همان جلسه اول که آمد، گفت که ما اینجا هیچ چیز را قبول نداریم و میخواهیم برای پذیرش هر چیز برهان عقلی داشته باشیم. برای بدیهیترین چیزها هم استدلال میآورد.
گلستانیان بسیار صادق بود. میگفت من یکبار، فقط یکبار برای اوّلین و آخرین بار، شراب را چشیدم اما فرو نبُردم و در دَم، آن را تُف کردم. میخواستم مزهی آن را بفهمم.
پیرمرد نمیتوانست بفهمد رابطهی نامشروع استاد و دانشجو یعنی چه، نمیفهمید نمره و مدرک پولی یعنی چه، نمیفهمید اختلاس در دانشگاه یعنی چه. دیگر نیامد و گفت به دانشجوها بگویید که فلانی بدجوری، جای همهی همنسلهاش، شرمندهی شماست و کاری هم از دستش ساخته نیست.
استادی که انتقال دانش و آموزگاری شغلش باشد اگر بخواهد دست از پا خطا کند بقای خود و خانوادهاش را به خطر میاندازد. دانشجویی که آیندهاش گره خورده با بازی در این نمایش (دانشگاه)، موجودی بیخطر و گوشبهفرمان خواهد بود.
لذتهای دانشگاه اما به یک ماه نکشیده، مثل برگهای پاییزی زرد میشوند و خشک میشوند و میریزند. اول آبان، اولین امتحان میانترم و اولین شکست در دانشگاه آوار میشود.
دلشان مکانیک میخواست و خواندم و دلم ادبیات میخواست و.... همیشه همینطور است. چیزی را که دوست نداری مجبوری تحملش کنی و چیزی را که دوست داری تحملش نمیکنند.
از همه خوشتر اینکه ما روی همان روفرشی و پتوی نمدار خوابیدیم و برای اینکه از سوز شبهای متصل به پاییز یخ نزنیم، برزنت روکش ماشین را کشیدیم روی خودمان.
پول بهانه است. بهانهی دلتنگی و بیحوصلگی. پول را بهانه کرده ایم تا در خرم آباد و تهران، تا در تخته سیاه و سنباده، تا در لهجهی اِمریکایی و سرپنجههای ناسور، تنهاییمان را پنهان کنیم
هروقت بحث ازدواج میشد همه متفق القول به این موضوع اذعان داشتند که باید کار کنی و استقلال مالی داشته باشی و مسئولیت پذیری خودت را به خانواده نشان دهی. من هم در هر جایی که میرفتم سراغی از کار میگرفتم.
حالا که خبر فوت «سمانه» بر اثر نیش زنبور و نبود امکانات پزشکی منتشر شده، یاد عمهی ابوالفضل و همه آنهایی افتادم که قربانی محرومیتی شدهاند که نه حق روستاها بوده و نه سهمشان.