خیلی دلم میخواست اربعین مرا هم بخواند، خیلی. هر کسی که جامانده نگران نباشد؛ حواسش باشد که امام حسین (ع) کشتی نجات است. حسین اصلا... عشق است.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، فاطمه بازگیر؛* عشق چیست؟ شاید بارها پیش آمده از پدر و مادر خود دور شده ایم یا آنها به مسافرت رفته اند یا ما به دلایل تحصیلی و... از آنها دور شده ایم... حس غریبی دارد.... اما این وسط یک نفر وجود دارد که معمولا در آخر مراسمات به او میگویند:ای مهربانتر از پدر و مادرم...
اینطور به نظر میآید که دوری از او شاید سختتر باشد... جایی جملهای از شهید چمران خواندم که مضمونش این بود: عاشق همانند پروانهای است که برای رسیدن به معشوق حاضر است هر کاری بکند مثلا بال هایش بسوزد...
هر سال که میگذرد، روز اربعین، در تقویم شمسی به عقب میآید... هوا گرم تر... فتنه دشمن بیشتر... شبهات زیادتر... اما، اما... پروانه بیشتر... کسی که نرفته است، نمیداند؛ هنوز عاشق نشده... کسی که حتی یکبار رفته باشد، حاضر است هر سختی را تحمل کند تا به معشوق برسد... گویی سفر عشق است.
امام حسین (ع) است دیگر... عاشقم کرده است اربعین به محضر حضرت عشق نرسیدم، اما برایش میتوانم بنویسم...
خیلی دلم میخواست اربعین مرا هم بخواند، خیلی... هر کسی که جامانده نگران نباشد... حواسش باشد که حسین (ع) کشتی نجات است... حسین اصلا... عشق است.. شاید راز الحسین یجمعنا اینجا معلوم شود. عشق، چیزی که بزرگترین گردهمایی جهانی را فراهم میسازد.
سفر رویایی من؛
ابتدای سفر بودم، اوایل درک پایینی داشتم، هنوز متوجه نبودم که به محضر چه کسی میروم... تنها، خودت هستی و خدا بارها در راه پیش میآید که با خدا خلوت کنی... حرف بزنی...
آخر این قدم برداشتنها جز عشق به حسین (ع) عاملی ندارد، با خود فکر میکنی چطور شد که راهی شدم... زمان به سرعت سپری میشود...
گرما، معطلی، شلوغی و کمبود امکانات... هر کدام میتواند علتی باشد تا تحمل افراد را بسنجد. مدام نگران اطرافیان هستم که نکند سختی راه پشیمانشان کند. اما نه؛ گویی آنها از من مشتاق ترند، اصلا آنها مهمان کسی دیگر هستند.
در مسیر پروانههای زیادی دیده میشود، اما برخی گوی سبقت را از دیگر زائران ربوده اند. ناگهان به خود میآیی و میبینی که دارند کفش هایت را پاک میکنند و تشکر میکنند که اجازه میدهی این کار را انجام دهند.
موکب داران با احترام، از تو میخواهند تا قدری از تو پذیرایی کنند. خانه شان را در اختیارت میگذارند... جز یک اتاق که برای خواب و وسایل خودشان است... اینجا ادب و ادبیات حسینی حکمرانی میکند...
صبح، بعد نماز مجدد راه میافتیم.. گرگ و میش است، هوا نسبتا خنک و اصلا حس و حال دیگری دارد که جز با آمدن در این راه معلوم نمیشود. مادری را دیدم که روی ویلچر آمده بود، آخر تو دیگر چرا... واجب که نیست...
دوباره به خودم آمدم، دوباره با خودم یادآوری کردم، عاشق هر سختی را تحمل میکند... این صحنهها گویی تو را ادب میکند تا برای محضر عشق آماده ات کنند...
به کربلا که نزدیکتر شوی بیشتر میفهمی، گویی مغناطیس خاصی دارد... بیشتر میفهمی که نزدیک شده ای... از عمودها... از ازدحام جمعیت... آری به کربلا رسیدم. چشمم به چشم ارباب گره خورده... بین الحرمین... اصلا خستگی معنا ندارد!
رسیدن به آنجا شوقی دارد که تاولهای پاهایت گویی ذوق آور است... چرا که از دردشان متوجه خواهی شد که در خواب نیستی.
چیزی که تمام عمر آرزویش را داشتم... ناگهان با سینی بطری کوچک آب جلویم میآیند و تعارف میکنند... آب است... همه به یاد حسین مینوشیم... یا ابا عبدالله الحسین، این مغناطیس جهانی؛ قطعا با ظهور رابطه دارد...