نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای به اینها یاد داده که وقتی کسی دانشجو شد، بگویند بزرگ شده و دیگر عیدی ندهند. شما به من عیدی بده من حاضرم برگردم به دوران کودکی!
برای من تعطیلات عید با چرخاندن یک کلید تمام میشود. کلید خانه تهران. زمانی که به تدبیر پدر برای دور زدن ترافیک، در نیمههای آخرین شب تعطیلات به تهران میرسیم. زمانی که انگار تمامی غمهای دنیا بر قلب من چمبره زده.
آدم بدغذایی بودم. حتی شاید هنوز هم باشم. هستم. بله. اما آنوقتها که دانشجو بودم، اوضاعم بدتر بود. نه از اینها که پیاز را با آبکش از خورشت جدا میکنند. نه.
۴ سال چقدر خجسته قاشقها را گذاشته بودم در دهانم و بچههای که قاشقشان را شسته بودند مسخره کرده بودم. دلم خواست توبه کنم و به اندازه ۴ سال دهانم را بشویم.
از دل پر بغضشان فهمیدیم که تک پسرشان به درجه رفیع شهادت نائل شده و پدر و مادرش را در آرزوی زیارت حرم امام رضا(ع) گذاشته بود؛ همانجا تصمیم گرفتم آرزوی آنها را برآورده کنم.
یکی دلش را میزند به دریا و یکی به آتشِ سوزان کویر پناه میبرد، اما کسانی را میبینیم که گرمای سوزان روستاهای مرزیِ خراسان را به خنکای نسیم جنگلهای شمال و آبیِ نیلگون خلیج ترجیح دادهاند.
وقتی جلوی درب مدرسه روستای گاوشان توقف کردیم و آن را ورانداز میکردیم، یکی از دانشآموزان رو به ما کرد و گفت: مدرسه ما را رنگ میزنید؟ همین سوال، اولین پروژه جهادی امسال ما شد.
استادی داشتیم که معتقد بود: «مقام استادی جز به جدیت و خشونت رفیع نگردد» و «دانشجو جز به چوب استاد و جور معلم به نشود». تخصصش هم نطق کشیدن از ترم اولی ها بود.
احساس میکردم در بزرگترین مسابقه عمرم شرکت کردهام. بعد استاد من را صدا زد که یعنی دیگر وقتی نیست و باید کارم را شروع کنم. نفس عمیقی کشیدم اما از روی صندلی که بلند شدم حس کردم زمان کند شده و به پاهایم وزنههای چند هزار کیلویی بستهاند.
بابا هیچوقت، هیچچیز از هیچکس قرض نگرفته بود. حتی از قرض گرفتنهای معمول زنهای خانهدار هم خوشش نمیآمد. مامان چندباری گفته بود این مراوده و بدهبستان است. اما بابا دوست داشت فقط دستِ دهنده داشته باشد.
آن شب تا صبح، از تعطیلی خبری نشد. به جایش پسفردا روز تشییع اعلام شد که آن هم یک امتحان دیگر را برداشت و انداخت آخر همه امتحانها، که بهخاطرش مجبور شدیم یک آخرِ هفته دیگر هم نرویم خانه.
وقتی میلیاردها تومان پول مردم را در روز روشن بردهاند، یکی از ما حتی اعتراض نکرد. دولت هم که تکلیفش روشن است. حالا دو نمره بیشتر گرفتن یک دختری که عاقبت با همین دو نمره خانهدار میشود، ستونهای عدالت و حقوق را به لرزه انداخته؟
یک روز دوشنبه، نوبت باشگاه مشتزنی شد، با یوسف. احسان و سعید نبامدند برای خندیدن و فیلمبرداری. مرتضی سپهوند هم نیامد که یوسف حریف تمرینیاش شود. برای همین، بعد از گرم کردن، من شدم حریف تمرینی یوسف.