گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ طبقه ی منفی یک خوابگاه شامل نمازخانه، کتابخانه، سالن مطالعه و یک سالن بزرگ ورزشی می شد که کاربری هرکدام از آنها برای من به این شکل بود : نماز و مطالعه و فکر کردن و نوشتن در کتابخانه. خواب در نمازخانه. ورود به سالن شلوغ مطالعه ممنوع و « نمی فهمم این سالن به چه درد می خورد» برای سالن ورزش.
کتابخانه اتاق سه در چهاری بود با یک در و پنجره ی قدی و نورگیر، رو به باغچه ی سبز از پاپیتال و در وجهی دیگر چهار قفسه کتاب پریشان و شلخته. من با نگاه اول شیفته ی پنجره ی قدی شده بودم و زلف پریشان قفسه کتابها! از همه بهترش این بود که مهر این مکان لعبت به دل هیچ کس دیگری نیافتاده بود و من می توانستم بی دغدغه ی وجود رقیب، بخش قابل ملاحضه ای از روزم را به پایش بریزم و آنجا را به وادی مقدس طوی برگزینم!
و شب ها و روزهای خاصم را همانجا بگذرانم! مثلا شب های قدرم را!
آخرین چیزی که اگر روی شقیقه ام تفنگ می گذاشتند مجبور می شدم بخواهم این بود که یک شب در کتابخانه را باز کنم و ببینم یک ترم اولی خام به تبعیت و تقلید از من اسباب قراقش را جمع کرده و فلاکس پر چای و لیوان دسته دار صورتی و مفاتیح و قرآنش را آورده آنجا تا شبش را آنجا بگذراند، در تیول شخصی من!
لعنت بر دهانی که بیهوده باز شود!
اگر شب بیستم ماه رمضان به بچه هایی که نوزدهمشان را گله ای رفته بودند مسجد نگفته بودم در کتابخانه تک و تنها چه حظ وافری بردم حالا این مکان بکر که سه سال تمام کشف نشده باقی مانده بود هنوز می توانست مال خودم باشد.
دیدم جز رضا و تسلیم چاره ی دیگری ندارم و خود کرده را تدبیر نیست . همانجور که دستگیره به در خشکم زده بود لبخندی زدم و یکی از آن سوال های بدیهی را به زبان آوردم: « ئه! تو هم اومدی اینجا؟!». حال غریب آمریکای پس از کریستوفر کلمب من را احاطه کرد و «حالا دیگر نمی شود کاری کرد طور» نشستم پای بساط همیشه پهن خودم.
یک ساعتی گذشت و او سر در جیب مراقبت با خدایش راز و نیاز می کرد و شاید هم فکر می کرد واقعا چه جای خوبی و من هم سر در کتاب به این فکر می کردم که دوام حضور او در ارث پدری ام تا کی خواهد بود ؟
یکدفعه او سکوت را با دیالوگی به همغاریاش شکست و گفت من نمیفهمم این « باغی که در زیر آن رودها جاریست» چه ذوقی بر میانگیزد که جابه جا در قرآن به عنوان پاداش اعمال نیک آمده؟
آن موقع خام بودم و نمی دانستم خیلی وقتها این گزاره ها یپرسشی به منظور مباحثه و جواب گرفتن نیست! صرفا یک نظر است و یا گاها یک غرغر و درد دل کوتاه و بهترین جواب این است که بگویی «واقعا!» و از خم کوچه اش به سلامت رد شوی!
دیدم شب قدر است و بهترین عمل وارد شده پرداختن به علم و دانش. گفتم اولا این، دوما این و سوما هم این! مفصلا جوابش را دادم و در انتها هم گفتم استاد بهمنی در مورد همین آیه چیز جالبی از ملاصدرا میگفت و آن را هم به بسط فراوان گفتم و تازه داشتم فکر می کردم حضور یک نفر دیگر در کتابخانه آنقدر ها هم که من فکر می کردم بد نیست و لابد الان او هم چیزهایی می گوید در همین رابطه و چی بهتر از جلورفتن تصور از بهشت شداد که بعد از یک مکث چند ثانیه ای در پایان افاضاتم گفت: استاد بهمنی هم مگر بلد است از این حرفها بزند با آن کلاسهای منبری مزخرفش!
پشتم گرفته شد! گفتم او به قطع یکی از بهترین های دانشگاه است و برای یک ترم اولی با پنج شش جلسه کلاس هنوز زود است او را قضاوت کند. و او گفت کلاس فلان است و بهمان و من گفتم مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد و او گفت یعنی می گویی ما بدیم؟ و من گفتم : نه! ولی شرایط مکانی و زمانی و شخصی در درک داشتن از چیزی موثر است و گاهی پیش میآید که بانک اطلاعات و اندوخته های قبلی بچه های یک کلاس در راستای درس ارائه شده و حرفهای استادش نیست و به طبع کلاس خوبی از کار در نمی آید و قضاوتی مثل چیزی که تو به آن رسیدی شکل می دهد. بعد به او برخورد و چیزهایی گفت و من هرچه تلاش کردم قضیه را بدون زد و خورد لفظی فیصله بدهم و حسن نیت نداشته ام را ثبات کنم نشد و گویا شریک ناخواسته ی کتابخانه ام از پتانسیل بالایی در برخورندگی برخوردار بود و هرچه میگفتم بدتر می شد و بیشتر متهم به خود آدم پنداری و دیگران جوجه پنداری میشدم.
القصه در پایان نفس عمیقی کشیدم و گفتم بیا تمامش کنیم و با اینکه هنوز نمی توانست بپذیرد و دوست داشت چیزی بگوید، پذیرفت و چیزی نگفت و نیم ساعتی هم برای طبیعی جلوه دادن اوضاع در نهایت سکوت نشست و بعد هم اسباب اثاثش را جمع کرد و رفت ! ولی بعد از رفتنش آن تنهایی خوش شبهای کتابخانه حاصلم نشد و با اینکه ماهیت اتفاق همان چیزی بود که می خواستم اما هدف به وسیله ی ناخوشایندی تحصیل شده بود!
فردای آن روز مجبور شدم برای غاصب تنهایی ام یک بسته شکلات خالص کاکائو و بگویم اگر دوست دارد برود در منزل، چون من چون برنامه ام برای شب سوم قدر رفتن به مسجد است و همراهی با بچه ها که : « دلا خو کن به "تن"هایی که از "تنها" بلا خیزد!»