کد خبر:۷۶۷۰۰۳
روایت دانشجویی| پرونده سی‌ویکم| شب قدر

وقتی یک آتئیست را در مراسم احیا دیدم/ به مو رسید اما پاره نشد!

مراسم که تمام شد، هنگام بازگشت به خوابگاه دیدم، برگ‌های درختان روی زمین ریخته است، اما وسط خرداد نباید فصل برگ‌ریزی باشد ...

وقتی یک آتئیست را در مراسم احیا دیدم/ به مو رسید، اما پاره نشد!

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- مهدی‌عبدالعلی‌پور؛ فردایش امتحان داشتم، همان شب را می‌گویم، پس تصمیم گرفتم آن شب را در خوابگاه سپری کنم، از آنجایی که برنامه حرکت قطار‌های مترو ما از متروی ژاپن هم منظم‌تر است برای ما کرجی‌ها که با مترو به تهران می‌آییم به صرفه‌تر است، شب در تهران بمانیم، آماری که دادم مبنای علمی دارد شما نگاه کنید مسئولان ژاپنی در سال چند بار بابت تاخیر مترو عذرخواهی می‌کنند، اما مسئولان ما هرگز عذر خواهی نکرده اند، بنابراین ما تاخیر مترو نداشته ایم، اگر نه، مسئولان ما وظیفه شناس‌تر از ژاپنی‌ها هستند.

استادِ گرام هم که از درک بالایی برخوردار بود، امتحان را هفت و نیم صبح برگزار می‌کرد، البته آن بیچاره هم مقصر نبود چرا که ماه رمضان بود و نمی‌شد امتحان را بعد از ظهر گرفت، اما می‌شد اصلا امتحان نگرفت...، آنروز پس از طی سلسله کلاس‌هایی به هم پیوسته، با یکی از دوستان که در واقع آن شب میزبان من بود به خوابگاه رفتم، فضای خوابگاه‌های پسرانه توصیف کردن ندارد، فقط همین که بسیار مرتب و تمیز بود ...

انصافا امتحان سختی داشتیم، یک درس پر از فرمول و اثبات، اثبات‌هایی که گاه به چند صفحه هم می‌رسید، در راه کلی برنامه ریزی کرده بودم که فلان فصل را تا ساعت فلان بخوانم و تمام کنم و وقت باقی مانده تا افطار را هم چرتی بزنم، برنامه ریزی دقیق و بهینه بود، تقریبا هم طبق برنامه پیش رفتم، فقط ساعت‌ها یک مقدار جابجا شد، مطابق برنامه از همان فلان ساعت تا افطار را خوابیدم، تنها تغییر این بود که از رسیدن به خوابگاه تا فلان ساعت هم خوابیدم ... بیدار که شدم دیدم بعله کمال هم نشین در سایرین اثر کرده و همه خوابند، نگاهی به صفحه موبایلم انداختم، یک اعلان پیامک بود، نوشته بود: «مراسم احیای شب قدر... امشب ساعت ۱۱ با سخنرانی. در مسجد دانشگاه».

تازه یادم آمد که‌ای دل غافل امشب شب قدر است و حتما باید مراسم را رفت حتی اگر پای امتحان در پیش باشد، رفقا را بیدار کردم که هم خبر را به آن‌ها بدهم، هم اینکه تا افطار ۱۰ دقیقه بیشتر نمانده بود، با چشم خود مصداق این جمله که ایمان میان جوانان موج می‌زند را دیدم، از آن جمع پنج نفره یک نفر بیدار شد و یک نفر دیگر گفت:: «عه امشب شب قدره!» و دوباره خوابید، چرا بقیه بیدار نشدند؟ جواب ساده است، چون روزه نبودند، من تصمیم گرفتم با همان یک یار بیدار شده به افطار بروم.

اگر ریا نباشد ابتدا نماز خواندیم و بعد افطار کردیم (فرشتگان هم از آن بالا هی می‌گفتند خود شیرین‌ها را نگاه)، دیگر ساعت حدود ۹ بود، تصمیم گرفتیم ساعات باقی مانده تا مراسم را قدری درس بخوانیم، اما از آن جایی درس خواندن را باید از ساعت رند شروع کرد پس تا ۱۰ چیزی نخواندیم، ساعت که ۱۰ شد دیدیم اندکی بیش تا مراسم باقی نیست، پس تمصمیم گرفتیم دور درس خواندن را نقدا خط بکشیم و به مسجد دانشگاه برویم.

در مسجد اوضاع فرق میکرد، گوش تا گوش آدم نشسته بود، حتی در حیاط، کنار مزار شهدای گمنام هم پر بود، رفتیم داخل تا مگر جایی پیدا کنیم، من با توجه به سوابق گذشته از ترفند همیشگی اینجور مراسم‌ها استفاده کردم و با جمله «آقا یه ذره مهربون‌تر میشنی» جایی برای خودم دست و پا کردم، دوستم را هم نمی‌دانم چه شد، اما تا هنگام قرآن به سر او را ندیدم.

دردی که اکثر مواقع گریبان گیر من است، «شعف حین بکا است»، به فارسی سخت می‌شود بیشتر اوقات موقعی که بقیه گریه می‌کنند خنده ام می‌گیرد یا اصلا هیچ واکنشی ندارم، همه این‌ها برای وقتی است که پای دوربین در کار نباشد، دوربین که می‌آید، مکانیسم بدنم خود به خود موجب به اشک ریختن می‌شود، آن هم نه در حدی که چشمی‌تر شود، بلکه به پهنای صورت، اما آن شب نه دوربینی در کار بود و نه خنده‌ای، در حالت کاملا خنثی قرار داشتم، قرآن به سر که شروع شد، من هم چشم چرخاندم تا آشنا‌ها را میان جمعیت پیدا کنم، چشمم به همان دوستم خورد، داشت زیر لب زمزمه می‌کرد، ولی اشکی در کار نبود، معلوم شد اخلاص نداشته که حتی قطره اشکی نیز جاری نشده...

کمی آن طرف‌تر چشمم خورد به یکی از همکلاسی‌ها که ادعای آتئیست بودن داشت، همیشه هم در مورد عدم وجود خدا و... حرف می‌زد، با خود گفتم:او، اینجا، قرآن، شب قدر، همه این‌ها به کنار،  دارد به پهنای صورت اشک می‌ریزد... شاید توبه کرده است، کنجِ کاوم باعث شد آرام آرام خودم را به سمتش بکشانم، تقریبا رسیده بودم پشت سرش، دیدم که زمزمه می‌کند: «خدایا این امتحان رو قبول شم، دیگه هیچی نمیخوام، فقط همین، از این به بعد همه نمازامم می‌خونم».
باورم نمی‌شد که یک امتحان بتواند با فردی، چنین کاری کند، عقایدش به کنار، با آن هیکل ورزشکاری هرگز فکر نمی‌کردم او گریه کند، تا آخر مراسم فکرم درگیر او بود.

مراسم که تمام شد، هنگام بازگشت به خوابگاه دیدم، برگ‌های درختان روی زمین ریخته است، اما وسط خرداد نباید فصل برگ ریزی باشد، این بود که مطمئن شدم برگ‌ها هم به علت صحنه‌ای که داخل مسجد شاهد آن بودم ریخته است...
خب حتما میخواهید بدانید که بالاخره امتحان چه شد. خلاصه‌اش اینکه: قبول شدیم خوش حالیم ننه، به مو رسید، اما پاره نشد!
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۰
با اینکه بعضی طنزاش قدیمی بود ولی کلی کیف کردم :)
4
0
پربازدیدترین آخرین اخبار