با اعلام مسئولان آموزش دانشگاه علم و صنعت، موعد تحویل مدارک دانشجویان ورودی جدید و زمان برگزاری جلسه مرکز مشاوره و سلامت با والدین به وقت دیگر موکول شد.
به دلیل مصادف شدن ورود دانشجویان به دانشگاه با ایام محرم، معاونت فرهنگی به جای برگزاری جشن برای جدیدالورودها، اقدام به برگزاری اردوی زیارتی مشهد مقدس برای آنها کرده بود
به ناچار در جدال اینکه سلامتی مهمتر است یا تشکیلات به گزینه اول رای دادم و ساعت حرکت گذشت و من از قطار تشکیلات جاماندم. به چمدان و وسایل جمع شده در آن نگاه کردم؛ نمی خواستم باور کنم همه چیز تمام شده و باید به زندگی روزمره بازگردم.
نیمههای شب بود. شاهرود را رد کرده بودیم که ناگهان حس کردم اتوبوس خیلی به شانه نزدیک شد. مرز شانه را رد کرد و بعد، به تپههای نخاله کنار جاده هم خیلی نزدیک شد. بُراق نشستم! نفسم بند آمد!
وارد حسینیه که شدیم، جا خوردیم؛ دریغ از یک چمدان! هیچ چیز آنجا نبود. در همین یک ساعتی که رفته و برگشته بودیم، انگار اردویی در کار نبوده. یکی دو تا از بچهها ...
دخترک تبعیت میکرد. رام و آرام. با مقعنهی بور شدهی دانشگاهش. به بست شیخ طوسی رسیدیم. همه با شوق فراوان راهی زیارت بودند. دخترک در ورودی صحن اصلی متوقف شد.
نمیدانم چهطور شد که تصمیم گرفتم برای آخرین بار شانسم را امتحان کنم و با ناامیدی به پدرم گفتم:« بابا! همه دوستام دارن میرن؛ فردا آخرین مهلت برای ثبتِ نامِ اجازه میدی برم؟!»
از ابتدا یک هدف داشتم، شنیدن صدای نقاره ها. اینکه برای رسیدن به این هدف مجبور باشم مسئول اردو را دور بزنم و یا از قوانین یک اردوی تشکیلاتی-زیارتی سرپیچی کنم، چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟