به گزارش خبرنگار اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، این بار تهیه یک گزارش جنجالی و داغ وارد جزیره شدیم. البته اولش نمیدانستیم که جزیره کجاست ولی با کمی پرس و جو متوجه شدیم و اولین گزارش جزیرههای تهران نوشتیم.
«البته خوانندگان بدانند که دلیل جمع بودن فعلها تنها به خاطر این است که این گزارش را چند نفری تهیه کردهایم.»
سوژه این گزارش از آنجایی پیدا شد که در میان صحبت بعضی از جونان که متعلق به دو قشر کاملا متفاوتی بودند، حرفهایی از جزیره شنیدیم.
به طور مثال یکی از خبرنگاران ما در حال تردد در خیابان انقلاب به دانشجویان دختر و پسری برخورد که قرار گذاشته بودند، بروند «جزیره»، همچنین یکی دیگر از خبرنگاران ما در محله خود در حوالی بلوار فردوس از اشرار سر کوچه به دفعات شنیده بود که میگفتند: شب در «جزیره» همدیگر را میبینیم.
این جزیره شد برای ما یک معضل که بفهمیم منظور این دو قشر که با یکدیگر هیچگونه تشابهی نداشتند از «جزیره» چسیت.
ابتدا از مردم که سن و سالی حدودا 40 – 50 ساله داشتند، سوال کردبم: آقا/خانم ببخشید شما می دانید، جزیره کجاست؟
-خانم: نه نمی دانم، منظورتان جزیره کیش یا قشم که نیست؟
-آقا: نه نمی دانم، ولی فکر میکنم که محله در دروازه غاز میگویند.
-آقا:نه اصلا تا حالا این کلمه را نشنیدهام.
-خانم: بله میدانم، جایی دور افتاده که دور تا دور آن را آب گرفته است.
معلوم بود که منظور جوانان ما از جزیره جای دیگری بود، محلی برای خوشگذرانی و گذراندن اوغات فراقت، جایی که هرگونه قشری را به حضور میپذیرفت و پاتوق امنی برا جوانان ما بود.
مجبور شدیم برای فهمیدن جزیره به سراغ همان دانشجویانی برویم که حدس میزدیم قرار است به جزیره بروند.
بالاخره پس از چندین پرسش از این دانشجو و آن دانشجو متوجه شدیم که جزیره کجاست، «جزیره» جایی بود که جوانان و دانشجویان دختر و پسر با یکدیگر پس از آخرین زنگ دانشگاه به آنجا میرفتند و در کنار یکدیگر به بدون هیچگونه محدودیت به خوشگذرانی مشغول میشدند.
برای اینکه با «جزیره» بیشتر آشنا بشویم، دنبال دخترها و پسرها به راه افتادیم، البته مثل ماموران آنان را تعقیب کردیم.
قدمهایمان در میان کوچه پس کوچههای شهر ادامه داشت تا اینکه در یک منطقهای خلوت دانشجویان مقابل یک درب آهنی بزرگ ایستادند و آیفون تصویری را به صدا آوردند و فکر کنم با گفتن رمز شب وارد شدند.
اولش منصرف شده بودیم که وارد شویم ولی برای تکمیل شدن گزارش مجبور بودیم، خلاصه جلو رفتیم و زنگ را به صدا در آوردیم، از داخل آیفنون صدای نازکی گفت: بفرمائید.
باورم نمیشد، نه رمز شب و نه سوال و نه حتی صدای کلفتی که آدم را بترساند.
وارد که شدیم انگار وارد قصر شاه در کاخ سعادت آباد شده بودیم، البته ناگفته نماند که این باقیمانده همان رژیم مریض و کثیف شاهنشاهی بود، جزیره که شاید ته ماندههای کاباره و مطرب خانههای قدیمی که در آن عرق میخوردند، عربده میکشیدند و زنان نیمه عریان در آن میرقصیدند، البته با شکل و ظاهری جدیدتر و شیک تر، جزیره پس مانده رژیمی است که شاهش در هنگام زندگی با فوزیه، با یکی از خواهران خود به نام اشرف هم رابطه غیراخلاقی داشت و به همین دلیل امتیازات مختلفی در زمینه تجارت به خواهر هوس بازش میداد.
رژیمی که با مدارک معتبر میتوان گفت: پدر رضا ربع پهلوی « همجنس باز» هم بوده و چندین بار به «پسران و دختران ۹ ساله» تجاوز جنسی کرده، هم اکنون بعضی از این قربانیان تجاوز و آزار و اذیت با نوشتن کتاب خاطرات دست به افشاگری زدند.
رژیمی ملکهاش فرح دیبا؛ آخرین همسر شاه، نیز سوابقی از مفاسد اخلاقی دارد؛ او با شخصی موسوم به جودی، رابطه داشت که حتی پس از خروج شاه و فرح از ایران، این ارتباط جنسی در مکزیک نیز ادامه داشت.
بگذریم . . .کف قهوهخانه را سرامیک و شیشه پوشانده بود و دیوارهها نیز کاغذی بود، کاغذهایی با شکل و شمائل کشور فرانسه ، مثل برج ایفل، رودخانه سن لورنس، کلیسای شاتر، قلعه شامبور و . . .
بر روی پلهها که روی آن فرشی قرمز پهن شده بود، قدم بر میداشتیم، وارد اتاقی حدودا 40 متری شدیم که حدود 10 تخت در فضای آن گذاشته بودند، تقریبا تمامی تختها پر بود از دانشجویان دختر و پسر که با یکدیگر در قهقهه و صحبت غرق شده بودند.
پسری زیر ابرو برداشته، با شلوار لوله تفنگی، مشکی رنگ و همینطور یک پیپ در دهان جلو آمد و پس از بیرون دادن دود پیپ خود ما را به سمت یکی از تختهای راهنمایی کرد.
همینطور که میگذشتیم تا به تختمان برسیم، چهره دخترانی را میدیدیم که با آرایش غلیظ و روسری تقریبا از سر افتاده در کنار پسرانی با موهای ژولیده که البته فکر کنم تازه مد شده بود، نشسته بودند و بازهم خوانندههای غربی مثل جاستین بیبر با جدیدترین فشن مو ، برخی از دانشجویان را به چالش کشانده بودند.
بر روی تخت به آرامی نشستیم، کمی که دقت کردیم متوجه شدیم از تراکم دود جمع شده در قهوه خانه تقریبا نمیتوان حتی تخت کناری را دید.
خلاصه به هر زحمتی بود چشم هایمان را به دود عادت دادیم و توانستیم دانشجویانی را ببینم و اوضاع و احوال آنان را در این قهوهخانه شرح دهیم.
صحبتهای آنان به سختی به گوش میرسید و میشنیدم که صحبت از جدیدتریرن مدل گوشی همراه و سریالها و موزیکهای ماهواره است و اینکه کیم کارداشین ارمنی و آمریکاریی تبار در نمایشگاه مد و لباس با چه لباسهایی وارد شده بود.
در میان صحبت های جوانان شنیده شده که یکی از آنان گفت: چرا به آن یکی قهوهخانه که در کنار میدان و متروی انقلاب است، نمی روم. یکی از دختران جواب داد: آنجا ایمن نیست، دوربین دارد، پلیس میآید و خلاصه یک روزمان را تلخ میکند و شب هم باید بریم خانه هزار سوال را پاسخ بدهیم که با چه کسی، کی و کجا بودیم؟ درست است آنجا بزرگتر است ولی اینجا راحتتر هستیم.
با شنیدن صحبتهای جوانان به فکر فرو رفتم که این شبکههای ماهوارهای مانند «من و تو» با جوانان کشورمان چه کرده است، چطور در میان افکار دختران رخنه کرده که آنان حجاب و عفاف را دور از آزادی میبینند و سیگار دست گرفتن در کنار پسران هوسران و فرصت طلب را اوج شادی و نظاط تلقی میکنند.
خلاصه طاقت نیاوردیم و با یکی از دانشجویان سر بحث و صحیت را بازکریدم.
اولش پرسیدم که واقعا مگر شما خوشگذرانی دیگری جز در قهوه خانه آمدن ندارید؟ پاسخ داد: نمیشود با دختران هر جایی رفت بالاخره گشت ارشادی وجود دارد، زورگیران ، اوباش متلک پرانی و ایجاد مزاحمت میکنند.
سوال دوم را اینطور مطرح کردم: چرا با دوستان خود به باشگاههای ورزشی نمیروید یا به پارکها و تئاترها ؟ پاسخ داد: این جاهایی که گفتی به درد ما نمیخورد چون راحت نیستیم، البته باشگاه خوب است اما ما دیگر توان رفتن و ورزش کردن نداریم و پارکها نیز شبهایش به دل مینشیند که اکثر دوستان دانشجو دختر هستند و نمیتوانند شبها بیرون از خانه باشند.
از صحبتهای این پسر دانشجو معلوم بود که حتی خانواده بسیاری از دختران دانشجو نیز از آمدن آنها به این مکانها اطلاعی ندارند و خوش باورند که فرزندانشان در حال درس خواندن و تلاش برای ساختن آیندهشان هستند.
دیگر میلی به ادامه صحبت با این جوان دانشجو را نداشتیم، چون به قول معروف «مرغش یه پا داشت». صحبت را کوتاه کردیم و دیگر از جای بلند شدیم. البته یک سوال دوست داشتم بپرسم که نشد، یعنی ترسیدم، می خواستم بگویم آخرش در این دود و دم به کجا می رسید؟
با کنار زدن دودها به صندوقدار رسیدم، ما یک قوری چای با کیک خورده بودیم، در حال تعارف بودیم که چه کسی حساب کند، ناگهان صندوقدار فیش دانشجویانی را که جلوتر ما بودند را داد، روی فیش رقم 60 هزار تومان را نوشته بود، یک نگاه به تختشان انداختم و یک قلیان با دو قوری چای بیشتر ندیدم.
از همان پلهها دوباره برگشتیم، میرفتیم ولی سرمان از نفس کشیدن در محیطی مملوء از دود سیگار و قلیان به شدت درد میکرد.
با خودمان فکر کردیم که چطور جوانانی که در این وضعیت دشوار زندگی توانستهاند به دانشگاه ورود پیدا کرده و درس بخوانند امروز هم دین خود، هم حیا و عفت ، هم پول خود و هم شعور طرز فکر ایرانی بودن خود را میفروشند و قدم در راه تباهی میگذرانند، شاید دلیلش وجود جزیره بود که برای همین راه تاسیس شده بود و تلاشی شایانی برای از بین بردن آنها انجام نمیشد.
در حالی که داشتم به درب آهنی نزدیک میشدم، بازهم عکسهایی از فرانسه را دیدم و زیر لب گفتم جایی این عکسها خودنمایی میکند، معلوم است که چه نقشههایی برای جوانان کشیده شده است.
بیرون آمدیم و فردا تقریبا نزدیک غروب آفتاب جایی رفتیم که اوباش محل بلوار فردوس در حال رفتن به جزیره بودند.
دقیقا مانند سری قبلی حدود یک ساعت طول کشید تا جزیره را پیدا کنیم، البته این بار کسی را تعقیب نکردیم ، بلکه از همان جوانان آدرس آنجا را گرفتیم. دربش باز بود، اما شیشه هایش کمی دودی بودند، داخلش پر بود از تسبیح، سر گوزن و بنر بزرگ پیرمردی که در حال کشیدن قلیان با نی چوبی بود.
قلیانها ردیف شده روی یک سنگ مرمری جلوی آشپرخانه چیده شده بودند، بیشتر خوانسار میکشیدند و قلیان میوهای مخصوصا نوجوانان زیر 20 سال بود. بعضیها لباس مشکی به تن داشتند و سیبیلی به پهنای دو بند انگشت و عدهای دیگر نیز شلوار تنگ با تیشرت شمارهدار پوشیده بودند.
خدمتکار که از دستش آب تنباکو میچکید داد زد ، چی میکشید؟ راستش اولش ترسیدیم ولی بعد با کمال خونسردی گفتیم فعلا چای میخوریم، خدمتکار با کناره دست شلوارش را بالاتر کشید، پوز خندی زد و رویش را بر گرداند.
در این جزیره آدمهای مرموز زیاد دیده میشدند، جوانانی که با پچ پچ کردن انگار طرح و نقشهای را میکشیدند. یکی از همان کسانی که در قهوهخانه بود بالای تخت ما آمد و خواست تا بنشیند.
اولش گفت، فهمیدم غریبهاید خواستم احساس غربت نکنید. بعد یکی یکی از سابقه داران این جزیره را معرفی کرد، «دانیال تپل»، «احسان فرفری»، «محسن زرنگ» و خیلیهای دیگر ، میگفت اینجا بچهها از جون آدم تا شیر مرغ را در یک چشم به هم زدن ردیف میکنند.
میگفت: زرنگتر از این بچهها در تهران کسی نیست ، میان حرفهایش جایی برای حرف زدنم، پیدا کردم و سریع گفتم: میتوانم یک درخواست کنم، یکی از دوستانم از شهرستان آمده و کمی حشیش میخواهد، میشود برایش تهیه کرد، ناگهان با قهقه ای گفت: حشیش اینجا کریستال هم در کمتر از 30 دقیقه حاضر میشود چه برسد به حشیش!. بازهم پرسیدم راستش دنبال یک گوشی ارزان قیمت و مدل بالا میگردم، نگذاشت حرفم تمام بشود بازهم دهانش را باز کرد و در حالی که میخندید و دندهای زرد و پوسیدهاش را نشان میداد، گفت: همین امروز بچهها چند عدد گوشی گلگسی از دست خانم دکترها زدهاند، میخواهید ببینید.
اینطور که این مرد میخندید و از دوستان خلافکارش میگفت، متوجه شدیم که افراد داخل قهوه خانه اکثرا دزدان سابقهدار هستند که همین جا نقشه سرقت میکشیدند و همین جا نیز اموالشان را تقسیم میکنند.
راستش کم کم ترس تمام وجودمان را گرفته بود، با ترفندی عذرخواهی کردیم و از جای خود بلند شدیم، اینبار هم به خاطر تجربه رفتن به جزیره قبلی یک تراول از جیبمان در آوردیم ولی اینبار صندوقدار با نگاهی خشم آلود گفت: برای 2 هزار تومان یک تارول خرد کنم.
آرام آرام به سمت خروجی نزدیک شدیم و در بین راه یاد صحبتهای دختر جوان در آن یکی جزیره بودم که میگفت: نه ماموری ،نه دوربینی و . . . ،نگاهی به اطراف انداختم ولی هرچه گشتم دوربینی ندیدم.
در پایان با کمک یکدیگر معنای جزیره را نوشتیم: جزیره جایی است که وارد شدن به آن سخت نیست و بیرون آمدن از آن بسیار مشکل است، جزیره یک نوع دسیسه است که جوانان را با هرگونه رنگ و تنوعی می پذیرد و تنها هدفش نابودی است.