آخرین اخبار:
کد خبر:۷۴۸۳۶۳
پرونده ویژه | روایت دانشجویی | راهیان‌نور

پاداش‌گیری از شهدا در لحظه/ تماس پدرم کارت دعوت شهدا بود!

روز بعد پدرم تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: اسمت را نوشتی راهیان؟ گفتم نه، چندین بار سال‌های قبل پرسیدم، اما راضی نبودید، امسال دیگر نپرسیدم؛ پدرم گفت: زنگ زدم که بگویم برو بنویس!
حسین اکبری

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- شیما رمضانی؛ فکه، طلائیه، شلمچه، علقمه، اروندرود و هویزه؛ قصه مردانگی ها، قصه عشق‌های واقعی، قصه پر غصه دل ها، منطقه‌هایی که در آن یک حس دیگر داری؛ یک حس خیلی غریب، اما خیلی خیلی خاص و قشنگ؛ یک دنیا آرامش، یک دنیا قشنگی.

یادم است وقتی هر سال این تعریف‌ها را می‌شنیدم، دلم می‌خواست جای تک تک آن آدم‌هایی می‌بودم که همه این خاطره‌ها و حس‌ها را تجربه کرده بودند. یک روز ظهر، دوستم با یک کارتون آمد در اتاق و گفت: این‌ها وسایل راهیانه، تا آخر هفته باید تمام شوند تا به عنوان رزق به بچه ها بدهیم. آن سال، سال اولی بود که همه دوست‌های صمیمی من، می‌خواستند با هم راهیان بروند و من به خاطر معذوریت خانوادگی نه تنها آن سال، بلکه هیچ سالی نشده بود تنهایی به سفر بروم. خلاصه بگویم؛ پا شدیم و جعبه را گرفتیم و باز کردیم؛ چند نفره مشغول شدیم؛ یک هفته شب و روز نشستیم پایشان، اما هنوز تمام نشده بود؛ خیلی خوب یادم است آن لحظه را؛ با خانواده تماس گرفتم و تصمیم این شد تا شب بعد که حرکت کاروان بود، همراه بچه‌ها بمانم و کمک کنم. راهیان نمی‌شد بروم، کمک که می‌توانستم کنم. 

آخرین کار‌ها بود و من داشتم عکس شهدا را در می‌آوردم و ادیت می‌کردم؛ در همان حین به شوخی گفتم باعث افتخارمه که برای شما زحمت می‌کشم، اما جایزه منو یادتون نره؛ دوستم گفت: خاطرت جمع، حتما حواسشان هست. منم گفتم امیدوارم.

روز بعد پدرم تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: اسمت را نوشتی راهیان؟ گفتم نه، چندین بار سال‌های قبل پرسیدم، اما راضی نبودید، امسال دیگر نپرسیدم؛ پدرم گفت: زنگ زدم که بگویم برو بنویس! گفتم ظرفیت پر شده، خیلی دیر گفتید. دیگر حالا فایده ندارد! گفت: حالا برو بپرس، شاید شد؛ من هم گفتم می‌پرسم؛ جالب بود وقتی پرسیدم، مسئول ثبت نام گفت: یکی از بچه‌ها یک ساعت پیش انصراف داد و هنوز جایش خالیست. آن روز و آن لحظه من جایزه‌ام را از شهدا گرفتم؛ خیلی برایم واضح بود؛ تماس پدرم کارت دعوت شهدا بود و جز این هیچ معنایی نداشت.

یادش بخیر شب شلمچه و حاج حسین یکتا؛ شب شلمچه و آن سلام ویژه زیارت عاشورا؛ هویزه و فکه، همه لحظات درست همانقدر ناب بود که شنیده بودم؛ چهارشنبه سوری امسال چقدر متفاوت بود ترقه بازی هایمان. ترقه بازی، اما با صدای بمب و گلوله واقعی؛ یادم نمی‌رود چقدر ذوق داشتم خشم شب برسد؛ چقدر خندیدیم؛ چقدر خوش گذشت؛ صدا‌هایی که تا به حال انقدر از نزدیک حسشان نکرده بودیم؛ گلوله‌هایی که هدفشان ما نبودیم، اما چقدر ساده به ما فهماندند که وقتی محاصره می‌شوی، وقتی مسلسل و توپ و تانک هدفشان آدم‌ها باشند، وقتی بالای سرت منور بزنند و شب، کوه و بیابان پناه تاریکیت شود، روز محشر و صحنه هدفگیری دشمن؛ جانت را کف دستت بگیری تا از کشور و اعتقاد و ناموست دفاع کنی یعنی چی.

برایم جالب بود تجربه آن لحظه ها؛ مخصوصا که بار اولم بود؛ اولش با ذوق و شوق شروع شد. خوشحال بودیم از تجربه خشم شب، اما آخرش نمی‌دانم چه حسی داشتم، فقط می‌دانم حس غریبی بود؛ فهمیدن و درک کردن رشادت و از خود گذشتگی شهدا، مقاومت و پر پر شدن جوان‌هایی که امید و آرزوی خانواده هایشان بودند. چه شب‌هایی بود، شش روز بود، اما قد یک عمر آرامش داشت؛ یادش بخیر دلم عجیب تنگ شده برای هویزه، برای شهدای هویزه، برای روایت تشنگی پنج روزه شهید ابراهیم هادی و دوستانش، برای حفظ کانال کمیل، دلم تنگ شده برای فکه، برای قتلگاه ۱۲۰ شهید که دست بسته زنده به گور شدند؛ دلم لک زده برای آرامش هفت صبح علقمه. برای زیارت شهدا گمنام کربلا چهار.

راهیان یک سفر معمولی نبود. یک سفر بود پر از آرامش، پر از حس خوب. همینطور پر از حسرت، این که تا بین الحرمین راهی نبود، اما نمی‌شد بروی، کم حسرتی نیست...
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار