به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» از بزرگترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان غرب، امانوئل کانت است. فهم حدود فاهمه بشر از بزرگترین سؤالهای وی می باشد که در کتاب «نقد عقل محض» به این مسئله می پردازد. او هر چند به نوعی از علوم تجربی و به خصوص فیزیک نیوتنی دفاع می کند، اما نظامهای مابعدالطبیعه فلسفی را به شدت نقد می کند و آنها را توهمی بیش نمی داند. کانت علاوه بر نقد قوۀ فاهمه، به بررسی قوۀ عملی انسان و نقد آن نیز می پردازد و در سایۀ این بررسی به مسائلی مانند انسان شناسی یا وجود خدا می رسد.
متن پیش رو خلاصۀ سخنرانی دکتر سعادتی است که نظام فلسفی این فیلسوف آلمانی را مورد بررسی قرار می دهد.
نظام فلسفی کانت؛ نقد و بررسی
پیش از کانت، افکار لایب نیتس که ادامه دهندۀ عقلگرایی دکارت بود و هیوم که ادامه دهندۀ تجربه گرایی جان لاک بود در مقابل هم قرار داشتند. فضای غالب، فضای افکار هیوم بود که در میان علوم، فقط ریاضیات و منطق را حقیقی و بلکه واقعی می دانست و سایر علوم حتی اصل علیت را هم به این دلیل که نمی توان در خارج تجربه کرد، توهم می دانست. کانت می خواست فلسفه را نجات دهد و اصل علیت را احیا کند و زیربنای علوم تجربی را استحکام بخشد.
کانت از عناصر این دو گرایش پیش از خودش استفاده کرد. وی با استفاده از عقلگرایی پذیرفت که نیازی نیست همۀ مفاهیم از عالم خارج به دست آیند و مفهوم علیت یک امر عینی خارجی باشد. همچنین با استفاده از تجربه گرایی نیز پذیرفت که علم انسان با حس آغاز می شود. بنابراین، کانت در حسگرایی و عقلگرایی برخی مسائل را پذیرفته و برخی را نقد کرده است.
او در نقد عقل محض تنها معرفت شناسی را به رسمیت شناخت و فلسفه را کنار گذاشت. نتیجۀ نهایی حرف او این است که توانایی عقل در فلسفه، تنها محدود به این است که حدود عقل را مشخص کند و اینکه عقل، در مورد چه موضوعاتی می تواند حکم صادر کند و در چه موضوعاتی نمی تواند. معرفت شناسی هرگز نمیتواند به بحث اصلی فلسفه بپردازد، زیرا در این صورت دچار توهمات می شود.
کانت معتقد است باید ساختاری وجود داشته باشد که بر اساس آن بتوان ثابت کرد علوم تجربی می توانند به کلیت و قطعیت برسند. در واقع او می خواهد بر خلاف هیوم، علوم تجربی و به خصوص فیزیک را از تردید نجات دهد. کانت برای اینکه علوم، تجربی و در عین حال کلی و قطعی باشند، انقلابی در علوم ایجاد کرد که انقلاب کوپرنیکی نام گرفت. در انقلاب کوپرنیکی ابتدا معتقد بودند خورشید به دور ماه میگردد، سپس کوپرنیک بیان کرد: «اگر بگوییم خورشید به دور زمین نمی گردد بلکه ما به همراه زمین به دور خورشید می گردیم، مسائل را راحت تر میتوان حل کرد». کانت نیز قصد داشت این مسئله را در حوزۀ معرفت انجام دهد. او معتقد بود اگر احکامی که ما در علوم صادر می کنیم مطابق با عالم خارج باشند، درست هستند.
به عنوان مثال وقتی می گوییم «برف سفید است» یا «هر جسمی دارای وزن است»، با تجربهکردن می توان به صادق بودن آن پی برد. نظر کانت این است که برای درست بودن معرفت، می توانیم به جای اینکه خارج را اصل در نظر بگیریم و ذهن مطابق آن باشد، ذهن را اصل در نظر بگیریم و خارج مطابق با آن باشد.
اگر بنا باشد خارج مطابق با ذهن باشد، حتماً ذهن باید چیزهایی از پیش داشته باشد که از خارج اخذ نشده اند و این باعث میشود ما بتوانیم بگوییم خارج باید مطابق با ذهن باشد تا بگوییم علم ما حقیقی است. به همین دلیل کانت بیان کرد که ذهن انسان طوری طراحی شده است که در آن یک سری قالبها وجود دارد و هر چیزی که انسان نسبت به آن علم پیدا می کند، درون این قالبها می آید و انسان خارج از این قالبها نمی تواند به عالم خارج، علم پیدا کند.
از نظر کانت، نخستین قالبهایی که هر چه ما می شناسیم وارد آن می شود، زمان و مکان (قالبهای احساس) است. از نظر وی، زمان و مکان تا حدی یک امر ذهنی است. ما تصور می کنیم در عالم خارج زمان و مکان وجود دارد، در حالی که خود ما این دو قالب را به اشیا می دهیم. بنابراین زمانی و مکانی بودن عالم به خود عالم مربوط نیست بلکه مربوط به ماست.
از نظر کانت، خدا نیز اگر در قالب زمان و مکان بود، می توان در موردش حکم صادر کرد، اما اگر در قالب زمان و مکان نگنجد، توانایی صدور حکم در مورد خدا را نداریم. نه می توانیم اثباتش کنیم و نه می توانیم انکارش کنیم. به همین دلیل کانت معتقد است بحث خدا را باید کنار گذاشت. در فلسفه نمی توان به خدا پرداخت، زیرا در محدودۀ شناخت انسان نمی باشد.
کانت حدود شناخت انسان را مشخص میکند و از نظر او یکی از محدوده های شناخت انسان، محدودة احساس است که همواره زمانی و مکانی میباشد. اساساً شناخت این گونه شکل می گیرد که انسان برای مسائلی که شناخته است اموری را صادر می کند و شناخت، از طریق ایجاد قضایا و حمل یک محمول بر یک موضوع شکل می گیرد. برای مثال وقتی می گوییم خدا موجود است، درخت بلند است یا زمین گرد است، حکمی را ساخته ایم و شناخت ما در قالب این حکم است.
کانت قالبهای دوگانۀ احساس که آنها را زمان و مکان می نامد، شهود محض می داند و هر آنچه در قالب زمان و مکان به ادراک می آید را شهود ـ اما نه شهود محض ـ می نامد. او همچنین معتقد است دوازده مفهوم اساسی وجود دارد که با داشتن آنها می توان علم را از شکاکیت نجات داد. وی اعتقاد دارد علاوه بر قوۀ احساس، قوۀ فاهمه و قوۀ عقل نیز وجود دارند.
از دیدگاه او قوۀ فاهمه دوازده دستۀ اساسی دارد. دستۀ اول، وحدت، کثرت و تمامیت است، دستۀ دوم، واقعیت، سلب و حصر و دستۀ سوم، وجود و عدم و دستۀ آخر، علیت و مشارکت یا تبادل است. هر حکمی باید چهار ویژگی کمیت، کیفیت، نسبت و جهت را داشته باشد؛ به این معنا که از هر دسته یک ویژگی را دارا باشد. از نظر کمی، هر حکم، یا کلی، یا جزئی و یا شخصی است. کانت برای کشف مقولات، بیان می کند که دوازده نوع قضیه وجود دارد که همه قضایای علوم در این دوازده قضیه منحل می شود.
کانت معتقد است این دوازده مقوله نیز ذهنی می باشند و از عالم خارج اخذ نشدهاند، بلکه خود ما آنها را به عالم خارج تحمیل می کنیم. او معتقد است همان گونه که زمان و مکان، قالب حس بودند، این دوازده مقوله نیز قالب فاهمه می باشند. کانت از این طریق میخواهد علم را نجات دهد. هیوم معتقد است چون علیت از خارج اخذ نشده است، مفهومی عقلانی نمی باشد و نمی توان در علم از آن سخن گفت، اما کانت بر خلاف هیوم معتقد است اگرچه علیت از خارج اخذ نشده است، اما یکی از مفاهیمی است که در سرشتِ شناختیِ انسان وجود دارد.
بنابراین کانت از این مقولات استفاده کرد تا علیت را مورد تأکید قرار دهد و نظر هیوم را نادرست بیان کند. هر چیزی که این مقولات در آن اعمال شود و قالب زمانی و مکانی داشته باشد، قضیه ای را به دست می دهد که قضیۀ واقعی است و میتواند کلی و قطعی باشد. بنابراین علوم تجربی نیز به این دلیل که در مورد علومی صحبت می کنند که زمانی و مکانی می باشند، به خصوص فیزیک و نیز به این دلیل که وقتی در مورد امور صحبت می کنند یکی از این دوازده مقوله را به کار می برند، دارای احکام کلی و قطعی می باشند.
اگر این مقولات دوازدهگانه به اموری اطلاق شود که دو قالب زمانی و مکانی را نپذیرفتهاند، از دیدگاه کانت خطاست و از حدود فاهمۀ انسانی فراتر رفتهایم و چون عقل، این کار را میکند، عامل گمراهی است. عقل، احکامی را که در قالبهای دوازدهگانه میگنجند در مورد اموری مانند خدا، نفس، آزادی و اختیار به کار میبرد که قالبهای زمانی و مکانی را نپذیرفتهاند. کانت این مطالب را در کتاب نقد عقل محض بیان نموده است.
به نظر می رسد که استدلالهای کانت در کتاب نقد عقل محض قوی نمیباشد. اگرچه او ذهنی قوی دارد، اما نتوانسته است نظر خویش را به خوبی اثبات کند. حتی یکی از فیلسوفان غرب دو کتاب به نامهای «تحلیل» و «جدل» دربارۀ کانت نوشته است و بخش مربوط به خدا، نفس و آزادی را جدل استعلایی نامیده است. هایدگر از جمله افرادی است که بر اساس فلسفۀ خود، کانت را تفسیر می کند، اما او نیز به صراحت بیان کرده است که کانت در بحث استنتاج استعلایی، میان روانشناسی و منطق در نوسان است و در نهایت ترکیبی گنگ و ناسازگار از این دو را ارائه می دهد.
کانت آنچه را که در قالب زمان و مکان قرار م یگیرد، نمود و پدیدار می داند که قابل شناخت است. کانت آنچه را باعث می شود این نمود به وجود آید، «شیء فی نفسه» می نامد. او معتقد است خودِ شیئء فی نفسه در قالب زمان و مکان نمی باشد، اما باعث شده است تا نمود به وجود بیاید. اگر این حرف کانت را مورد مداقه قرار دهیم، صحیح نیست و به ایده آلیسم می انجامد و اساساً کانت، یک ایده آلیست است. از نظر او عالم خارج اساساً قابل شناخت نیست.
کانت معتقد است علم انسان حتماً باید در قالب حکم و قضیه باشد. به تعبیر دیگر انسان نمی تواند علمی داشته باشد که در آن ارتباط مفاهیم لحاظ نشده باشد. از همینجا مشخص می شود که کانت علم حضوری را به رسمیت نمی شناسد و از نظر او علم، محدود به علم حصولی می باشد.
کانت در بحث استنتاج استعلایی به مفهومی به نام ادراک نفسانی یا خودادراکی میرسد. در اینجا متوجه می شود علم او به خود، دیگر همراه با مفهوم نیست. به همین دلیل اینگونه بیان می کند که «من به چیز خاصی علم ندارم». در واقع این علم نمیباشد، بلکه آگاهی است. کانت صریحاً علم حضوری را کنار میگذارد و این یکی از اشکالات اساسی معرفتشناسی کانت میباشد.
کانت در جدل استعلایی دربارۀ استفادۀ متعالی از عقل بحث می کند و نشان می دهد که بر خلاف فاهمه که در علوم کار می کند، عقل نمی تواند در فلسفه مؤفق باشد، اما عقل مربوط به بحث جدل است اما او در نقد عقل عملی، وجود خدا، جاودانگی نفس و اختیار را می پذیرد، اما نه با دلایل عقلی. او بیان می کند که اینها را باید به عنوان اصول موضوعۀ اخلاق پذیرفت.
کانت می گوید برای اینکه اخلاق، معقول باشد، باید بپذیریم خدایی هست، نفس جاودانی است، انسان اختیار دارد و اگر اختیار را از او سلب کنیم، جاودانگی نفس را از او بگیریم و خدایی نباشد که فضیلت و سعادت را در زندگی بعدی با هم هماهنگ کند، اصلاً اخلاق بیربط می شود، اما کانت بیان می کند که وجدان به انسان حکم می کند که اخلاقی بودن امری است که انسان نباید از آن فرار کند و حق است.
طبق ایدئالیسم استعلایی کانت، وحی به این دلیل که معقول نمی باشد، نمیتواند معنایی داشته باشد. دین کانت نیز دین الهی نمی باشد بلکه در نهایت همان اخلاقیات است. او معتقد است اگر انسان اخلاقی زندگی کند، دیندار است. حتی جاودانگی، که کانت به آن ایمان دارد، جاودانگی در آخرت نمی باشد. در دیدگاه او جاودانگی انسان، شخصی نمی باشد، بلکه نوعی است. انسانی می میرد و انسانی دیگر به وجود می آید.
در جدل استعلایی، مفاهیمی مانند خدا وجود دارند که ذاتی میباشند، اما کانت آنها را ایده آل عقل می نامد؛ به این معنا که ایده آل و آرمان است، نه اینکه تحقق دارد. نتیجۀ این سخن این می شود که انسان یک موجود کامل و مطلق را تصور کند و سعی کند به سمت او پیش رود، زیرا این کار به زندگی او نظم می دهد. دین کانت نمی تواند دین وحیانی باشد، زیرا کانت به هیچ وجه وحی را قبول ندارد. بنابراین خدای او نیز نمی تواند خدای ادیان باشد. عبادات، جزء تفکیک ناپذیر ادیان می باشد، اما کانت صریحاً عبادات را نفی می کند.