به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، این کتاب روایت زندگی پیمان امیری یکی از صدها جوانی است که تصمیم میگیرد به خاطر مشکلات کاری و درآمد و به امید زندگی بهتر به آلمان مهاجرت کند، اما در خلال این سفر پیشامدهای عجیبی را تجربه میکند، در سوریه اسیر میشود و در نهایت با رشادت مدافعان حرم آزاد گشته و به کشور دیپورت میشود.
کتاب در 6 فصل نوشته شدهاست. در فصل اول نویسنده با ظرافت خاصی اوج داستان و لحظات گرفتاری راوی در زندان را روایت کرده که مخاطب را به ادامه خواندن کتاب ترغیب میکند. در فصل دوم در یک فلش بک سینمایی داستان روزی روایت میشود که روای تصمیم به مهاجرت میگیرد و پس از خداحافظی عجولانه با مادر و خواهر و برادر کوچکش بدون اجازه و دیدن پدر از ایران خارج میشود. داستان از لحظۀ تصمیمم تا خروج از کشور، اتفاقها و دیدارهای استانبول، دوستان و همراهان عراقی و سوری، اتفاقهای یونان، بازگشت به ترکیه، انتقال به سوریه و شهر ادلب به صورت متوالی ادامه مییابد تا در فصل 6 چگونگی آزاد شدنش را شرح دهد و اعتراف کند که چگونه در دمشق هوان کرمانشاه به سرش زده بود و اینکه از بالای طاق بستان شهر را ببیند.
اسکندری در مقدمه کتاب را به دوست شهیدش اصغر پاشاپور تقدیم کرده و مینویسد: وقتی ساعتها مشغول مصاحبه کردن با پیمان امیری بودم، او نمیدانست بخش مهمی از سرنوشتش با اصغر گره خورده است. او فقط سید را دیده بود که مدیریت و فرماندهی آن عملیات پیچیده را به عهده داشت. نمیدانست اگر حمایتها و پشتیبانی اصغر نبود، سرنوشتش اینگونه رقم نمیخورد. اصغر پاشاپور (ذاکر)، پس از سالها مجاهدت، دور از وطن در 13/11/1398 و یک ماه پس از شهادت سردار آسمانی خود، حاج قاسم سلیمانی، به او ملحق شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«کلاً ده دقیقه طول کشید؛ ده دقیقهای که یک عمر گذشت. از ترس داشتم قالب تهی میکردم. توی افکار خودم بودم که یک نفر زیر بغلم را گرفت و گفت: «قوم.» جایی را نمیدیدم. او بهزحمت کمک کرد و از پشت وانت پایین آمدم. وارد خاک سوریه شده بودم و آنجا معبر بابالهوی در کشور جنگزدة سوریه بود! مقصد و هدفم اروپا و آلمان بود، بهشت آرزوهایم آنجا بود و کلی برنامه داشتم، ولی الان در یکی از خطرناکترین مناطق کرۀ زمین بودم.»
این کتاب با شمارگان 1250 نسخه و در 164 صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شدهاست.