گروه اندیشه «خبرگزاری دانشجو»- هادی رزمجویی؛ از تأثیرگذارترین فیلسوفان غرب، رنه دکارت، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی است؛ تا آنجا که وی را پدر فلسفه جدید نامیده اند. عوامل زیادی باعث شد دکارت شایسته چنین عنوانی گردد که شاید مهمترین آن بنیانگذاری خودبنیادی بشر یا «سوبژکتیویسم» می باشد. در این مطلب ضمن معرفی و تبیین خاستگاه سوبژکتیویسم، به بررسی نتایج و پیامدهای آن در فلسفه و به تبع آن در علم و تکنولوژی می پردازیم.
می اندیشم پس هستم
در اوایل قرن هفدهم که دکارت به نگارش افکارش می پرداخت، حدود دو قرن می گذشت که اسلاف وی فلسفه مدرسی را از اعتبار انداخته بودند و چون فلسفه جدیدی پدید نیامده بود، بی اعتمادی و شک را به خود فلسفه سرایت داده بودند. دکارت در این فضای مبهم، تردیدآمیز و آشفته سنت مدرسی در جستجوی مبنایی یقینی برای معرفت است. وی تحت تأثیر آرای مونتنی در لافلش در حالی تحصیلات خود را به پایان رساند که بیش از پیش خود را گرفتار شک و خطا می دید. ولی این شک نخستین گامی بود که او باید در این راه برمی داشت.
دکارت تصمیم گرفت خانه آگاهی ها و دریافت های خود را در آتش شک بسوزاند و در هر چه که شک در آن راه دارد شک کند تا شاید بتواند مبنایی یقینی برای معرفت بیابد. او این حقیقتِ یقینی را با «cogito, ergo sum» یعنی «می اندیشم (شک می کنم)، پس هستم» پیدا کرد. یعنی در هر چیز که شک کنم در این که دارم شک می کنم، نمی توانم شک کنم. پس باید «منِ» شک کننده وجود داشته باشد تا بتواند شک کند.
وجود من در خود فعل شک متجلی است. بنابراین دکارت راه خود را با شک آغاز می کند و در نتیجه من را یقینی ترین وجود می یابد و آن را مبنای نظام فلسفی خود قرار می دهد و سپس به اثبات خدا و سایر موجودات می پردازد.
انسان به جای خدا
دکارت با مبنا قرار دادن انسان مسیر فلسفه را دگرگون ساخت. کانون این دگرگونی «من» است. هر چند که به واسطه همین من خدا اثبات میشود ولی این من مقدم بر خداست. متفکران الهی همانند دکارت «من» را یقینی ترین وجود می دانستند ولی در من متوقف نمی شدند و به خودِ برتر من یعنی خدا می رسیدند و آن را مبنای یقین قرار می دادند. ولی دکارت انسان و اندیشه عقلانی انسان را به عنوان تنها سوژه (فاعل شناسایی) معرفی می کند که هر چه غیر خود حتی خدا را ابژه (متعلق شناسایی) می بیند و بنابراین همه چیز باید از دریچه نگاه او تعریف شود.
چنین انسانی دیگر جانشین خدا بر روی زمین نیست، بلکه علیه خدا شوریده است و اینک خود خداست! خدای دکارت «رب» نیست و نقشی در تدبیر عالم ندارد و خالق مداوم همه چیز نیست. خدای ساعت سازی است که بعد از خلق ساعت، دیگر کاری به آن ندارد.
به گفته پاسکال «غرض دکارت در سرتاسر فلسفه اش این است که خدا را برکنار کند، چون او را فقط برای همین می خواهد که تلنگری به عالم بزند و آن را به حرکت درآورد وگرنه احتیاجی به خدا ندارد.» این سیر تنزل خدا ادامه می یابد و کانت خدا را جزو اصول موضوعه ای میداند که صرفاً برای برقراری قانون اخلاق لازم است و در نهایت نیچه به این نتیجه می رسد که خدا مرده است.
از این منظر فریاد نیچه که خدا مرده است جز این نمی تواند باشد که انسان مرده است در واقع باید گفت انسان عاصی که تصور می کرد می تواند در دایره ای بدون مرکز زندگی کند مرده است. در حقیقت خدایی که نیچه میگوید مرده است خدای خالق دکارت است نه خدایی که عالم را تدبیر می کند. زیرا خدایی که نقشی در عالم ندارد، مرده است.
هایدگر در گفتگویی که با روزنامه اشپیگل آلمان انجام می دهد در پاسخ به این که چه پیشنهادی برای نجات غرب از خطری که می گویید در آینده گرفتار آن می شود دارید؟ می گوید: «تنها هنوز خدایی است که می تواند ما را نجات دهد.» از نظر دکتر فردید خدایی که هایدگر می گوید خدای پس فرداست.
خدایی که مدرنیته می شناسد خدای فردا است و خدایی که غرب را نجات خواهد داد خدای پس فرداست. نوع نگاه به خدایی که میراث دکارت است باید تغییر کند و خدایی بیاید که در تمام شئون زندگی بشر حضور دارد. چنین خدایی، خدای فیلسوفان نیست که می خواهد با عقل حداقلی و عقل استدلالی خود زندگی کند، بلکه خدای ابراهیم و اسحاق و عیسی و محمد (ص) است که با عقل الهی متصل به وحی به تدبیر امور خود می پردازد.
به گفته گنون «مشکل مدرنتیه از جایی شروع شد که انسان از همه چیز تعریفی ارائه داد و از اینکه به وسیله معنویت و هر آن چه او را تعالی می بخشد، تعریف شود، گریزان شد.» از آن جا که عقل مدرن از عالم قدس بریده و تنها معطوف به فعالیت ذهنی انسان در حوزه های گوناگون می باشد نمی تواند انسان را به سعادت حقیقی برساند. نتایج مکاتب فلسفی ای که بر همین مبنا در غرب پدید آمد بحران معنویت برای بشر بوده است. زیرا حتی اگر بر فرض محال، عقل مدرن بهترین قواعد اخلاقی را هم تدوین کند، مهم ترین مشکل آن که همان قراردادی بودن است، همچنان پابرجاست. در حالی که در مکاتب الهی انسان با پیروی از دستورات الهی که حقیقی اند و نه قراردادی و ریشه در عالم قدس دارند، به معبود خود و مرکز آرامش نزدیک تر می شوند.
جدایی معرفت شناسی از وجود شناسی
اتفاقی که با دکارت در فلسفه جدید رخ می دهد و باعث تغییری شگرف در موضوع فلسفه می شود، تبدیل وجودشناسی به شناخت شناسی است. اگر قبلاً موجودات و متعلق شناسایی (ابژه) آنچنان که هستند، مورد شناسایی قرار می گرفتند و توصیف می شدند، از این پس آنچنان که منِ فاعل شناسا (سوژه) می بینم، باید توصیف شوند.
دیگر «موجود بما هو موجود» مطرح نیست، اساساً این پرسش حذف می شود و موجود بما هو یقین مطرح می شود. می اندیشم پس هستم یعنی اندیشه مقدم بر وجود است و دیگر موجود آنگونه که هست مطرح نیست بلکه موجود آنگونه که برای من نمایان می شود، مطرح است. این مسیر ادامه می یابد و رفته رفته ابژه کم رنگ شود و ایده آلیسم پررنگ تر؛ تا آنجا که کانت به دکارت ایراد می گیرد که حداکثر نتیجه ای که می توان از «می اندیشم پس هستم» گرفت این است که فکری هست و به هیچ وجه نمی توان هستم را نتیجه گرفت.
بنابراین مشاهده می شود که مقدمات راه کانت که به معرفت شناسی (epistomology) ختم می شود با دکارت آغاز می شود. دکتر نصر می گوید: «دکارت تفکر من فردی را مرکز واقعیت و معیار همه معرفت قرار داد و فلسفه را تبدیل به استدلال گرایی محض کرد و در نتیجه اهتمام اصلی فلسفه اروپایی را از وجود شناسی به معرفت شناسی تغییر داد. از آن پس دامنه معرفت حتی اگر به دوردست ترین کهکشان ها کشیده می شد ریشه در می اندیشم داشت.»
در حکمت متعالیه معرفت شناسی در ضمن هستی شناسی است و از آن جدایی ناپذیر است و بر خلاف معرفت شناسی دکارت که از یک سو فاعل شناسا را به عقل استدلالی و متعلق شناسایی را به ماده تقلیل داده اند، معرفت ذو مراتب است. نه فقط واقعیت یا وجود مراتب متعددی داردکه از سطح مادی تا ذات حق که خداوند است گسترده شده است بلکه واقعیت ذهنی یا اگاهی هم مراتب مختلفی دارد که در نهایت به خود مطلق می رسد.
اربابان زمین و تسخیر طبیعت
هدف دکارت از علم با مبنا قرار دادن منِ اندیشنده که یقینی ترین وجود است، رسیدن به یقین بشری است و همچنین با محور قرار دادن من اندیشنده ای که همه چیز را ابژه این من می داند در پی تسلط بر طبیعت است. در حقیقت سوبژکتیویسم با این سخن دکارت که «ما باید اربابان زمین شویم» به حقیقت می پیوندد.
انسان به جهت سوژه بودن قدرت تسلط بر موجوداتی که اینک ابژه های او هستند را یافته است، در این صورت عالم باید با میلهای من هماهنگ شود. حال اگر نظام طبیعیِ عالم نتوانست جواب میلهای انسان را بدهد، آنقدر نظام طبیعی عالم را تغییر میدهد تا مطابق میلهای او گردد.
پیوند این نگاه دکارت که هدف علم تسلط بر طبیعت است با این سخن بیکن که «با انجام آزمایش ها می توانیم طبیعت زنانه را برای بیان اسرارش شکنجه دهیم.» تخریب بی رویه طبیعت و مشکلات زیست محیطی است که گربیان¬گیر انسان امروز و فردا می باشد. متفکران غربی نیز در کتاب ها و مقالات زیادی از جمله کتاب «کوچک زیباست» و «زندگی در عیش، مردن در خوشی» در مورد نابودی زمین و محیط زیست هشدار داده اند.
طبق آموزهای دینی طبیعت ساخته دست بشر نیست بلکه سراسر عالم ساخته ی صانعِ حکیم است. طبیعت موجودی زنده است که می توان در تعامل با آن و در تعامل با هر شئ حقیقی، با باطن آن ارتباط برقرار کرد و به جای در حجاب بردن طبیعت آن را به انکشاف درآورد، تا طبیعت خود رازهای خود را ظاهر سازد. ولی با نگاه سوبژکتیو به عالم، طبیعت موجود مرده و بی جان است که هر گونه دخل و تصرف در آن آزاد است.
منابع:
1. کاپلستون فردریک، 1379، «دکارت»، ترجمه ی علی کرباسی زاده ی اصفهانی، چ اول، تهران، موسسه انتشارات مدینه. مرکز پژوهش و نشر فرهنگی.
2. گنون رنه، 1365، «سیطره کمیت و علائم آخرزمان»، ترجمه ی علی محمد کاردان، چ دوم، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
3. ژیلسون، اتین، 1380، «نقد تفکر فلسفی غرب از قرون وسطی تا اوایل قرن حاضر»، ترجمه ی احمد احمدی، چ اول، تهران، سمت.
*کارشناس ارشد فلسفه علم. دانشگاه اصفهان