گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدکاظم داودی؛ این ماجرای یک جدایی است. ماجرای یک کندن، وصله شدن، و دوباره بازگشتن. ماجرای آدمهایی که چند روزی از اوایل هر سال در دنیای دیگریاند، و دنیایی که هر سال منتظر است تا تعطیلاتش را طور دیگری از بقیه سال بگذراند...
اینکه چرا اینجا هستم، _اگر سرگردان نخوانیام_ خودم هم هنوز نمیدانم؛ البته نه که کلا ندانم، حتی شاید بتوانم ساعتها درمورد اهمیتش صحبت کنم، و بتوانم خانواده را راضی کنم که بیشتر تعطیلات را کنارشان نباشم، یا برادرم را قانع کنم که همراهم بیاید، اما اینکه واقعا بدانم "چرا؟"، نه اینطور نیست. منظورم این است که، گاهی با تمام پوست صورتم آفتاب عمود را احساس میکنم، و آرزو میکنم کاش نسیمی بوزد، باد که میآید کل هوا از گرد و خاک تیرهوتار میشود و چشم چشم را نمیبیند، و بعد حتی به اندازهای آب نداریم که بتوانیم راحت دوش بگیریم یا موهایمان را تمیز کنیم. پس حتما اینها نمیتواند دلیلش باشد. مردمانش؟ نه احتمالا، آن هم نمیتواند دلیل خوبی باشد، آدمیزاد آدمیزاد است دیگر، حالا نهایتا یک لهجهای هم دارند که باعث میشود مجبور شوم یک سوم صحبتهایشان را در ذهنم حدس بزنم، و شاید نتوانم برای هر بار که از دیدن اتفاق غریبی خندهام میگیرد درست توضیح بدهم که فکر نکنند دارم به ریششان میخندم، و یا اینکه بتوانند با هم پچپچهایی بکنند که من بیشتر احساس غریبگی بکنم، و در نتیجه همه اینها میل کمتری به ارتباط خواهم داشت. دلیلی ندارد که از مهماننوازی تعارفنمایشان یا از شکرگزاری بهناچاریشان یا حتی جستوخیر و شوروشوق بیدلیلشان تعریف کنم. بزرگترها کشاورزی میکنند و بچهها از شغل پدرهایشان متنفرند، آنقدری که حاضرند به خاطر فرار از آن درس بخوانند! مسئولان منطقه مدام از اینکه روستایشان گنجِ استعداد است میگویند، و برای اثبات، تکوتوک قبولی کنکور هر سال در دانشگاههای مرکز استان را شاهد میآورند، شاید برای کاهش عذاب وجدان کمکاری، یا امید واهی به آینده، یا حتی یک مدل پز دادن بچگانه، برای چیزی که حتی دستاورد خودشان هم نیست.
اوایل فکر میکردم شاید کل منطقه نفرینشده باشد، توسط امامزاده یا جادوگری گذری که از یکی از خانهها کاسهای آب میطلبد، و احتمالا برای مسخره کردن چیز دیگری به او میدهند، و اینطور میشود که برای قرنها قطرهای آب بر زمین روستا نمیچکد و بعد از مدتها با منقرض شدن و بعد جایگزین شدن کل نسل و ترکۀ منطقه و با سالها نماز باران خواندن و دستگیری از فقرا و صله رحم و اینها، تکه ابرهایی برای گذشتن این مسیر را انتخاب میکنند تا اهالی روستا کمی سایه آسمانی را تجربه کنند. البته نفرین شامل خاک حاصلخیز منطقه نشده و در بهار گندمزارهای کوچک و پراکنده سبز میشوند که آنچنان بادی هم نمیوزد تا موج زدنشان را ببینی؛ و یا شکوفههای پرتقال و بهارنارنج که شب هنگام بویشان درمیآید و در رایحهای مخلوط با بوی کاهگل خیسخورده و کود حیوانی حسوحال خاصی میسازد. لذت شبهای خنک بهاری در روزهای جهنمی تلافی میشود و سختیهای انسان تکنولوژیک گیرافتاده در روستا هم که شب و روز نمیشناسد. اصلا تا وقتی برای روشنایی بعد غروب و برای شارژ گوشی و لپتاپ برق نباشد یا بین اتاق استراحت و دستشویی و مسجد چندصدمتر راه خاکی و آفتابی باشد و یا اینکه به متکا و رختخوابت عادت نکرده باشی و موقع خواب احساس امنیت نکنی، زندگی روستایی با اختلاف از آپارتماننشینی هم عقب است. "تمدن"، هدیه گرانبهای انسان متجدد است که تا سالها با هیچ سنت و تاریخی قابل مقایسه نیست، حتی اگر این قیاس ذاتا معالفارق باشد.
الحمدلله نماز میخوانند، حداقل بعضیهایشان که در مسجد میبینیمشان، امام جماعت اما ندارند، و با اینکه چهار یا پنج مسجد کامل دارند، که برای یک روستای کوچک آمار بالایی است، وقتی از یک پیرزن میپرسیم که مشکل اصلی شما اینجا چیست، میگوید آن یکی مسجد که مدتهاست نیمهکاره مانده _نه حمام و نه گردوخاک و نه بچههای تخسمان_؛ آنقدر معنوی بنظر نمیآیند که مسجد نیاز اولشان باشد. بعدها فهمیدیم اینجا هم از مرزبندیهای قبیلهایِ مرسوم در امان نمانده و هر محله نه تنها مسجد مخصوص خودش را دارد که حتی نمازخواندن در مسجد محله دیگر را هم چندان خوشایند نمیداند.
نمیدانم چطور است که قد و اندازۀ بچههای اینجا از سن و سالشان فسقلیتر است، و یا شاید هم رشد غیرجسمانی سریعتری دارند. بچههایی که در خیابان خاکبازی میکنند و میدوند در همه جای دنیا هنوز دارند در خانه قل میخورند، موقع فوتبال باید مراقب باشی که بچههای هشت ساله زیر دست و پا نروند، و البته دیدن این موجودات با صورتهای گرد آفتابسوخته در تعداد و تراکم بالا موقع بازی و دنبالِ هم افتادن حقیقتا بامزه است. گرچه همین فرشتههای معصوم موقعی که تلاش میکنی ساکتشان کنی میتوانند واکنشهایی نشان بدهند که تشتکت حسابی بیفتد و تا مدتها بین دوستانی که شاهد و شنونده بودهاند سوژه خنده باشی، بنابراین شاید بتوان نتیجه گرفت که اخراج زودتر از موقعشان از خانه بیدلیل نبوده.
به گمانم روز دوم یا سوم اقامتمان بود که تصمیم گرفتیم به هر نحو شده آبی به سر و تن برسانیم و غبار چند روزه از تن بشوییم، آدرس "تلمبه" را دادند. تلمبه؟ حوض کوچکی که از یک لوله آب پرفشار از فاصله یک متری زمین مداوم پر میشد و معلوم نبود از کجا آمده و به کجا میبرد؛ که خب مشخصا نپذیرفتم، نه برای اینکه وسایل شوینده یا آب گرم یا دوش و شلنگ نداشت یا اینکه باید روی چند تکه بلوک سیمانی خودت را میشستی _و این اساسا خارج از شان هر انسانی است_ یا حتی اینکه احساس امنیت و خلوت نداشتی و اینها، مساله این بود که اصلا چیزی به نام حمام وجود نداشت! نه که صرفا دعوای اسمی باشد نه، یعنی اگر با هر توجیهی با همه مسائل بالا کنار میآمدی و تصمیم داشتی کاسهای از همان آب سرد هم روی خودت بریزی، تا جایی که چشمِ غیرمسلح و البته یک نخلستان تنک در شرق اجازه میداد در دیدرس هر جانداری بودی که قابلیت دیدن و البته دید زدن داشت، و بله این شامل یک جاده آسفالته در کمتر از پنجاه متری تلمبه با میانگین سه ماشین در دقیقه هم میشود. بنابراین نپذیرفتم، و هنوز هم فکر میکنم بیانصافی نکردهام، هر چند بقیه همسفران ادعا کنند که آن آبتنی در ملأعام لذت خاص خودش را دارد..
معنا در روستا متفاوت است. مثلا وسیلهای که در شهر به این شناخته میشود که سالانه باعث مرگومیر صدها جوان ناکام و کامروا است و صدا و نحوه حرکتش گاها دهان هر شخص مودبی را هم باز میکند و احتمالا به خاطر همینها برای رانندگی با آن باید مجوز داشت، اینجا یک وسیله عادی برای جابهجایی بچههاییست که پایشان به زمین میرسد، یا احیانا انتقال یک راس بز از دشتها و گله به خانه یا برای مشتری. یا مثلا حریم خانه که در شهر با دیوار مشخص میشود و این دیوار به منزله مرز مالکیت و به اصطلاح چاردیواری صاحب منزل است، در روستا گاها بدون هیچ نشانهای یا با چند شاخه نخل مشخص میشود که نه تنها به راحتی از داخل میتوان بیرون را دید بلکه از بیرون هم به همان راحتی میتوان درون حیاط را نگاه کرد، که یک مادر روستایی در حال شستن ظرف است یا مرد خانه برای اجاق در حال خیمه کردن هیزمهاست یا بچه سه سالهای که نیمه لخت خاکبازی میکند. همینطور در پاره و خاکی بودن لباس یا پوشیدن و نپوشیدن جوراب یا بالازدن پاچه شلوارها، یا آداب گوش دادن به دیگری و میزان بلندی صدا برای صحبت دوستانه یا خصمانه یا میمیک صورت موقع هیجاناتی که به راحتی از تُنِ صدا مشخص نمیشوند، در همه اینها معنایی کاملا متفاوت با شهر میبینی، و اگر حواست نباشد طولی نمیکشد که به یکباره میبینی تو هم داری میشوی یکی از آنها!
هر شب خیلی سریع روز میشود و هر روز هزار مصیبت ریز و درشت دارد تا برسد به نهار، و باز تکرار همه آن مصائب تا شب بشود و بچهها را بفرستیم خانه. هر روز بیشتر میخواهم زودتر تمام شود و برگردم به اتاق و تخت و کتابخانه نازنین خودم و دیگر سمت این اطراف هم نیایم. روزهای آخر اما، همه چیز عوض میشود. نان و نمک را که خوردی، دیگر نمیتوانی مثل یک روستای گذری به آن نگاه کنی. اینجا روستای ویژهایست. این آدمها و درختها اتفاقی در این سرزمین فرود نیامدهاند و اتفاقی زندگی نمیکنند. بچهها و مردم کماعتمادبنفسی که تلاش نمیکنند مثل شهریها و دانشگاهیها ثابت کنند همیشه از تو بیشتر میدانند یا بهترند، کنارشان احساس امنیت داری؛ آفتاب گرم و مداومی که نوسان ندارد و لذت سایه و آب خنکی را که یکی از اهالی با وانتش از شهر میآورد چندین برابر میکند؛ جریان آهسته و باحوصلۀ زندگیِ خاکی که گمشدۀ تمدنِ سیمان و شیشه است؛ و بوی دریایی بندر، که اگر خوب نفس بکشی، دم غروبها، احساسش میکنی. و اگر بگویی خوشههای گندم زیبا نیستند، بعد از نماز صبح آخرین روز به دیدارشان برو، تا موجهای طلا موقع طلوع قلبت را جلا بدهند. شب، زمین با ستارهها روشن میشود و خلوتِ خالی از صدای شهر، گرههای ذهن و روح را باز میکند. آسمانِ روستا به خدا نزدیکتر است.