امام حسین علیهم السلام و جناب مسلم را نام می برد و اهانت می نمود.
مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارترید به دشنام؛ اینک هرچه میخواهی انجام دهی دشمن خدا! پس آن شقی، بکیر بن حمران را امر نمود که آن سید مظلوم را بر بالای قصر دارالإماره برده او را شهید سازد. بکیر حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر می برد آن سید بزرگوار در آن حال مشغول به تسبیح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله بود. پس ضربتی بر گردن آن گردن فراز نشأتین، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانید و خود آن ولدازنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد.
ابن زیاد بدبنیاد از او پرسید: تو را چه می شود؟! آن شقی گفت: ای امیر! آن هنگامی که آن جناب را شهید نمودم مرد سیاه چهره ای را در مقابل خود دیدم که انگشتان خویش را به دندان می گزید یا آنکه لبهای خود را می گزید. و من چنان ترسیدم که تا کنون این گونه فزع در خود ندیدم. پس از این جریان، ابن زیاد لعین حکم نمود که هانی بن عروه را نیز به قتل برسانند.
*برگرفته از کتاب «سوگنامة کربلا، متن کامل لهوف سید ابن طاووس ره، ترجمة استاد محمد طاهر دزفولی، انتشارات مومنین، چاپ ششم، 1384، صفحات 69 – 109 »