گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «عقیق» نوشته نصرت الله محمودزاده، زندگینامه داستانی سردار شهید حسین خرازی است که برای اولین بار در سال 1379 و بعد از گذشت 12 سال توسط انتشارات ملک اعظم چاپ و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
والایی چشمش به تانک هایی افتاد که در گل فرو رفته بودند. عراقی ها دیشب تانک های به گل نشسته را رها کرده و عقب کشیده بودند. والایی و چند نفر دویدند جلو. باورشان نمی شد بی دردسر این همه تانک گیرشات آمده باشد. لوله تانک ها را به سمت خاکریز دشمن گرفتند و آماده شلیک شدند. حسین سراسیمه یکی از آرپی چی زن ها را روانه کرد. او با دقت تانک را هدف می گرفت و شلیک می کرد. دود و آتش بود که از برجک تانک ها بالا می کشید. والایی چند نفر را به سمت تانک ها فرستاد و آن منطقه را به جهنمی از آتش بدل کردند. تانک های به گل نشسته می سوختند و دودی غلیظ منطقه را فرا گرفته بود و نیروهای تیپ امام حسین (ع) آسوده خاطر به آن منظره نگاه می کردند. بسیجی جوانی سراغ حسین رفت و در حالی که نگاهش پایین بود، روبه رویش ایستاد. حسین با دیدن او ناگهان به خود آمد. از سکوت سنگین و حالت نگاهش فهمید که در نبرد با تانک ها چه اتفاقی افتاده است. بسیجی جوان خیلی آرام گفت: «والایی هم رفت!»
حسین همان جا زمین گیر شد. کمرش خم شد و توان ایستادن را از دست داد. هنوز نمی دانست در برابر شهادت یارانش، جز سکوت و توکل چه باید بکند. توفان درونش را بروز نداد و این بار هم رازش را برای خود نگه داشت. والایی جوان وارسته و خوش فکری بود و برای حسین سخت بود که پرواز او را بپذیرد. او که برای روح بلند مردانی بزرگ بستر پرواز فراهم می کرد، اکنون خود در حسرت این پرواز، در عالم تنهایی می گریست. همهمه ای از دوردست به گوش می رسید. وقتی صدای همهمه بلندتر شد، حسین شهید را رها کرد و با صدای نافذ از بی سیم چی پرسید: «خبری شده؟»
خط دشمن شکسته شد. تیپ ها دارند به ما محلق می شوند. جاده عین خوش و سایت چهار و پنج پر از بسیجی شده. این همهمه صدای بچه هایی است که دارند به ما می رسند. از قرارگاه گفتند دیگر نگران نباشیم. تدارکات تیپ هم حرکت کرده.
حسین سرش را بلند کرد، ولی چیزی نگفت. چند تیپ سپاه و یک تیپ ارتش به آنها رسیده بودند و فتح المبین در نظرشان فتح الفتوح شده بود. آنها در عمق جناح دشمن مستقر شده بودند. رهایی شش هزار کیلومترمربع در عملیات فتح المبین همه را راضی کرده بود و اسیران عراقی را دسته دسته به پشت جبهه منتقل می کردند.
حیدرپور خسته از نبردی بود که گردان او در محور موسیان درگیرش شده بود و از ابتدای درگیری بچه ها را تشویق به شکار تانک می کرد. بعد که سوار کار شد، افتاد به تقویت گردان تازه تاسیس خودش. افتاد به غنیمت جمع کردن تانک، نفربر، تیربار و حتی موشک انداز آرپی چی. حالا رسیده بود به حسین و اول از همه داشت گزارش شهدایی را می داد که وقتی متوجه شدند باید خط را رها کنند و به گردان احتیاط منتقل شوند، چقدر نق زدند و اشک ریختند. یاد اعتراض های هفت دسته ای می افتاد که دمق بودند. یاد دو شب بعد هم افتاد که فشار دشمن از موسیان زیاد شد و گردان، مثل فنری جمع شده، خود را در قلب دشمن رها کرده بود. گردانی که در دل عملیات فتح المبین تشکیل شد، کلید حل معماری حماسه عین خوش شده بود.