به ناچار در جدال اینکه سلامتی مهمتر است یا تشکیلات به گزینه اول رای دادم و ساعت حرکت گذشت و من از قطار تشکیلات جاماندم. به چمدان و وسایل جمع شده در آن نگاه کردم؛ نمی خواستم باور کنم همه چیز تمام شده و باید به زندگی روزمره بازگردم.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا عاقلی؛ پایی که جا ماند؛ دلی که با قطار راهی شد و روحی که در نهایت پرواز کرد و تن را با خودش همراه کرد تا از قافله دلدادگی جا نماند . این خلاصه حکایت من است در متفاوتترین سفر تشکیلاتیام به مشهد.
اواخر ماه بهمن بود؛ در تاکسی نشسته بودم؛ حوالی میدان انقلاب و در راه کلاس زبان؛ داشتم خاطرات سفر را در ذهنم مرور میکردم؛ تازه دو هفته بود که از اردو برگشته بودیم؛ یک سفر تشکیلاتی و بزرگ به مشهد که جنسش با دیگر سفرهای دانشجویی متفاوت بود. نه شبیه سفرهای طولانی جهادی که روزهایش طعمِ خدمت داشت و بچهها را از خود بی خود میکرد؛ نه شبیه اردوهای زیارتی که بچهها به حال خودشان رها میشدند و میرفتند پی زیارت و سیاحت و نه شبیه سفرهای علمی تخیلی که به بهانه درس و وزارتخانه، آتش را میچپاندند کنار پنبه و اسم ولنگاری فرهنگی هم میشد کار فرهنگی برای دانشگاه و دانشجو آن هم با منت!
اردوهای تشکیلاتی از جنس خود بچهها بود، ساده و کوتاه، دانشجویان را بین دو ترم از نقاط مختلف کشور در گوشهای دور هم جمع میکرد و آنچه ما را در هم میتنید علقههای یکسان تشکیلاتی بود.
در حال بررسی تطبیقی سفرهای دانشجویی بودم که تلفنم زنگ خورد، یکی از مسئولین اردوی اخیر بود؛ گمان کردم درباره سفری که تمام شده میخواهد نظرم را بپرسد یا چیزی جامانده، اما برایم خبری داشت که باقی مانده زندگی دانشجوییم را متحول کرد و یک اولویت به اولویتهای زندگیم اضافه شد.
تصویر آخرین باری که در صحن انقلاب روبروی گنبد زیارتنامه را باز کردم تا زیارت وداع را بخوانم، در ذهنم زنده شد یاد حرف خاله ام افتادم که میگفت: «از عمد نخوان این هجران نامه را! بجایش از امام رضا (ع) بخواه که آنقدر زود بطلبد که فاصله آخرین سلام و اذن دخول بعدی کوتاه باشد.» نگاهم از گنبد سرازیر شد به پنجره فولاد. زیارتنامه را ورق زدم و آرزو کردم کاش این بار فاصله کوتاه شود و در سفر بعدی صاحب این جمله کنارم باشد.
حالا این فاصله به چند هفته نرسیده بود و من دوباره در آستانه یک دعوت قرار داشتم. از طرف اتحادیه، یک اردوی آموزشی در اواسط ماه اسفند در مشهد برگزار میشد و از هر دانشگاه قرعه به نام چند نفر میافتاد. تعریف اردوی نخبه پروری "السابقون" را خیلی شنیده بودم که چند بار لقب برترین اردوی آموزشی در میان اتحادیهها بر آن نشسته؛ از بچههای دوره قبل که میپرسیدیم دوره چطور بود، فقط با یک کلمه توصیفش میکردند «خفن!».
با بهتِ آرزویی که برآورده شده بود تلفن را قطع کردم و گفتم خبر میدهم. سر کلاس حواسم به درس جمع نمیشد؛ تاریخ سفر با تاریخ امتحان زبان یکی بود؛ بعد از کلاس قضیه را با معلمم در میان گذاشتم، گفت: «مشکلی ندارد. با هماهنگی آموزش میتوانی در یکی از دفاتر استانی امتحان بدهی.»
وضعیت غیبتهایم در دانشگاه هم هنوز به حالت قرمز نرسیده بود و جا داشت؛ رضایت اهل خانه به هر طریق بود حاصل شد و شب قبل از سفر شروع کردم به چیدن چمدان؛ کتاب زبان و مدارک امتحان را هم در کیفم جا دادم تا هر فرصتی که دست داد، بخوانم.
فردا صبحش در دانشگاه مراقب خودم بودم تا بلایی سرم نیاید و سفر عصرم کنسل نشو. د، اما حس بدی گریبانگیر بودم که رهایم نمیکرد؛ اول با سر درد و بدندرد شروع شد و به ظهر که رسیدم رگههای درد در گلویم هم هویدا شد. میخواستم با بیتوجهی قضیه را جمع کنم، اما شدنی نبود استرسِ سفر حالم را بدتر میکرد.
دمغ و سنگین به خانه برگشتم؛ نیم نگاهی به چمدان انداختم و با اندوه روبرویش دراز کشیدم؛ مراحل قفل شدن گوش و حلق و بینی آغاز شده بود! و منتظر شروع سرفههای گوش خراش بودم؛ مادرم با یک نگاه در کسری از ثانیه گفت: «کجا سرما خوردی؟!» نمیدانستم چه باید بگویم، اما با ادامه حرفش آب پاکی را روی دستم ریخت: «با این حال تو سرمای اسفند بروی مشهد بدتر میشوی و چیزی از درس دستگیرت نمیشود. پس بیا و صرف نظر کن که رفتن با این حال نشدنی است.»
نه میخواستم با حال زار راهی سفر شوم و نه اردو را از دست بدهم؛ با یکی از مسئولین سفر که صحبت میکردم پیشنهاد داد قبل از حرکت به درمانگاه بروم و با کوله باری از دارو راهی سفر شوم. اما زمان تنگتر از آن بود که چنین فرصتی به من بدهد. به ناچار در جدال اینکه سلامتی مهمتر است یا تشکیلات به گزینه اول رای دادم و ساعت حرکت گذشت و من از قطار تشکیلات جاماندم. به چمدان و وسایل جمع شده در آن نگاه کردم؛ نمیخواستم باور کنم همه چیز تمام شده و باید به زندگی روزمره بازگردم؛ میخواستم فقط تصور کنم که شاید معجزه شود.
ترجیح دادم وسایلم را جمع نکنم. بجایش رفتم سراغ داروهای که از سرماخوردگی قبلی باقی مانده بود؛ انگار ته دلم قرص بود که ورق بر میگردد و برگشت؛ وقتی صبحش به پدرم اصرار کردم مرا با هواپیما به قافلهی تشکیلات برساند، نه نگفت، اما دو شرط پیش پایم گذاشت. اول اینکه راه فرودگاه از مسیر درمانگاه میگذرد و بعد اینکه تنها نروم و مادرم هم همراهیم کند. چی بهتر از آن که مادر هم برای سفر همراهی خواهرش را میخواست و من با خاله ام همسفر شدم. کسی که چند هفته پیش آرزو کرده بودم کاش وقت زیارت کنارم باشد.
وقتی هواپیما مهرآباد را به مقصد مشهد ترک کرد با خودم گفتم چه خوب که رشته همه امور دست ما نیست؛ که اگر بود زندگی چقدر بی مزه و بی هیجان میشد؛ این جمله یکبار دیگر هم در رشته افکارم پهلو گرفت. وقتی دوره چند مرحلهای و چند ماههی "السابقون" به اتمام رسید و به عنوان برگزیدگان دوره مورد تقدیر قرار گرفتیم. چه خوب که اردوی تشکیلاتی من آغشته به یک سفر خانوادگی شد.