گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ بعد از ظهر روز چهارشنبه که دو تا هم اتاقیام رفته بودند شهرستان، کسی در اتاق را زد. داشتم کولهام را میچیدم برای سفر بی سر و صدای دو روزهی مشهد. دهن کولهام باز بود و چند تکه لباس دور و بر. بلند شدم ببینم کیست که خودش رودربایستی نکرد و آمد تو! سلمی بود! دانشجوی ورودی دو سال پایینتر که از بس با من پلکیده بود همه فکر میکردند همان ترم با ما فارغالتحصیل میشود.نگاهی به کوله من کرد و پرسید: «کجا؟»نباید کولهام را میدید، نباید میگفتم مشهد! میدانستم بفهمد میروم مشهد، بند میکند که «منم میام!»
دوست داشتم تنها بروم. بی سر و صدا. به مامان هم نگفته بودم. سلمی بیترمزتر از آن بود که بشود بپیچانیاش. همزمان نگاه هر دوی ما افتاد به بلیت و دفترچه و کارت ملی که گذاشته بودمشان کنار کوله. زودتر از من خم شد و بلیت را برداشت. چند ثانیه با چشم گشاد مکث کرد و خیلی مصمم و مقتدر گفت: «منم میام»!
بلتط را انداخت و به سرعت رفت سمت در. یعنی «الان آماده میشم». دو ماه بود که با هر اتفاقی، «نُچ»ی میگفت، سری تکان میداد و میگفت: «مشهد لازمم!» مثل آتشنشانها که برای مهار آتش مناطق جنگلی، با خود آتش کار ندارند و فقط درختهای دور حریم آتش را میزنند که سرایت نکند، فقط توانستم بگویم: «به حسینی نگو!».
حسینی هماتاقیاش بود که هر بار سلمی نچ میگفت و برای رفتن به مشهد دلتنگی میکرد، نچ بعدی را او میگفت و تأییدش میکرد. خیلی هم کم پیش میآمد توی اتاقش نباشد. از همه بدتر اینکه حسینی کلی اعوان و انصار دارد که مثل بچه مرشد، با اویند. نبض همه اتفاقهای خوابگاه و دانشگاه هم دستشان است.سلمی گفت: «فکر کن حسینی نفهمه؟!»
فقط میتوانستم دعا کنم بلیت نباشد که قطعاً اواخر آبان این دعا برآورده نمیشود. نیم ساعت گذشت. این بار در هم نزد. هیجانی و پر نفس، پرید توی اتاق و گفت: «ما آمادهایم!» و «ما» قطعا یعنی خودش و حسینی و فقط حالا باید ببینیم چند نفر همراه حسینی؟! کفری گفتم: «شما برید من نمیام!» سلمی چشمش را تنگ کرد، لبخندی لندی گوشه لبش نشاند و گفت: «نه تو رو هم میبریم!»
کولهام را انداختم پشتم. برق اتاق را خاموش کردم. نگاه عاقل اندر سفیهی در تاریکی اتاق، انداختم به او و گفتم: «میترسم باعث زحمتتون باشم!». شش و نیم عصر، مثل سرپرست اردو، شش تا بلیت دستم بود و ایستاده بودیم پای اتوبوس تا شوفر در را باز کند. معلوم بود دلدرد دارم از آمدن حسینی و سه تفنگدارش و حتی سلمی. گفتم: «خب شما شب کجا میخواید بمونید؟»
شایسته، تفنگدار ارشد که کولهاش را گذاشته بود روی پنجه پا و تکانتکان میداد، گفت: «هر جا تو بخوابی!» خندهام گرفت. برنامه قبلی من این بود که «یک شب که هزار شب نیست، جهنم، میروم خانه عمهام.» و تصور کردم همین مانده که این پنج نفر را هم ببرم!
گفتم: «من تو حرم میمونم». سلمی گفت: «هههه! از بچگی آرزو داشتم یه شب تو حرم بخوابم!» حسینی با آرنج زد به پهلوی سلمی و گفت: «شب تو حرم نمیذارن بخوابی، باید زنده بداری!»
در اتوبوس را باز کردند. مجدی، تفنگدار دوم گفت: «هر چه پیش آید خوش آید» و رفتیم سمت اتوبوس. نشسته بودیم ردیف دو و سه. راننده را از آینه میدیدم. بچهها خواب بودند، چون میدانستند امکان خواب در سفر تا این حد اللهبختکی کم است. من کشیک میدادم و چشم از راننده بر نمیداشتم. حس میکردم خوابش میآید. البته این حس را در همه سفرها، بر همه رانندهها دارم. حتی یک بار که نیمچه چرتی آمد سراغم، پریدم و بلند گفتم: «یا اباالفضل»! خواب دیده بودم راننده چپ کرده؛ و با نگاه چپچپ مرد ردیف اول، طوری وانمود کردم که انگار دارم ذکر میگویم!
نیمههای شب بود. شاهرود را رد کرده بودیم که ناگهان حس کردم اتوبوس خیلی به شانه نزدیک شد. مرز شانه را رد کرد و بعد، به تپههای نخاله کنار جاده هم خیلی نزدیک شد. بُراق نشستم! نفسم بند آمد! چرت نیمبندم پاره شد! چند ثانیه نکشید که چرخ اول سمت چپ، رفت روی تپه کوچک خاکی. اتوبوس کج شد به سمت راست و چند متر جلوتر، در ابر گرد و خاک، تعادلش را حفظ کرد و متوقف شد. نفسم را حبس کرده بودم، دادم بیرون و با همان بازدم، پر حرارت، یک «یا ابالفضل» بلند گفتم و ایستادم. مرد ردیف اول که تازه بیدار شده بود، دوباره من را نگاه کرد، بعد خودش را جمع کرد و ذکر من را تکرار کرد. حسینی و سه تفنگدار بیدار نشده بودند. راننده، ولی بیدار شد و محکم زد روی فرمان و سرش را به طرفین تکان داد! بلافاصله صدای زدن دکمه و فیس درب جلو آمد. بیدارها که همه بودند جز حسینی و یاران، هراسان ریختیم بیرون. چرخ جلو درآمده بود. نمیدانم غیر از این چه نقصی پیش آمد که راننده قطع امید کرد. من فقط فکر کردم به تهران نزدیکتریم یا مشهد تا جهت جاده را برای ایستادن و دست تکان دادن انتخاب کنم.
تمام شب کنار جاده برای هر اتوبوسی که رد شد علامت دادیم. از آنجا که ما شش نفر بودیم، همه جاگیر شدند و رفتند الا ما! دمدم طلوع خورشید بود که بالاخره، یک ون از شاهرود آمد و روانه مشهد شدیم. هرچند هر پنج تنِ گروهی که سرپرستیشان با من بود، روی کولههاشان چنبره زده بودند و کیفیت خوابشان دستکمی از خوابگاه نداشت. ساعت سه و نیم روز بعد رسیدیم مشهد. حسینی بیدار شد و پرسید: «رسیدیم؟»
خراب و خسته به درگاهش رفتیم و البته گرسنه. دم ورودی حرم سلمی گفت: «اینجا یه دیزی معروف هست، هم تمیزه هم خوشانصاف! یک چیزی بخوریم که میریم تو دیگه در نیایم!» آنها که قبول کردند، من را هم بردند. یک دیزی اضافه هم سفارش دادند که لزوم خارج شدن از حرم را به صفر نزدیک کنند. بعلاوه دوغ.
بعد از غذا دوباره جلوی در، حسینی یادش آمد که چادر نیاورده! نیم ساعت دیگر در جستجوی چادر، معطل شدیم تا بالاخره اذن دخول خواندیم و وارد شدیم. ایستاده در صحن آزادی، رو به ایوان مطلا، دست روی سینه، تنها چیزی که از امام میخواستم، یک جا برای خواب بود! و اگر برای حس گرفتن بیشتر چشمم را میبستم خوابم میبرد!
مستقر شدیم در دار المرحمه. نماز زیارت را که خواندم، سرم را از سجده شکر برنداشتم. طولانیترین سجده شکری که در زندگی گذاشته بودم، به مدد دیزی و دوغ و تکچرخ زدن اتوبوس میسر شد. قریب به سه ساعت در سجده، گاه پهلوی چپم به زمین میخورد و گاه پهلوی راستم. البته طولانیترین زیارتنامه عمرم هم همانجا منعقد شد. لیوان آبی کنارم گذاشته بودم. فرازی از زیارتنامه را میخواندم، بعد حدود بیست دقیقه با چشمان بسته تدبر میکردم، دوباره وضو میگرفتم و یک فراز دیگر. چند باری هم چوبپر خدام، پشت و پهلو و صورتم را متبرک کردند و تذکر گرفتم که «حرم جای خواب نیست خانوم!». عوضش، سلمی، حسینی و یاران، هم نماز خواندند، هم زیارتنامه، و هم در قالب تیم توریستی، تا قبر شیخ بهایی و علامه جعفری و نخودکی و شیخ جعفر مجتهدی را هم گشتند. صد البته به جان من، خانواده و امواتم دعا هم کردند که آوردمشان زیارت و سبب خیر شدم. به هر حال، گاهی هم باید اینطور باشد. خدا را چه دیدی! شاید قبولترین زیارتی بوده که تا الان رفتهام.