دوستی خیابانی من و منصور به ازدواج انجامید. ما با لج بازی و تهدیدخانواده خود به مراد دلمان رسیدیم. روزهای اول خیلی شیرین و رویایی بود. منصور برایم میمرد و عزیزم و جانم از زبانش نمیافتاد.
من هم حاضر بودم جانم را فدایش کنم. اما این احساس خوب خیلی زود به یک حس خستگی و نفرت تبدیل شد. مثل برج زهر مار به خانه میآمد و تا میخواستم حرفی بزنم میگفت: «حوصلهات را ندارم».
او با این رفتارهای تحقیر آمیز مرا شکست و خرد کرد. داشتم دیوانه میشدم. دنبال راه حلی میگشتم که متوجه شدم باردار هستم.
این نقطه امیدی بود برای من در یک زندگی سرد و بیروح. فکر میکردم با تولد بچهام همه چیز درست میشود. اما این طور نشد.
مادر شوهرم هر روز که میگذشت بیشتر و بیشتر عذابم میداد. ۵ سال از بهترین روزهای جوانیام در بدترین وضعیت گذشت. واقعاخسته و کلافه شده بودم.
روزی هزار بار خودم را لعن و نفرین میکردم که عجب بلایی به سر خودم آوردم. فقط به خاطر دختر کوچکم تحمل میکردم.
منصور هم تحت تاثیر حرفهای مادرش بود. میگفت ما به درد هم نمیخوریم و از این حرفها.
یک روز پس از دعوا و مرافه با مادرش دست بچهام را گرفتم و از خانه بیرون زدم. همراه نیلوفر قدم میزدیم که در حال عبور از وسط بلوار دخترم ناگهان جلوی یک ماشین پرید. در این حادثه او جان خود را ازدست داد. با مرگ بچه ام اوضاع حسابی به هم ریخت.
مادر شوهرم همین موضوع را بهانه کرد تا با من تسویه حساب کند. اختلافهای ما خیلی جدی شد و از منصور جدا شدم. این شکست سنگین برایم خیلی گران تمام شد.
لحظه به لحظه صحنه مرگ دخترم در ذهنم مرور میشد. برای فرار از افسردگی و تنهایی به دام اعتیاد کشیده شدم. خدا لعنت کند زن همسایهمان را. او مرا معتادکرد.
از خانه دزدی میکردم و مواد میخریدم. خانوادهام با اطلاع از این موضوع مرا طرد کردند.
هیچ وقت فکر نمیکردم به چنین سرنوشت فلاکت باری دچار شوم. تمام این بدبختیها از یک دوستی خیابانی شروع شد ....