پیرزن دیگر کمرش راست نمیشد؛ شاید آنقدر که مجبور بوده کمرش را خم کند تا از در خانه به داخل برود، کمرش این طور شده. یک اتاق ۳ در ۴ که فرش زیرش بالا و پایین داشت و این یعنی کف خانه سنگ و کلخ بود!
به گزارش خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، از مرکز شهر بجنورد تا روستا ۲ ساعتی راه بود. بنا بود برای یک مادر شهید خانه بسازیم. ابتدا نمیتوانستم با خودم کنار بیایم که چرا باید برای یک مادر شهید خانه ساخت؟ نه این که احترام مادر شهید کم است؛ بلکه میگفتم خانوادههای شهدا آنقدر تحت حمایت نهادها هستند که دیگر چه نیاز به ما دارند؟ خب برای یک عده دیگر خانه بسازیم.
به هر حال به مقصد رسیدیم و شب را با دوستان سپری کردیم. صبح زود به خانه مادر شهید رفتیم. یک خانه نقلی در حال ساخت بود و فکر میکنم گروه قبلی تا آن جا رسانده بودند. ما بنا بود ادامه ماجرا را دنبال کنیم، اما آن مادر شهید در کجا زندگی میکرد؟ یک پیرزن که کمرش دیگر راست نمیشد؛ شاید آنقدر که مجبور بوده کمرش را خم کند تا از در خانه اش به داخل برود، کمرش این طور شده. یک اتاق سه در چهار که فرشش بالا و پایین داشت و این یعنی کف خانه، سنگ و کلخ بود! و آن طرفتر اتاق مسقفی که اسمش را آشپزخانه گذاشته بودند و پیکنیکی بود و یک کابینت زنگ زده.
برایم سئوال شده بود که چرا اینطور، چرا این وضعیت؟ اما سئوالی نپرسیدم. مادر با دخترش زندگی میکرد. فرزند دیگر هم داشت، اما بهتر است بگوییم نداشت! فرزندان پسری که بعدا فهمیدم به زور خانهی اصلی مادر را ازش گرفته بودند! دخترش حدود ۳۰ ساله بود، اما مجرد. صحبت که میشد میگفت: برای مادرم مانده ام و ازدواج نکرده ام. چه خانواده ای، پسری دارد که شهید شده، دختری دارد که برای مراقبت از مادرش ازدواج نکرده و پسرانی که به زور، سقف مادر را گرفته بودند.
کم کم بیشتر دلم به کار میرفت. فهمیدم مادر شهید حقوق بنیاد شهید را هم نمیگیرد و آن موقع بود که سئوال هایم به جواب رسید. بچهها با دل و جان فعالیت میکردند. صبح تا عصر ساخت منزل را انجام میدادیم و عصر تا شب در مسجد بودیم و با کودکان بازی میکردیم. دو سه نفر از بچهها مامور شده بودند به نزد مردم روستا بروند و از مشکلاتشان بپرسند تا برای مردم روستا نیز در اردوهای بعدی کاری انجام شود.
از حال و هوای خودمان نیز بگویم. حس وحال معنوی را همه دارند دیگر، ما هم داشتیم، اما تو باور نکن. البته شاید همین کمک کردن با دل و جان خودش معنویت باشد، اما لحظهای نبود که نخندیم؛ خصوصا با حضور ۲ باجناق در کنارمان. فکر نکنم هیچ زمان دیگری این اتفاق بیفتد که ۲ دانشجوی باجناق در یک اردوی جهادی حاضر باشند. لحظات شاد بود. یک شادی خاص البته با کمی غم؛ غمی برای آن مادر شهید که با بی مهری مواجه شده بود.