کد خبر:۴۹۱۹۳۵
روایتی شیرین از خاطره خادمی در شلمچه؛

جامانده‌ای که ماندنی شد!

قبل از رفتن با خودم فکر می‌کردم یعنی پدر و مادرم اجازه میدن به عنوان خادم به راهیان نور برم چون تازه از زائری برگشته بودم می‌خوام اینو بگم که فقط دعوت شهداست اگر آنها نخوان با یک بهانه کوچک که اصلا فکرش را نمی‌کنی از قافله جا خواهی ماند.

به گزارش خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، دی ماه سال ۸۹ از چندجا برای خادمی ثبت نام و اعلام آمادگی کردم. زمان‌های رفتن به این صورت بود: ۲۲ اسفند تا ۵ فروردین شلمچه (که اولش قرار بود از همین جا برم)،۲۱ اسفند تا ۱۵ فروردین اروند( به خاطر اینکه تو راه برگشت از اردوی راهیان بودم و مادرم دلش می‌خواست سال تحویل خونه باشم نرفتم)،۲ فروردین تا ۱۴ فروردین شلمچه. بنابراین گزینه آخر را انتخاب کردم...
 

 



روز اول عید بعد از عید دیدنی‌ها خواهرم قرار بود ساعت ۱۰ شب از طرف دانش آموزی به اردوی راهیان نور بره از آنجایی که منم سوم باید می‌رفتم اهواز و به تنهایی برام مشکل بود که تا قم برم با مسئولشان صحبت کردم که با کاروان آنها تا شلمچه اعزام بشم. به خدا توکل کردم و با خواهرم از پدر و مادر خداحافظی کردیم وقتی همه سوار ماشین شدن فقط من موندم و گفتن جاها پرشده! خیلی ناراحت بودم گفتم کف اتوبوسم می‌شینم فقط منم با خودتون ببرید از من اصرار و از مسئولین انکار...

 

 

 

اتوبوس‌ها که حرکت کردن گویی که پاهام توان راه رفتن نداشتن بی اختیار از چشمانم اشک می‌ریخت و حرکت اتوبوس‌ها را دنبال می‌کرد شروع کردم با شهدا حرف زدن. می‌گفتم شهدا این رسمش نیست دلم بدجور شکسته بود تو همین حال و هوا بودم که یکی از دوستانم که به عنوان مسئول اتوبوس با همسرش بودن صدام کرد و گفت بیا تو ماشین ما دوتایی کف اتوبوس می‌شینیم خیلی ذوق زده شدم خدارو شکر کردم و سوار ماشین شدیم اما ماجرای من به همینجا ختم نشد...

 

 

 

بعد از ۱۸ ساعت رسیدیم اهواز، صبح به اروند رفتیم و دوستانم که آنجا مشغول خادمی بودن را دیدم به مسئول خادمین کوله بار پیامک زدم (قرار بود تو قسمت کوله بار باشم) که با خادمین شلمچه هماهنگ کند که من زودتر آنها رسیدم.

 

 

 

جوابشو که فرستاد دیوانه شدم «سری سوم کوله بار کنسل شده معذرت میخوام»! در بین اون همه جمعیت از خود بی خود شدم و افتادم رو زمین دیگه توان نداشتم کل وجودم سرد شده بود دوستم بلندم کرد و دلجویی می‌کرد ولی هیچی واسه من خادمی نمی‌شد. حالم که بهتر شد رفتم کنار آب و فقط گریه کردم و شروع کردم به شهدا گله گی کردن اصلا دست خودم نبود فقط اشکم خود به خود سرازیر می‌شد و کسی نمی‌توانست آرومم کنه. بعد از ظهر شلمچه فرا رسیده بود و غروبش همه رو محو خودش کرده بود گوشه‌ای نشستم و با شهدا درد و دل می‌کردم می‌گفتم مهمون دعوت می‌کنید ولی دلشو شکستید این رسمش نیست...

 

 


بعد از نماز مغرب و عشا قرار شد برگردم تهران که یک لحظه آقای احمدی را که قرار بود اول با آنها به شلمچه بیام یادم افتاد. یکی از آشناها سریع تماس گرفتن و رفتم پیششون موضوع رو براشون تعریف کردم ولی ایشون قبول نمی‌کردن حق داشتن واقعا براشون مسئولیت داشت ولی اصرار پشت اصرار که من ساکمو آوردم باید بمونم خلاصه با مسئولین بالا هماهنگ کردن و من بالاخره موندم با خوشحالی تمام رفتم ساکم را از اتوبوس برداشتم و با خواهرم و دوستان خداحافظی کردم و واسه همه سوال بود که چطور شد من موندم؟!

 

 


قبل از رفتن با خودم فکر می‌کردم یعنی پدر و مادرم اجازه میدن به عنوان خادم به راهیان نور برم چون تازه از زائری برگشته بودم می‌خوام اینو بگم که فقط دعوت شهداست اگر آنها نخوان با یک بهانه کوچک که اصلا فکرش را  نمی‌کنی از قافله جا می‌مونی.

 

 


هرکه با کریم کارش افتاد،بی شک مهمان اوست؛ کار ما همیشه باتوست؛ما همیشه مهمانیم...

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار