گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ احمد یوسفزاده در کتاب خود با نام «آن بیست و سه نفر» شرح ماجرای اسارت خود و دوستانش و دیداری را که با صدام داشتهاند را بیان کرده است. در این گزارش به بازخوانی دیدار این بیست و سه اسیر با صدام میپردازیم.
صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرفهای مهمیبین او و صالح رد و بدل شد. هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرفهایشان سردربیاوریم. ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.
میگه رفتنتون قطعی شده. باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق. جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچهها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت: «آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید».
سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم. خیابانهای بغداد مثل همیشه شلوغ بود. دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسگریه» نزدیک شد. با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.
وارد منطقهای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت. کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگر، شبیه دری که از آن گذشته بودیم توقف کرد. باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم. هر وقت میخواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا میبرند، سرباز مسلح دستش را میگذاشت روی بینیاش و هیس میکرد.
از حلقههای سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعهای اداری شدیم. از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنکتر شد انگار. بوی خوشی در هوا پراکنده بود. وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتابها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.
چلچراغهای بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود. روی زمین فرشهای خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرشها میگذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمیشد. از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشهای گذاشتیم.
لحظهای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده میشد. دورتادور میز، صندلیهای چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاسک آب قرار داشت. به دستور نشستیم روی صندلیها، نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن میچرخید. درصدر میز، صندلی شاهانهای دیده میشد. روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیه قرآنی نوشته شده بود «و امرهم شوری بینهم» معنی آیه را میدانستم.
به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری گوشهای ایستاده بودند. هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت. صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت: «میگه آقای سید رئیس الان میآن، همه بلند بشید»!
ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه میایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاسها به سمت صداها هجوم بردند. از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید.
هر قدمیکه او میگذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرشهای کوچک را بر میداشتند. مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهورعراق!
دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چندمتری مان داشت لبخند میزند و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم. صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبز رنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق- مهیب الرکن- میدرخشید. چهرهاش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود. ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود. صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند میزد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبتهایش را شروع کرد.
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد! بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: امروز ما خواستار صلح هستیم وگروههایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!
او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: همه بچههای دنیا بچههای ما هستند. رژیم ایران نباید شما رادر این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.
دختر کوچک صدام نه به حرفهای پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلیهایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرفهای پدرش گوش میدادیم، دخترک داشت روی یکی از برگههای یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. صدام ادامه داد: بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر ومادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.
در این لحظه او صحبتهای یک طرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفت و گو درآمد. از حسن مستشرق شروع کرد.
اسم شما چیست؟ حسن مستشرق
اهل کجایی؟ مازندران
شهری هستی یا روستایی؟ شهرساری
شغل پدرت چیست؟ کارگر
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.
شما اهل کدام شهرستان هستید؟ زنجان
خود شهر زنجان؟ نه از دهات قیدار.
پدرت کشاورز است؟ نه، آسیابان
برادر و خواهر بزرگتر از خودت داری؟ دارم، کوچک ترند.
درس هم میخوانی؟ بله، کلاس دوم راهنماییام.
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
شما؟ یحیی کسایی نجفی.
از کدام شهر؟ از تهران.
صدام لحظهای به یحیی خیره شد.
پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟ نه.
پدربزرگت چطور؟ نه.
شغل پدرت چیست؟ عطار.
تو از بقیه برادرانت بزرگتری یا کوچکتر؟ من وسطی هستم.
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.
شما؟ جواد خواجویی، اعزامیاز کرمان.
از شهر یا روستا؟ از شهر سیرجان.
پدرت چه کاره است؟ راننده.
دانش آموزی؟ بله
کلاس چندمی؟ اول راهنمایی.
زرنگی یا تنبلی؟ جواد مکثی کرد... متوسط.
صدام از در نصیحت درآمد.
ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفتوگو همین جا بسته شود. بچههایی که از آنها سئوال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند. این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.
پدر شما چه کاره است؟ عشایر!
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطرافآن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد. عراق کشوری عشیرهای است، تشکیل شده از ایلها و طوایف متعدد.
برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیرهتان کیست؟ علیرضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: مادرتان زنده است؟ بله!
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود. محمد کنار دست من نشسته بود. میتوانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود. او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشین برقی نشود، در آن لحظه باید توی چشمهای صدام نگاه میکرد و به سئوالاتش پاسخ میداد. اما این اتفاق نیفتاد.
صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت: از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟ کسی جواب نداد. صدام سئوال دیگری مطرح کرد. کدام یک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هرکس در شهر زندگی میکند دستش را بگیرد بالا. دست من پایین ماند. صدام میخواست جلسه را تمام کند در این لحظه، به اشاره او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبهای چوبی قرار داشت، نزدیک شد صدام از میان جعبه چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا.
گفت: خوب، ان شااالله این جنگ تمام میشود و هرکسی پیش خانوادهاش بر میگردد. در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان میفرستیم. وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!
جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد، اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت. گفت: حالا دخترم، هلا، گلهای سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم میکند. این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچههای سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا. دخترک بلند شد، دور میز چرخید و ما هر یک غنچهای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.
کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم. گفت: حالا میخواهم با شما عکس یادگاری بگیرم. این عکسها را میگذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید. عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرتآور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام.
به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم. ثانیهها به تلخی میگذشت. نمیخواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم. سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاسها پنهان ماندم. پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.
همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لبهای ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند. صدام، زیرکانه برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد. از ما پرسید: کدام یک از شما میتواند یک جوک تعریف کند؟ هیچ کس پاسخ نداد. صدام کوتاه نیامد. گفت: پس هلا برا شما یک جوک میگوید.
هلا، بعد از تقسیم کردن گلهای سفید، سرجایش برگشته بود تا نقاشیای راکه ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند. صدام دستی روی سر دختر شش سالهاش کشید و گفت: هلا، تو بلدی برای این بچهها جوک تعریف کنی؟ هلا لحظهای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشیاش برداشت و کودکانه گفت: «نچ»!
نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خندهمان گرفت و عکاسها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچههای ما به موقع استفاده کردند. جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.