خدا قسمتتان کند، شنیده بودم که از قدیم میگفتند: نترس، رفتنی اگر رفتنی باشد، میرود و اگر خریدنی باشی آقا میخردت اما در آن لحظه درکش کردم.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ فاطمه سادات حسین زاده؛ *دوسال قبل از آن بود، درست وقتی که با خانواده از اتوبان قم به سمت تهران برمیگشتیم، حسرت و بغض و نگاه و نگاه و نگاه ... نگاهی با حسرت به تک تک اتوبوسهای سفید و قد برافراشته و نگاههای متبرک مردمی که روی صندلی و از اتاقک اتوبوس به پایین و به منِ ناچیز نگاه میکردند.
من خجل و اندوهگین از خودم و بار گناهم و اینکه شاید هیچوقت قسمت من، این نگاههای از بالا به پایین و سوار بر اتوبوسهای متبرک نشود.
خلاصه، از کنار تک تک این اتوبوسها گذشتیم و به سمت مقصدمان رفتیم. در راه فقط فکر و ذکرم یک چیز بود، آنهم اینکه تا سال آینده چه استراتژی را در پیش بگیرم که خانواده در آن بحبوحه تاریخی (وجود داعشیها در بعضی از آن مناطق) اجازه سفرم را بدهند و اینکه چطور و چه مقدار پول پس انداز کنم که بتوانم با یک کاروان خوب به این سفر عظیم و خاص و پر برکت راهی شوم.
البته ناگفته نماند که به فضل دولت محترم قیمت همه چیز تنها ساعت به ساعت و روز به روز در تلاطم و تغییر بوده و هست، اما خب این من بودم و یک سفر خاص و نورانی که آرزویم بود و برای رسیدن به آن از هیچ کار و تلاشی دریغ نمیکردم.
سرتان را درد نیاورم، گذشت و گذشت، روزها و شب ها، شبها و روزها تا اینکه شد زمان موعود و سفر من...
خب حالا چقدر پول پس انداز کردم؟ پاسپورت و ویزا چطور؟ اجازه خانواده چی؟ دست روی دلم نگذارید، برایتان میگویم، بخاطر وضعیت مالی و درآمد بدی که آن سال داشتم، تنها توانسته بودم تا آن روز ۳۳۰ هزار تومان پس انداز کنم که ۱۰۰ هزار تومان آن را برای پاسپورت دادم که ماند ۲۳۰ هزار تومان، پاسپورتم هم مشخص نبود کی قرار است بیاید و به دستم برسد تا بتوانم ویزا را تهیه کنم. خب قیمت ویزا هم حدود ۲۰۰ تومان بود و با این حساب ۳۰ هزار تومان برایم میماند! قطعا هرکس جای من بود با این سفر خداحافظی میکرد، چون اگر هم میتوانستم بروم هم دیگر کاروانی نبود که من را رایگان به این سفر راهی کند و از طرفی خانواده اجازه نمیداد تنهایی به این سفر بروم. میپرسید از کدام سفر حرف می زنم؟ آیا با این تفاسیر لازم است برایتان بگویم که از کدام سفر صحبت میکنم؟ یا خودتان متوجه شدهاید؟ من از اشتیاق سفری میگویم که به یمن برپایی آن خدا و فرشتهها و اهل بیت (ع) نگاهشان را حتی برای ثانیهای از زمین و مسافران آن برنمیدارند، سفری به عمق و وسعت دریای بیکران که رودی از دلهای عاشق با زبانهای مختلف در کنار هم میروند تا به دریای عشق بریزند، تا به کرب و بلا برسند، سفری که در آن نه من است و نه تو! سفری پر از (ما)های متحد و یکصدا.
نه پرچم معنا دارد نه مذهب و نه زبان. تنها هدف یکی است و مقصد یکی. برای کمک و خدمت به یکدیگر از هم پیشی میگیرند و با سلام و نوشیدنیهای گوارا و با تبسم و مهربانی به استقبال هم میآیند و برای ساعتی در خدمت هم بودن با یکدیگر رقابت میکنند، نه از هم توقعی دارند و نه دلگیری تنها خوبی است و خوبی، زیرا دلها عاشق عشق حسین (ع) است و حسین پر از خوبیهای الهی...، از سفر به بهشت برایتان نمیگویم اینها همه خصوصیت سفر پیاده روی اربعین به سوی دیار عشق است. باید قسمتتان شود تا حرفای من را با دل و جان باور کنید. انشالله این سفر قسمت شما بشود.
خب من مانده بودم و ۱۲روز به اربعین و ۲۲۰ تومان پول و پاسپورتی که هنوز نیامده ویزایی که گرفته نشده و خانوادهای که اصلا خبر ندارد که فرزندشان چه تصمیمی گرفته است.
روزها می گذشت و به استرس و اضطراب من افزودهتر میشد و به بیماری دچار شده بودم به اسم (تقویم به دست) و با شمردن روزهای باقی مانده خودم را راضی و آرام میکردم که نترس دیر نشده هنور ۱۱ روز مانده هنوز ۱۰ روز مانده هنوز....
تا اینکه یکی از دوستانم خبری مسرت بخشی به من داد؛ خبر، خبرِ خادمی ارباب بود. پدرم آن زمان علاقه وافری به خادمی فرزندانش داشت هرکجا و هر زمانی که باشد اجازهاش را میداد. خب حساب کنید، پول در بساط نداشته باشی و پدرت هم عاشق خادمی باشد، توام دیوانه سفر به کربلا و پیاده روی اربعین، دیگر مگر میشود از ذوق غش نکرد؟
من اصولا خواهش و التماسها از پدرم را روی برگه مینویسم و زمان بیرون رفتن از خانه جایی در دسترس او میگذارم و منتظر واکنش به صورت تماس یا پیام میشوم. جالب است که برایتان بگویم صبح همان روز که نامه را نوشتم و پدرم درحال خواندن آن بود همزمان پاسپورتم از راه میرسد و گویا پدرم دیگر نمیدانست عصبانی و مخالف باشد و یا خوشحال و راضی، چون همان ساعت بود که برام پیام فرستاد که: السلام علیک یا اباعبدالله فی امان الله ...
من که در مترو به سمت محل کارم بودم نمیدانستم چطور اشک شوق نریزم و مردم را کنجکاو خودم نکنم، چند نفس عمیق کشیدم و بغض خوشحالیام را در دلم فرو کردم و تشری به ذوقم زدم که تا یک ساعت بعد دیگر حال نداشت از من اجازه بگیرد که الان میتوانم ذوق کنم یا نه؟
سرتان را درد نیاورم برگشتم و پاسپورتم را روز بعد به دست کاروان خادمی که دوستم معرفی کرده بود رساندم و لوازمم را جمع کردم در کولهای و منتظر خبری از دوستم شدم. خبر رسید که ویزا آماده است و تنها منتظر خبر از سوی فلان نهاد هستند. آن روز نمیدانستم که چرا دلم شور میزد، اما دلم مطمئن بود که راهی میشوم.
از ذوق رسیدن به کربلا خوشحال بودم که فردای آن روز مسئول کاروان پیام کنسل شدن آن را به ما داد و دنیا را با تمام محصولاتش بر سرما خراب کرد.دیگر من بودم و یک پاسپورت ویزادار و خانوادهای منتظر راهی کردنم و منی که نمیدانستم چه بگویم، واقعیت یا ...
فردای آن روز به همراه دوستم به دفتر کاروان رفتیم و پاسپورتمان را با اشک و بغض اینبار، اما از سر اندوه و غم تحویل گرفتیم. دوستم به من گفت که قرار است با کاروان ۱۰ نفره راهی شود و ظرفیتشان هم تکمیل شده، اینبار دیگر واقعا تنها شده بودم، اما نمیدانم چرا بازهم امید داشتم.
ساعتی بعد مسئول همان کاروانی که کنسل شده بود با من تماس گرفت و خبر خوشحال کنندهای را به من داد.مسئول کاروان گفت که میخواهد با هزینه شخصی خود، ما چند نفر را راهی کربلا کند و بلیط رفت به مرز مهران را برایمان تهیه کند، اما فقط تا مرز، تصمیم سختی بود، من با ۲۳۰ هزار تومان در جیب، تنها و برای بار اول می خواستم که به کربلا بروم.
مسئول کاروان زمانی که از راهی شدن دوستم با کاروانی ۱۰ نفره مطلع و مطمئن شد، تنها برای من یک بلیط تهیه کرد و در پیامی مشخصات آن را برایم ارسال کرد.خدا قسمتتان کند، شنیده بودم که از قدیم میگفتند: نترس، رفتنی اگر رفتنی باشد میرود و اگر خریدنی باشی آقا میخردت اما در ان لحظه درکش کردم. در ۱۵ دقیقه آماده شدم و مادرم تمام خوراکیها و لوازم واجبم را آماده کرد و برای اینکه خانوادم متوجه نشوند که قرار است تنها به این سفر بروم از آنها خواهش کردم تا بگذارند خودم با آژانس به ترمینال بروم. آنها هم بالاخره پذیرفتند که بمانند و مرا راهی کردند.
باورم نمیشد که در ۱۵ دقیقه حاضر شدم و قرار است واقعا به کربلا بروم. به ترمینال رسیدم بلیط را از باجه تحویل گرفتم، نماز ظهر خواندم، بسم الله گفتم و سوار اتوبوس شدم.
شنیده بودم که در این سفر دلها همه پر از محبت و عشق میشود، اما نمیدانستم قرار است این حالات را از تهران و در اتوبوس شاهد باشم.
خانوادههایی پر از مهربانی دوستانی که به هم خدمت میکردند و رانندهای که صلوات بر محمد و آل محمد (ص) از زبانش نمیافتاد.
تنها بودم، ولی حس تنهایی نداشتم، چون میدانستم آدمهای داخل اتوبوس قصد و هدفشان با من یکیاست، همین موجب میشد تا محتاطانه، حس آرامش و امنیت داشته باشم.
شب بود و بالاخره پس از گذشتن از شهرها و چند استان به جایی رسیدیم که انبوه ماشینها و ازدحام مردم نمایان بود. من در طول مدت با دوستم در تماس بودم که به محض رسیدن با هم همراه شویم.
با صداها و هیجان مردم میشد فهمید که نزدیک مرز شدیم و دیگر باید خودم را جمع و جور کنم. در تمام مدت نگاه سنگین مردم را روی خودم احساس میکردم و فقط منتظر رسیدن بودم.
بالاخره اتوبوس در ترافیک شدیدی ایستاد و اجازه پیاده شدن داد، ساعت حدودا ۴ صبح بود. من تنها به حرکات باقی مردم نگاه میکردم و سعی داشتم جوری رفتار کنم که گویی چندمین بار است که به این سفر میآیم. پشت جمعیت حرکت کردم و با اتوبوسهای رایگان تا لب مرز راهی شدم.
قبل از سفر فکر می کردم کوله بارم سبک است. اما در آن زمان و پس از گذشت نیم ساعت به کمر و شانه هایم فشار بدی وارد شده بود.
به حسینیهای کنار مرز رسیدیم، جمعیت خانوادهها و شور وشوق آنها به هیچ وجه قابل وصف نبود. همه با هم بودند و من تنها، ترسیده بودم امام دائم در زیر لب ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب می گفتم.
بااینکه ترس داشتم، اما به هیچ وجه فکر برگشت و پشیمانی نداشتم، منتظر دوستم بودم و در ان زمان دائم با خدا و امام حسین(ع) صحبت می کردم تا آرامشم دو چندان شود.
ساعت ۶ صبح شد و بالاخره دوستم و کاروان ۱۰ نفره اش از راه رسید. به هم پیوستیم و به سمت گیتهای مرزی راهی شدیم و به سمت خاک مقدس نجف و کرب و بلا راهی شدیم.
از این جای داستان سفرم تا برگشت را اگر بخواهم شرح دهم هزاران صفحه و هزاران کلمه نیاز است.
فقط کوتاه بگویم؛ در این مسیر باید آمد تا فقط چند روز بهشت را در این دنیا تجربه کرد. از نوزاد تا پیرمرد و زن و مرد و جوان و نوجوان و دختر و پسر همه کنار هم از هرکجای دنیا آمده اند.
یاد حرف پیرمرد مسیحی افتادم که وقتی از او درباره علت حضورش در این سفر و پیاده روی سوال شد تنها جواب داد: درست است که پیامبران و شریعت آنها تفاوت داشتند، اما حسین (ع) ما فقط یکی است.