ما دو نفر دانشجوی برق بودیم و اینکه کارمان با شیمی درگیر میشد وضعیت مشابهی داشتیم البتّه با پروژههای متفاوت. وقتی پروژه را تعریف میکردیم قرار بر این شد که این کار، به صورت گروهی انجام شود؛
سفر به جهان بی بازگشتِ دیگر، قطعا برای بازماندگان لذت بخش نیست و برای متوفی مبهم است؛ به هر حال، آدمیزاد است، دیر یا زود عادت میکند به آنچه هست و دارد.
روستای اطاقور شهرستان لنگرود؛ کار ما در جنگل بود و پروژه آبرسانی داشتیم؛ جنگلی تقریبا نصفه گل و نصفه خشک. من هم کار میکردم؛ اما نمیدانم چرا کسی باور نمیکرد.
پیامهای استاد راهنما پی در پی از من میخواست تا سریعتر مقالهای که صحبت اش را کرده بودیم برایش ارسال کنم.... ریاضیدان جوان در بیست سالگی تنها در یک شب مقاله ۶۰ صفحهای نوشت که در آن نظریه گروهها را ارائه داد.
اردوی جهادی پر از لحظههای تلخ و شیرین است؛ از بغضی که در گلو چنگ میزند تا شادی که در چشمهایمان برق میزد. اردوی جهادی یک زندگی است؛ یک زندگی که باید تجربهاش کرد!
دبستان عرش در حاشیه شهر مشهد، شاهد حضور بارانی نسل جوان و دغدغهمندی بود که در قالب اردوهای جهادی به سبک باران، سعی میکردند برای غبارروبی از دل مردم محروم، هر کاری بکنند.
گوگلمپ تلفنات را باز کن و ببین هامون کجاست؟ هامون که دو تا بود. یکی برای ایران و یکی برای افغانستان. حالا فقط یکیست برای آنها. حالا هیرمند فقط برای آنهاست.
روز سوم مرداد طبق قرارهای قبلی به سهشنبههای مهدوی رفتیم. در راه برگشت امین آقا به ما گفت: بچههای موسسه برای ماه آینده یعنی دوم شهریور میخواهند بروند اردوی جهادی. اگر خدا قسمت کند من هم قصد رفتن دارم.
آب در منطقه کم بود، اما اگر دوباره پای ابرهای بارانزا به زمینِ خشکِ کلاته میرسید، میتوانست جای برکت، پیامآور عذاب باشد. روستا باید به بالای تپه میآمد تا باران همچنان برای این مردم نماد برکت باقی بماند؛ و مسجد، برای کلاتهحبیب نماد تغییر بود.
من که رفتم بعداً در گروه پیامی دیدم از کسی که تا آخرین لحظهها در خانهشان مانده بود. او نوشته بود: «ابوالفضل دیشب پدرش را که دید، داد زد: بابا! بابا! تو نبودی! معجزه اتفاق افتاد! امشب معجزه بود!»
شهرام کار نمیکرد. این کفر مجید را در میآورد. چند روز قبل از من به آنجا آمده بود. صاحب خانه دیده بود که در پارک میخوابد، او را به این خانه آورد. روزها میرفت به ...
آن منطقه، منطقه کوچکیست؛ با این حال قوانین خاص خودش را دارد؛ قانون اول این است که هیچ کورهای حق ورود به کوره دیگر را ندارد؛ و اگر غیر از این رخ بدهد، قطعا جنگ جهانی کورهها اتفاق میافتد
به ناچار در جدال اینکه سلامتی مهمتر است یا تشکیلات به گزینه اول رای دادم و ساعت حرکت گذشت و من از قطار تشکیلات جاماندم. به چمدان و وسایل جمع شده در آن نگاه کردم؛ نمی خواستم باور کنم همه چیز تمام شده و باید به زندگی روزمره بازگردم.
نیمههای شب بود. شاهرود را رد کرده بودیم که ناگهان حس کردم اتوبوس خیلی به شانه نزدیک شد. مرز شانه را رد کرد و بعد، به تپههای نخاله کنار جاده هم خیلی نزدیک شد. بُراق نشستم! نفسم بند آمد!
وارد حسینیه که شدیم، جا خوردیم؛ دریغ از یک چمدان! هیچ چیز آنجا نبود. در همین یک ساعتی که رفته و برگشته بودیم، انگار اردویی در کار نبوده. یکی دو تا از بچهها ...
دخترک تبعیت میکرد. رام و آرام. با مقعنهی بور شدهی دانشگاهش. به بست شیخ طوسی رسیدیم. همه با شوق فراوان راهی زیارت بودند. دخترک در ورودی صحن اصلی متوقف شد.
نمیدانم چهطور شد که تصمیم گرفتم برای آخرین بار شانسم را امتحان کنم و با ناامیدی به پدرم گفتم:« بابا! همه دوستام دارن میرن؛ فردا آخرین مهلت برای ثبتِ نامِ اجازه میدی برم؟!»