نویسنده صفحه اجتماعی داستانک این بار از سه جوان اصفهانی در مناطق سیل زده نوشت که خانه خود را رها کرده بودند تا به هموطنان کمک کنند.
به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، صفحه اجتماعی داستانک هربار قهرمانان زندگی را در مناطق سیل زده معرفی می کند که این دفعه نوبت امیر حسین و ابراهیم و احسان که فقط او از ستاد بازسازی عتبات بود، سه جوان اصفهانی که با هم تفاوت سنی داشتند.
داشتیم توی منطقه دنبال آدمهای بحران میگشتیم
چشم تیز کرده بودیم شمایلی قهرمان گونه را در حالی که از سختی کار عرق میریخت پیدا کنیم.
شمایلی مو سفید کرده که حالا در دوره میانسالی بعضاً کاری در خانه ندارد و به اینجا آمده.
برای پیدا کردن همین مشخصات سرم را چرخاندم تا رسیدم به جوانی که تا زیر زانو توی گل فرو رفته بود. داشت سر صبر به حرفهای پیرزنی که از بعضی کم کاریها گلایه داشت گوش میکرد.
فکر کردم از اهالی همینجاست و توقع داشتم او هم مثل همه با لهجه لری شیرینش صحبت کند، اما چیزی که از بهم خوردن لب هایش متوجه شدم، لهجه اصفهانی بود.
پیرزن که کمی آرامتر شد، پاورچین پاورچین پاهایم را توی گل لغزاندم تا به او برسم.
پوتین هایم بلند و خوب بود و مشکلی از بابت گلها نداشتم، اما او، پاهای برهنه اش را توی گلها حرکت میداد تا به مقصدش برسد.
دنبالش کردم تا ببینم یک پسر جوان با این وضع آمده تا چه کند؟
رسیدم به همان پیرزن شاکی که البته حالا آرام گرفته بود. پسر و دو نفر دیگر را داخل یک مغازه به گل نشسته پیدا کردم که داشتند با بیل و دست آوار را تخلیه میکردند.
بگذارید تا اسم قهرمان را هنوز لو نداده ام برایتان این نکته را بگویم. اینجا مرحله اول برای برگشتن خانهها و مغازهها به حالت اولش، خالی کردن حجم بالای گل و لای از مکان هاست.
امیر حسین و ابراهیم و احسان که فقط او از ستاد بازسازی عتبات بود، سه جوان اصفهانی که با هم تفاوت سنی داشتند، سه نفری به دل جاده زده و به پل دختر رسیده بودند.
فقط ابراهیم یک چکمه بلند گیر آورده بود و دونفر دیگر تا زانو با پای برهنه توی گِل بودند.
راستی بقیه اینجا چه کاری میکردند، این همه قهرمان ریز و درشت که با سختیهای پسا سیل مچ انداخته بودند.
امیر حسین ۲۲ ساله بود از مبارکه اصفهان، در شهر خودش تعمیرکار بود، اما اینجا مثل بقیه بیل به دست گرفته بود.
یادم افتاد چند روز پیش وقتی اصفهان را ترک میکردیم باران شدیدی گرفت و اخبار میگفت: اصفهان نیز خطر سیل دارد.
گفتم: فکر کردی اگر سیل برای خونه زندگی خودت اتفاق میافتاد... میان کلامم پرید و گفت: دقیقا همین فکر رو کردم! وقتی که داشتیم ترکشان میکردیم بار دیگر از دور نگاهشان کردم صورتهایی که از شَتَکِ گِل آرایش شده بود شلوارهایی که حالا رنگش را به قهوه ایِ گِلها داده بود و دستان تاول زده که حاصل بی رحمی و زمختی بیل بود و آرام پیش خودم گفتم: شاید لباس ابر قهرمانهای بحران همین باشد همین قدر ساده و قابل فهم