عمامهام خاکی شده بودم. گرفتم دستم. حسرت نخوردم. گفتم یک روز عمامهها در جبهه و جنگ خاکی میشدند و امروز فهمیدم که کل ایران جبهه است.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-علیرضا ولی زاده؛ جهادی! خیلی این اسم را دوست دارم، چون وقتی این اسم به گوشم میرسد یک عالم خاطره در ذهنم تداعی میشود. اردوی جهادی زیاد رفته ام؛ لطف خدا بوده. چه در زمان دانشجویی که حس و حال خودش را داشت و چه حالا در لباس روحانی و همراه دانشجویان.
این اردوی جهادی سال ۹۸ را با بسیج دانشجویی دانشگاه بجنورد رفتیم. رفتیم به یک روستا؛ روستایی که تا وقتی اسمش به گوشم میرسد لبخند روی لبانم میآید. روستای حسن آباد.
روز اول که با حاجی جمالی رفتم به سمت این روستا، رسیدیم به مسجد روستا. بعد از ۲۰ دقیقه مینی بوس خواهران رسید و همه رفتند سر کارهایشان؛ ما هم با حاجی رفتیم پیش بچه ها. رفتیم در چادر نشستیم. یک چادر ساده، چون خانه یشان در سیل خراب و در حال ساخت بود. یک چای ساده روستایی کنار صاحب خانه خوردیم. عمامه، عبا، قبا را روز قبل شسته، تمیز و مرتب و اتو کرده بودم، چون به لباس هایم خیلی حساس هستم.
یک باره دیدم حاجی میگوید شما مربی کار با کودک هستین؛ برو با بچهها کار کن. لباس هایم کثیف شد، چون بچههای روستا واقعا انرژی شان خیلی زیاد بود. به هر روشی که خواستم ساکتشان کنم؛ نشد که نشد، چون مراعات لباس هایم را میکردم.
دیدم نشد؛ عبا را کنار گذاشتم. با این بچههای پر جنبش و جوش شروع کردم به طناب بازی یا همان طناب کشی. دخترها یک سمت و پسرا یک سمت؛ خودم هم سمت دخترا بودم.
اینقدری بازی با این بچهها لذت بخش بود که متوجه خون ریزی و بریدن دستم نشدم، طنابش خیلی بد بود. این که جای خود آخر کار متوجه شدم علاوه بر اینکه اتوی لباسهایم بهم خورده، کثیف هم شدند.
اما ارزش این که بچهها شاد شدند و خندیدند را داشت واقعا. عمامه ام خاکی شده بودم. گرفتم دستم. حسرت نخوردم و به جایش شاد شدم. با خودم گفتم یک روز عمامهها در جبهه و جنگ خاکی میشدند و امروز فهمیدم که کل ایران جبهه است.
دیگر جبهه متعلق به جنوب نیست؛ اگر تا دیروز عمامهها فقط در جنوب خاکی میشدند، امروز برای موفقیت و شاد بودن مردم باید عمامهها در همه جبههها خاکی شوند. عمامهها خاکی شوند تا مردم شاد شوند. عمامهها اگر تمیز بماند مردم بوی شادی را نخواهند شنید.