به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید محسن فیض در مهرماه سال ۱۳۴۴ در تهران، در خانوادهای متعهد و مذهبی به دنیا آمد؛ روز شهادت حضرت زهرا (س). وی از نوادگان ملأ محسن فیض کاشانی بود. وجهتسمیه محسن هم از نام ملامحسن فیض کاشانی بود.
پدربزرگش آیتالله فیض از علمای بزرگ قم بود. پدرش بااینکه فرزند کوچک آیتالله فیض بود، ولی جایگاه ویژهای در کل خانواده داشت. حالات اخلاقی و روحی محسن هم برگرفته از تربیت پدر بود.
محسن در مدرسه راهنمایی علوی درس خواند و سال دوم دبیرستان به مدرسه مفید رفت. [۱]محسن به روایت برادرش مهدی
من و محسن، یک سال فاصله سنی داشتیم، بچههای سوم و چهارم خانواده. دو خواهرمان از ما بزرگتر بودند، همه پشتهم، به فاصله یک سال و دو سال. به قول مادرم شیربهشیر بودیم.
خانه ما تا شش، هفتسالگی میدان خراسان بود؛ یکخانه قدیمی، با حیاط و حوض بزرگ پر از آب، کنار مسجد. اذان مغرب را که میگفتند، پدرم دست من و محسن را میگرفت و میبرد مسجد. اجباری در کار نبود؛ خودمان دوست داشتیم. لحن پدرمان دلنشین و آرام بود و ما هرروز صبح با صدای ترتیل قرآن او از خواب بیدار میشدیم و روزمان را شروع میکردیم.
خانه کنار مسجد، خانه پربرکتی بود. پدر هنوز هم از صاحب آن یاد میکند؛ به خاطر اجاره کمی که میگرفت، پدرم توانست پسانداز کند و بالاخره یکخانه کوچک حوالی خیابان قیاسی بخرد.
شما برادر محسن فیضی؟
یادم نمیرود که آن سالها من همیشه نان «برادر محسن بودن» را میخوردم؛ حداقل در اولین روزهای هرسال تحصیلی، این جمله اول سال تقریباً بیشتر معلمهای من بود. وقتی اسمم را از روی لیست کلاس میخواندند مهدی فیض، بعد با مکث میپرسیدند «شما برادر محسن فیضی؟» و همیشه پشتبندش جملهای از سر تحسین بود؛ از ادب و متانت، هوش و ذکاوت یا نظم و...
محسن از من صبورتر بود و در هر کاری که صبر و حوصله میطلبید، پایهتر بود؛ کاری مثل خطاطی که درواقع از پدرم به ارث برده بود.
تشویقهای پدرم کارهای فنی را برای من و محسن جدی کرده بود؛ بهطوریکه تا سالهای بعد در دوره راهنمایی و دبیرستان هم بیشتر وقت فراغتمان را همین کارها پر میکرد. توی آموزشهای دینی بهمان یاد داده بودند که خوب نیست بعد از نماز صبح، بینالطلوعین، بخوابید؛ ماهم برای اینکه خوابمان نبرد، مینشستیم پای کارهای فنی. انواع وسایل مکانیکی و الکترونیکی، آسانسور کوچک، رادیو، تلفنی که حتی بلندگو و میکروفونش را خودمان ساختیم. سالهای آخر دوره دبیرستان، شاید هم اوایل دانشگاه، حتی ریل شناور هم طراحی کردیم.
اما بین کارهایمان دلچسبترینش، برقی کردن چرخدستی مادرم بود. سال اول و دوم دبیرستان بودیم؛ از مغازه پدربزرگ، موتور و پدال آوردیم و روی چرخخیاطی مادرم سوار کردیم. مادرم اول نگران بود. میترسید همان چرخخیاطی هم از کار بیفتد؛ البته حرفی نزد، اما بعدازآن هر وقت با آن چرخخیاطی چیزی میدوخت، من و محسن را دعا میکرد.
همراهی با انقلاب
در سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب، من و محسن اجازه نداشتیم سرخود و تنها برویم راهپیمایی؛ گاهی اصرار میکردیم و پدرم ما را همراه خودش میبرد. شبها تا میتوانستیم بالای پشتبام شعار میدادیم و اللهاکبر میگفتیم. یکی از این شبها سربازها ریختند توی کوچهمان؛ دنبال همین صداها آمده بودند. اینجور وقتها جرئت نمیکردیم برویم روی پشتبام. اتفاقاً یکی از داییهایمان همخانه ما بود. بدجوری شور حسینی گرفته بودمان. من و محسن و دایی ایستادیم توی راهروی خرپشته و با تمام توان اللهاکبر گفتیم. یکدفعه سربازها رگبار گرفتند سمت پنجره ما و تمام شیشهها را خرد کردند. بعد هم با لگد افتادند به جان در. واقعاً ترسیده بودیم، اما وقتی رفتند از ته دل خوشحالی کردیم. بالاخره آن روزها روزهای پیروزی بود.
علاقه محسن به مطالعه
محسن بیشتر از من اهل مطالعه بود. توی همان سالهای اول و دوم دبیرستان خیلی از کتابهای شهید مطهری را خوانده بود. هر کتابی از شهید مطهری که توی بازار میآمد، سریع میخرید و مطالعه میکرد. بیشترشان را خطکشی و حاشیهنویسی هم میکرد. معلوم بود که با چه دقتی آنها را خوانده. مدرسه مفید و معلمها هم در حساسیت بچهها بیتأثیر نبودند. سال سوم دبیرستان بچهها یک ساعت در هفته کلاس تحلیل سیاسی داشتند. کلاس، مشق و تکلیف نداشت، ولی معلمها انتظار داشتند که بچهها اطلاعاتشان بهروز باشد. محسن هم از آن دسته از بچهها بود. روزنامهها را میخواند، خبرهایش را جدا میکرد، خلاصهشان میکرد و روی آنها تحلیلهایش را مینوشت.
حضور در جبهه
من و محسن از همان ماههای اول شروع جنگ، پا پی پدر و مادرمان شدیم که برویم جبهه. اول میرفتیم سراغ مادر. مادرمان از نظر عاطفی مقاومت میکرد، ولی خودش هم میدانست که فایدهای ندارد. میگفت «اگه میخواید؛ برید، ولی من نگرانم.» میرفتیم پیش پدر. پدرم همیشه مادر را بهانه میکرد، میگفت «من میدونم وظیفه تونه که برید، ولی ببینید مادرتون ناراحته. اگه نرید بهتره، اگه ضرورت نداره نرید. الآن زوده. هم درستونو ادامه بدید، هم اینکه بنیه ظاهری تون تقویت بشه که بتونید از خودتون و مملکتتون دفاع کنید.»
قبول میکردیم، ولی دلمون طاقت نمیآورد. دو، سه سال پایبندشان بودیم. هر بار که اصرار میکردیم «آقا جون اجازه بدید ما بریم» پدرم میگفت «انشاالله سال دیگه.»
من زودتر از محسن پایم به جبهه باز شد. تابستان سال ۱۳۶۱ بالاخره اصرارهای ما به پدر و مادر جواب داد و رضایت دادند که برویم جبهه، اما شرط گذاشتند که درسمان را فراموش نکنیم. با محسن قرار گذاشتیم که نوبتی برویم تا مادر ناراحت نشود.
تابستان سال ۱۳۶۲ محسن امتحان کنکور داد. اواسط تابستان که هنوز جواب کنکور نیامده بود، برای اولین بار رفت جبهه. توی جبهه بود که جواب کنکورش آمد؛ رتبهاش هفتصد و خردهای شده بود. رشته عمران دانشگاه امیرکبیر قبول شد.
مجروحیت محسن
زمستان سال ۶۳، محسن ترم سوم دانشگاه بود که زمزمه عملیات پیچید. محسن و چند تا از بچهها اعزام گرفتند برای منطقه. اسفندماه عملیات «بدر» انجام شد. توی آن عملیات محسن مجروح شد. سه، چهار روزی توی اهواز بستری بود. به ما خبر نداد، خودش با پای خودش آمد تهران. پانسمان خاصی هم نکرده بود؛ فقط چسب زده بود. حتی ما که اول دیدیمش متوجه نشدیم. وقتی سرش را برگرداند، جای زخم را دیدیم؛ ازبسکه این بشر تودار بود. یک مدت طول کشید تا محسن روبهراه شود.
تدریس رایگان ریاضی به دانش آموزان
محسن توی دوران دانشجویی، کنار درس دانشگاه، همراه حسین جلایی پور، حمید صالحی، امیر میناپرور و حسن کریمیان، میرفتند مدرسه راهنمایی امام هادی، ریاضی درس میدادند. کارهای مدرسه را هم توی خانه ما جمعوجور میکردند. میآمدند توی زیرزمین مینشستند و پلیکپیهای امتحان را تنظیم میکردند. کار مدرسه هم مثل بقیه کارها برایشان جدی بود. حتی سال ۶۵ که محسن میخواست برود جبهه، حساس بود که جایش توی مدرسه خالی نشود. منصور کاظمی را جای خودش فرستاد مدرسه.
بچهها بابت تدریس حقوق نمیگرفتند. اصلاً پروندهای توی مدرسه نداشتند. محسن همیشه میگفت «کار، انسانو میسازه، روح انسانو جلا میده. آدم باید کار کنه؛ حتی بدون پول.»
طرح هاورکرافت
یک مقطع در ابتدای سال ۶۵، بهعنوان طرح ششماهه دانشجویی اعزام شد به جبهه، رفت قسمت مهندسی جنگ. آنجا با محمد تقدیری و یکی، دو نفر از بچهها دنبال این بودند که شناورهای «هاورکرافت» طراحی کنند که بتواند توی نیزار حرکت کند. یک مدت خیلی پیگیری کردند و کلی کتاب علمی مطالعه کردند، حتی ماکت هاورکرافت را هم توی همان اتاق جلویی خانهمان ساختند و امتحان کردند؛ جواب داد، ولی به تولید نرسید. محسن توی عمر کوتاهی که داشت، کارهای بزرگی انجام داد. عمرش عجیب برکت داشت.
هرکدام از رفقا که شهید میشدند، عکس آنها را میزد روی در کمد؛ میخواست همیشه جلوی چشمش باشند. اول عکس سید صادق موسوی آمد، بعد عکس مسعود رحمانی، بعد هم عکس حسین جلایی پور.
تاریخنگاری و روایتگری محسن
محسن ذاتاً دستبهقلم بود. خاطرهنویسیاش هم خوب بود. چند تا دفترچه داشت و خاطراتش را مینوشت. دفترچه خاطرات جبههاش مفصل بود. همه خاطرات را ثبت و ضبط میکرد. اعتقاد داشت اگر اینها ثبت بشود، بعدها خیلی به کار میآید. یک دوره هم راوی دفتر سیاسی سپاه «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» بود که تجربه عملیاتها را ثبت میکرد تا بعدها قابلاستفاده باشد. [۲]در عملیات کربلای ۴ محسن راوی آقای کارگر، فرمانده ناوتیپ امیرالمؤمنین از قرارگاه یگان دریایی نوح بود. محسن هر کاری را جدی میگرفت. با اینکه مدت روایت گریاش فقط یک عملیات بود، ولی این کار را به بهترین شکل انجام داد؛ این را میتوان از روی دستنوشتهها و گزارشهایی که در دفترچه راوی نوشته و از مصاحبههایی که از فرماندهان ضبط کرده است، فهمید. [۳]محسن به روایت مادر
من مقید بودم به آداب دوران بارداری؛ همیشه وضو میگرفتم و به بچههایم شیر میدادم، به همهشان. {محسن} بزرگتر که شد، همهچیزش بجا بود؛ خوشاخلاق، خوشبرخورد، با مطالعه، صبور.
از آن بچههای خواستنی بود. پدر خودم از کوچکی صدایش میکرد «ملأ محسن» ازبسکه محسن عاقل و با ادب بود. همیشه با احترام با بقیه رفتار میکرد.
به یه عده از اینا نون نرسه؟
یادم هست توی سالهای جنگ، نان گرفتن مشکل بود و صف نان شلوغ میشد. توی خانه خرید نان به گردن مهدی و محسن بود. محسن که میرفت نان بگیرد، پدرش بهش میگفت «شما که میدونی ما دو تا نون صبح میخوایم، دو تا نون ظهر، دو تا نون هم شب؛ شما که میری توی صف، پنجتا نون بگیر.» میرفت دو ساعت و نیم، سه ساعت توی صف میایستاد، دو تا نان میگرفت و میآمد. پدرش میگفت «آقا جون، من گفتم که پنجتا بگیر» میگفت: «پنجاه نفر توی صف بودن؛ خدا رو خوش میاد من پنجتا نون بگیرم، به یه عده از اینا نون نرسه؟ من دو تا نون میگیرم، شب هم میرم یه جوری دوتای دیگه هم میگیرم.» اینقدر مقید بود.
اگه نریم بجنگیم کشوری باقی نمیمونه
دختر بزرگم، بدری، چند سال خارج از کشور زندگی میکرد، حتی وقتی محسن شهید شد، ایران نبود. در آن مدت با محسن نامهنگاری داشتند؛ نامههایشان هست. بدری گاهی وقتها محسن را توصیه میکرد، برایش مینوشت «چون الآن با رتبه بالا توی دانشگاه درس میخونی، شاید ضروریتر باشه که درستو بخونی که مفیدتر باشی.» محسن توی جواب نوشته بود «اگه ما نریم بجنگیم، کشوری باقی نمیمونه که ما بخوایم براش زحمت بکشیم و کار برای کشور بکنیم. اگه توی بستر هم باشم، مرگ سراغم میاد، فرقی نمیکنه. از خدا خواستم هر وقت که دیگه مهلتی برای زندگی ندارم، مرگ من شهادت در راه خدا باشه.»
خواب شهادت
سالهایی که هنوز نه جنگی بود و نه حتی حرفی از انقلاب، خواب دیدم پلاکی گردن محسن است که رویش با رنگ سرخ نوشته «شهادت.» هر وقت که محسن میرفت جبهه، آن خواب میآمد جلوی چشمم. بالاخره هم تعبیر شد، ولی خدا چه صبری به دل من داد.
شهادت محسن به روایت مهدی/ شهادت زهرا (س) گونه
آخرین باری که محسن میخواست برود جبهه، ده روز قبل از شهادتش بود. گفت «می خوام یه کاری رو بهت بسپارم.» بعد دوتا چیز به من داد، اولی یک دفترچه امانت بود که خودش با برگههای چرکنویس درست کرده بود. دفترچه را داد دستم و گفت «اگه من برنگشتم، این امانتهایی که از آدما دستمه؛ اینا رو به صاحباشون برگردون.»
دومین چیزی که بهم داد، یک قبض عکاسی بود؛ گفت «امروز رفتم عکاسی عکس گرفتم؛ عکسهای قبلی که داشتم مناسب نیست. اگر خبری از من برای شما آوردن، از این عکس استفاده کنید.» همین آخرین عکسی است که الآن ازش مانده. خودش آن عکس را ندید.
به ده روز نکشید که خبر شهادت محسن را آوردند. در سردخانه با نگاه اول نفهمیدم چطور شهید شده. صورتش کاملاً سالم بود؛ حتی روی بدنش هم سخت میشد فهمید کجایش زخمی شده. بدن را برگرداندم؛ دیدم روی قسمت پهلو اثری از خونریزی هست. یک ترکش ریز خورده بود به پهلویش. بچهها بعدها گفتند که رمز عملیات تکمیلی کربلای ۵، یا زهرا (س) بوده.
محسن ایام فاطمیه به دنیا آمده بود، شب ۱۲ اسفند ۶۵ در عملیاتی هم شهید شد که رمزش یا زهرا بود؛ شبیه خود حضرت فاطمه زهرا (س).
فرازهایی از وصیتنامه شهید
«راه ما راهی است که گرامیترین و والامقامترین انسانها در آن گام نهاده و جانشان را تقدیم کردهاند. راهی است که حضرت امام حسین (ع) با ۷۲ نفر از بهترین یارانش جهت اعتلای آن جنگیدند.
اکنون در زمانه حساسی هستیم. امام امت برای یاری اسلام و بلند کردن پرچم دین، انقلاب اسلامی را با حمایت مردمی برپا کرد و حکومت اسلامی مستقر شد و دشمنان قسمخورده اسلام که خطر چنین پدیدهای را برای منافع خود درک میکردند، توطئههای خود را آغاز کردند و جنگ تحمیلی از شمار این توطئههاست و وظیفه ما در مقابل آن دفاع است که نقش تعیینکنندهای برای سرنوشت کشور و جمهوری اسلامی دارد.
از اقوام و فامیل گرامی عاجزانه درخواست میکنم که هدف خود را در زندگی هرچه دقیقتر مشخص کنند و پس از اطمینان از ایدهآل بودن آن هدف، در طریق آن گام بردارید و زندگی را عبث مپندارید.
از دوستان عزیز دانشگاهی نیز میخواهم که درس و تحصیل خود را جهتدار کنند و در راه خدا از هیچ کوششی دریغ نکنند و امام امت را تنها نگذارند؛ تا همچون عدهای از مسلمانان بیوفای زمان امام حسین (ع)، بعداً حسرت نخورید.» [۴]
منابع:
[۱]فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحه ۱۰۲
[۲]قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۶، صفحات ۷۶۲،۷۶۴،۷۶۵، ۷۶۷، ۷۶۸، ۷۷۳، ۷۸۴، ۷۸۵، ۷۸۶، ۷۸۷، ۷۸۸، ۷۹۰
[۳]فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحه ۱۰۳
[۴]قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۶، صفحات ۸۰۹،۸۱۱،۸۱۲،۸۱۵،۸۱۶،۸۱۸،۸۲۴،۸۲۵