گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدعلی عبدو؛ از دوران دبیرستان و چه بسا قبلتر از این حرف ها، شیرینترین خاطرهها ربطی به اردوهای دوستانه پیدا میکرد. هر چه یادم میماند از آن روزگار سابق، همه یا در سفرهای کوتاه مدرسهای ثبت شده بود و یا به هر ترتیب اتفاقاتی بود که بین جمیع صمیمی و رفاقتی کوچکمان خارج از مدرسه و حال و هوایش رخ میداد. حالا این چه حکمتی بود که چهارچوب مدرسه، بیشتر مصیبت را تداعی میکرد، خدا میداند! پیش از این دوران هم نهایت ذوق زدگی مان، زنگهای ورزش بود؛ چنان حال و هوایی داشت که یاد ندارم یک شب قبل از روزهای ورزش مدرسه، پلکی روی هم گذاشته باشم. البته بماند که با ذوق و شوق میرفتیم و آخر ماجرا هم با یکی از رفقا دست به یقه میشدیم و مجبور بودیم با لباس ورزشی، توی دفتر ناظم، با یک پای معلق در هوا، از پنجره، بازی بقیه بچهها را نگاه کنیم!
این عادت ذوق زدگی از جمعهای دوستانه، چنان جا خوش کرده بود که از سرمان تا دانشگاه هم نیفتاد. روی همین حساب بود که تا اعلامیه ثبت نام برای اردوی مشهد را روی دیوار دانشکده و کنار درب آسانسور دیدم، حتی به قیمت و شرایط هم نگاهی نکردم. طبقه دومی که کلاس در حال برگزار شدن بود و یحتمل استاد داشت حضور و غیاب میکرد و «غ» را رو به روی اسم من میگذاشت را رها کردم و یک راست سراغ دفتر معاونت فرهنگی دانشکده رفتم. در همان مسیر کوتاه فکر میکردم که نکند یک وقت همه بساط اردو برای دختران دانشکده باشد و با یک ربع کیلو سبیل، وارد دفتر دانشکده بشوم و آمار همین اردوی کذایی را بگیرم! آبروریزی بدی میشد. برای احتیاط، چشمی گرداندم و پوستر را روی دیوار دیگری از دانشکده پیدا کردم و این بار با دقت بیشتر همه اعلامیه را خواندم. خیالم راحت شد. هم زمان مناسبی بود و به کلاسها برنمی خورد و هم اردو محدویت تشکیلاتی نداشت و برای همه بود. ساعتم را نگاهی انداختم و، چون به زمان نماز و ناهار کارمندهای دانشکده نزدیک میشد، طول قدم را بیشتر کردم.
وارد دفتر معاونت فرهنگی شدم و بعد از هزار احوالپرسی و ادب و نزاکتی که یک دانشجو مقابل استادش دارد، رفتم سراغ اصل مطلب و همان جا اسمنویسی کردم. ذوقی که داشتم از جنس همان ذوق شبهای اردوی مدرسه بود. در مسیر رفتن به طبقه دوم دانشکده، چندین بار قبضی را که از دفتر دانشکده گرفته بودم برانداز کردم. اسمم را نوشته بودند و یک مهر آبی کوچک هم روی آن زده بودند که «پرداخت شد».
حافظه یاری کرده باشد از وقتی ثبت نام کردم تقریبا دو هفته تا روز حرکت باقی مانده بود. همه این مدت را خرج ترغیب رفقا میکردم؛ چنان تبلیغی برای آمدن و نام نویسی بچهها در اردو میکردم که نهاد رهبری انگار خیالش راحت شده بود و پوستر را اصلا از دانشکده جمع کرده بود!
حس میکردم هر چه جمع بیشتری از رفقا کنار هم باشند و بگو و بخندها پر و پیمان باشد، هم لذت مسافرت دانشجویی بیشتر شده و هم از آن طرف سبب خیر شده ام و چند نفری را به زور چرب زبانی به زیارت کشانده ام. خلاصه هر چه به زمان حرکت نزدیک میشدیم، یک تنه لیست مسافران اردو را پر کرده بودم.
برای اینکه از همان لحظههای شروع سفر، دسته جمعی کنار هم باشیم و خلاصه فرصتی از دست نرود، قرار گذاشتیم و یک جا جمع شدیم و تا با هم به سمت راه آهن حرکت کنیم. گپ و گفت:ها و شوخی و خندههایی که هر از چندگاهی از میان جمع، صدای خندهای بلند میکرد، داغ شده بود. جوری مشغول بودیم که اصلا حواسمان به ساعت قطار و رفتن و سوار شدن هم نبود و مسئول بخت برگشته اردو مدام دنبال ما بود که باز کجا ماندیم و نکند کسی جا بماند. زحمت بچهها همگی به دوش او بود؛ البته ما هم در مسیر، یکی دو باری مهمانش کردیم و در کوپه خودمان حسابی با شوخی و خنده، سرحالش کردیم.
دو سه ساعتی از بالا بودن آفتاب گذشته بود که به مشهد رسیدیم. چون شب به گپ و گفت: گذشته بود و نزدیک طلوع تازه به زور خستگی پلکی روی هم گذاشته بودیم، چهرهها همه از شدت خواب آلودگی ورم داشت. چمدان کوچکم را چنان با زحمت پشت سرم میکشیدم که انگار تا فرق سرش از فولاد و آهن پر کرده اند! همه همین اوضاع را داشتند و به زور خستگی، احتمال چرت زدن در هر حالت و موقعیتی برای همه میرفت.
از جایی که قرار بود برویم و این دو سه روز را مستقر باشیم، ذرهای اطلاع نداشتیم. فقط میدانستیم که حسینیهای تدارک دیده اند و باید همانجا هر یک گوشهای را تصرف کنیم و خلاصه آنجا استراحت کنیم؛ و اینکه البته گفته بودند این حسینیه، زیاد از حرم فاصلهای ندارد و برای رفت و آمد زیارت قرار نیست دردسر داشته باشیم.
به محض رسیدن، هر کسی در نقطهای از حسینیه، اسباب و وسایلش را زمین گذاشت و به کاری مشغول شد؛ عمدتا برای سرحال بودن در اولین زیارت، چرتی زدیم و سرحال آمدیم.
القصه؛ آماده شدیم و لباس هایتر و تمیزمان را از لا به لای باقی وسایل چمدان به هر دردسری بود بیرون کشیدیم و عازم حرم شدیم. بیشتر از ۱۰ دقیقه نبود راهمان؛ که همان هم به چشم بر هم زدنی گذشت و رسیدیم. نزدیک شده بود اذان ظهر و خشم آفتاب، با تابش به سنگهای تمیز کف صحن جامع رضوی دو چندان میشد و مستقیم به چشم میتابید؛ گنبد را با مچاله کردن پلک هایمان میتوانستیم نگاه مبهمی بیندازیم. بعد از نماز، زیارت مختصری کردیم و دوباره بیرون از حرم قرار گذاشتیم برای برگشت به حسینیه و احتمالا به موقع رسیدن به سفره ناهار.
وارد حسینیه که شدیم، جا خوردیم؛ دریغ از یک چمدان! هیچ چیز آنجا نبود. در همین یک ساعتی که رفته و برگشته بودیم، انگار اصلا اردویی در کار نبوده. یکی دو تا از بچهها که همزمان با ما رسیده بودند، طوری که انگار خیالاتی شدند و اصلا اشتباه آمدند، بیرون رفتند! هر چه نگاه میکردیم مبهوتتر میشدیم. مستخدم حسینیه از دور میآمد. ناگهان ۶ نفری به سمتش دویدیم؛ بنده خدا داشت میترسید. تا فهمید که بی خبریم، سریع گفت که همه رفتند و جور وسایل شما را هم کشیدند و بردند؛ میگفت: گویا حسینیه نیاز به تعمیر داشته و مسئولش نادانی کرده و بدون هماهنگی کرایه داده. بچهها مانده بودند بین زمین و هوا که طبق روایت مستخدم حسینیه، مسئول اردو در کسری از ثانیه دویده و جای دیگری کرایه کرده. البته انگار برگشته و حسابی هم از خجالت صاحب حسینیه درآمده و خلاصه بساط را جای دیگری پهن کرده بودند. اینها را گفت و آدرس را گرفتیم و رفتیم طرف جای جدید. تقریبا ۵ دقیقه از محل فعلی دورتر بود، اما توفیری نداشت آنچنان؛ ما که گرم خوش گذرانی بودیم، اگر سبزوار هم هتلی حسینیهای چیزی میگرفتند، باز تا حرم قدم میزدیم، خیالی نبود! با همین فکرها و توجیهها به حسینیه رسیدیم و اول از همه وسایل را چک کردیم تا چیزی جا نگذاشته باشند.
با این جا به جایی، حسابی خسته شده بودند بچه ها. این بود که زودتر از حدسمان خاموشی شد و خوابیدیم. فردا صبح، صبحانه را که خوردیم و کمی به سر و وضعمان رسیدیم، دوباره آماده شدیم برای زیارت. راه دورتر شده بود. برای نماز جماعت ظهر باید زودتر حرکت میکردیم.
شرح و تفصیلهای طول و دراز و بیهوده را که قلم بگیرم، رفتیم و برگشتیم و این بار آش تازهای توی کاسه هایمان بود! رسیدیم به حسینیه و دیدیم گرچه این بار خالی از موجود زنده نشده، اما یک قیافه آشنا نیست! باز همانجور ماندیم هاج و واج! هر بار که پا از در حسینیه بیرون میگذاشتیم بلایی سر خلق الله میآمد. این بار گویا زمان بندیها اشتباه شده بوده و پیش از ما اینجا رزرو شده بود و از این قصهها که شرحش، مرور بداقبالی هاست. خلاصه باز آدرس جدید را گرفتیم و راهی شدیم. این یکی هم کمی دورتر شده بود. گویا حدسمان داشت درست از آب درمی آمد و رفقا قصد سبزوار کرده بودند برای همان دو سه روز اقامت ناچیز! این اردو هر چه نداشت، اقلا کوچه پس کوچههای مشهد را مثل محله خودمان حفظ شده بودیم و تازه به مشهدیهای سرگردان در خیابان هم آدرس میدادیم روز آخر!
قصه ما تا جایی پیش رفت که فردای آن روز هم به قصد وداع از حسینیه بیرون زدیم که همان هم شد و باز رفقای دیگر جور وسایل ما را کشیده بودند. حکایتی شده بود؛ به شوخی به مسئول اردو میگفتیم کهای کاش بیشتر میماندیم و اقلا سری هم به نیشابور میزدیم!
آن فلکزده هم همه این مسئولیتها به دوشش بود و حسابی همین سه روز، پوست از سرش کنده شده بود؛ خواستیم برایش به خاطر زحمتهایی که کشید پیراهنی بخریم و در قطار خوشحالش کنیم که آنهم به تنش گشاد بود وزار میزد و ما هم البته میخندیدیم به حالتی که داشت و با شوخی، سوژه جدیدی درست کردیم. غلط نکرده باشم به همان فاصله سه روزه چنان دوندگی کرده بود که پیراهن به تنش لباده بود!
حکایت اولین مسافرت دانشجویی و اولین زیارت، اینگونه گذشت و اگرچه هر شب را یک جا خوابیدیم و هزار و یک داستان و ماجرا پیش آمد، اما ذرهای از همان شیرینی صمیمیت سفر، کم نشد و از قضا ماندنیتر شد. نشان به آن نشان که همان جمع سال گذشته، هر روز یکی یکی آسایش مسئول فرهنگی دانشکده را سلب کرده ایم که دوباره اردویی به پا کند و دوباره بساط سفر را راه بیندازد!