گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- عابد نظری؛ من آدم بدغذایی بودم. حتی شاید هنوز هم باشم. هستم. بله. اما آنوقتها که دانشجو بودم، اوضاعم بدتر بود. نه از اینها که پیاز را با آبکش از خورشت جدا میکنند. نه. من به هیچ غذایی آلرژی نداشتم. از گوشت و چربی هم خوشم میآمد. از تمام خوراکیهای خام و پخته لذت میبردم. نوع وسواس من، به طرز تهیة غذاها ارتباط داشت. آنهم به این دلیل که از سعد یا نحس روزگار، شامهای «بلانسبت»طور قوی داشتم. بوی تکتک خوراکیها و غیرخوراکیها را تشخیص میدادم. شاید شما هم بتوانید بهتفکیک تمام ادویههای یک غذا را به همراه مقدارشان و زمان اضافه شدنشان به غذا را تشخیص بدهید، بله. اما آیا به نظر شما سوسک و مورچه هم بو دارند؟ به نظر شما بوی ظرف استیل و روی و تفلون و چدن فرق دارد؟ به نظر شما، اگر وقتِ خوردن یک غذا متوجه شوید که بوی قاشق استیل در دستهایتان، بوی بد شسته شدن باشد و از برنجتان بوی ضعیف خاک باران خورده پرچین کاهگلی باغی که خانة مورچههای قرمز است بلند شود، میتوانید با لذت به خوردن آن خوراک ادامه دهید؟ یا مثلا مرغی که ...!
حق دارید که فکر کنید دارم لاطائلات میبافم. حتما علاوة چند چارواداری دیگر میگویید که حتی آن «بلانسبت» هم همچه شامهای ندارد. اما این عذاب همیشگی از من موجودی ساخته بود که زیاد نمیتوانست دور شده باشد. من هیچوقت نمیتوانستم زیاد دور شده باشم. همیشه همین دور و بر بودم. چون هیچکس نمیتوانست تمام نگرانیهایم را در وقت پختوپز ملاحظه کند. الا مادرم. البته این طبیعیست که بگویید همه، بهخصوص همة پسرها دستپخت مادرشان را برترین میدانند. بله. اما در مورد من اوضاع کمی بغرنج بود. من دستپخت او را بهتر از بقیه نمیدانستم، بلکه تنها دستپخت خوب تمام هستی میدانستم. باورش سخت است. اما من تا قبل از دانشگاه، هیچجا هیچ غذایی نخورده بودم، الا در خانه و با هنر مادرم. در تمام میهمانیها گرسنه میماندم و آخر شب که بازمیگشتیم، چیزی از غذای ظهرمانده را از بخچال برمیداشتم و نجات مییافتم.
مادرم درواقع غذاها را خیلی خوشمزه یا خوشمنظر درست نمیکرد. اصلا غذاهایی که درست میکرد تنوع چندانی هم نداشتند. همان اندک شعری را که بلد بود، بیربط و باربط ضمیمة غذایی میکرد که آنروز پخته بود. مثلا میگفت: حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی. بعد با پشت قاشق حلوا را در پیشدستیهای جورواجور پهن میکرد و با نارگیل الله مینوشت. پنجشنبهها. دو سه ظرف هم میدادیم همسایهها. یا مثلا بادمجان را همینطور گترهای روی ذغال میگذاشت تا کباب شوند. یک غذای پرتکرار در طول هفته. پوست سوختهشان را بیدقت جدا میکرد. طوری که غالبا در غذا تکههای پوست سوخته دیده میشد. اما آنچه به عنوان یک وعده غذا در بشقاب شام من میآمد، مائدهای خوشعطر بود که تا مرز دلدرد مجبورم میکرد به خوردن. حتی لبپر بودن آن بشقابهای چینی سفید، با گلهای آبی در کنارههایشان، نه تنها چیزی از لذیذ بودن غذا کم نمیکرد، بلکه اضافه هم میکرد. ضربهای که قاشق فلزی به تن بشقاب چینی میزد، با تمام ظرفهای بلور و آرکوپال و چه و چه امروزی فرق داشت. اصلا هرکدام ما میتوانست قاشقی از آن خود، بشقابی از آن خود داشته باشد. بشقابها و کاسهها و قاشقها از پس سالها زندگی و شکستن، تک و متتنوع شده بودند. اینگونه هر ظرف غذایی هویتی بود برای ما. ما گاهی به بشقابهایمان شناخته میشدیم. و آن ضربهها، در آن سفرههای همیشه شلوغ که روزی زمین گسترده میشد، نوای قریبی از امنیت و علاقه بود.
شاید فکر کنید این غذا و عطرش نبوده که من را بند خودش کرده. بلکه علاقه و وابستگی من به مادرم بوده که از تمام غذاهای جهان دورم کرده. بله. مقاومتی در نپذیرفتنش ندارم. من آن روزهایی که قد کوتاهم به اجاق گاز نمیرسید، یک سطل برعکس را زیر پایم میگذاشتم و ساعتها کنار مادرم در آشپزخانه می ایستادم و سرخ شدن آرامآرام کوکوسیبزمینیهای زیادی را تماشا کردهام. خیره میشدم به آن مخلوطی که به زودی آمادة خوردن میشد. در بستری از روغن در حال جوشش. رنگ کنارههای آن مخلوط بعد از چند دقیقه رو به تیرگی میگذاشت. یعنی باید آماده میشدیم برای اینکه به روی دیگرش برگردانده شود. عاشق رسیدن این لحظه بودم. تا به مادرم هشدار بدهم که: این یکی سرخ شده مامان، باید برگردونیمش. و او به نشان تایید سری تکان دهد و باقی ماجرا. گرمای آن تابة روغنی در تمام تن و روانم جاریست. حتی حالا. اما آنروزها این نوع برداشتم از جهان، از غذا، بسیار بکر و دستنخورده بود. نوعی خلوص سلیقه داشتم. یعنی، همانطور که گفتم هیچ دستپخت دومی نبود که دوست داشته باشم. دانشگاه در خلوص سلیقهام غش ایجاد کرد.
من در شهری غیر از شهر خودم درس خواندم. مادرم آذوقهای همراهم کرده بود که در چند روز اول ممد حیاتم بود. من کیلومترها دور از خانه و عطر خوراک همیشگیاش خیلی راحت میتوانستم دست از نفس کشیدن بردارم. اما تلاش برای زنده ماندن، مجابم کرد غذاهای دوستنداشتنی زیادی در آن سالها صرف کرده باشم. البته اوضاع خیلی سخت میگذشت. بسیاری از اوقات هیچ غذایی نداشتم. یعنی هیچ غذایی را تحمل نمیکردم. در آن دوراه که تمام لباسهایم برایم گشاد شده بود، به وزن تقریبی 50 کیلو رسیده بودم. اصلا از همان وقت بود که برای پوشاندن زرد و زاری صورت نحیفم اجازه دادم ریشهایم رشد کنند. خودم را پشت ریش و موی فراوان پنهان کرده بودم. وقتهایی که تحمل گرسنگی را هم نداشتم، تلفن میزدم به مادرم. سوال این بود: برای پختن تهچین چی لازمه؟ بعد میرفتم مایحتاج را میخریدم. بعد دوباره زنگ میزدم و ثانیه به ثانیه کنار خودم نگهاش میداشتم تا چیزی پخته باشم، که حتی از دور هم شده چیزی از صمیمیت مادر داشته باشد.
اما پیشتر، در اولین روزی که آذوقة مادرانه تمام شده بود، اولین روزی بود که همراه چند نفر از دوستان رفتم در سالن بزرگ غذاخوری دانشگاه. جایی که از اسم خارجیاش میشود فهمید جای امنی نیست. سلف سرویس. خودخدمت! راه و رسم ژتون خریدن را رفقا یادم دادند. در صف ایستادیم. خودم از بین قاشق و چنگالهای یکشکل، یک سری برداشتم. از ظرفهای فلزی یکشکل، که پیالة ماستخوری و بشقاب گود خورشتخوری و بشقاب پلوخوریاش را با هم یکی کرده بود هم یکی برداشتم. به این ترتیب قدمبهقدم از یکپارچگی احساسیام درباره غذاخوردن دور میشدم. صف با سرعت ناخوشایندی کوتاه میشد. رسیدم جلوی پیشخوان. مردی با سبیل جوگندمی و لبخند کارمندانه برایم پلو ریخت. مردی جوانتر که انگار تجربهاش فقط به خورشت میرسید، ملاقة قیمه را در خورشتخوری فلزی برگرداند. زنی میانسال، اما تکیده از کار هم برایم ماست ریخت. مقداری از ماستها ریخت توی قیمهها. احساس میکردم به خانه، به آشپزخانه، به ظرفهای چینی سفید با گلهای آبی، به لیوانهای مشجر و پیالههای ماستخوری گلسرخی خیانت کردهام. قدمهایم سنگین شده بود. هیچچیز از لذت خوراک باقی نمانده بود. گوشت خورشت وارفته بود. برنج بوی نا میداد. سفره را روی زمین نه،که روی میزی سرد پهن کرده بودند. قاشقهای تمام دانشجوها یکشکل بود. سعی کردم در چهرة رفقایم که هممیزم شده بودند چهرة پدر و مادر و برادرم را ببینم. بغضم را نگه دارم و قاشق بزنم به خورشت و پلو. سعی کردم تعرض به صمیمیت بدویام را ندیده بگیرم و فرض کنم که همهچیز حتی اگر خوب نباشد، دوباره خوب خواهد شد. تا وقتی قاشقم به بشقاب یکپارچة فلزی نخورده بود، موفق شده بودم. اما برخورد آهنهای سرد و صدای نحیف و گوشخراش آنها، ختم ماجرا بود. دور تا دور لبة پلکهایم خیس شد. پردة نازکی از اشک همکلاسیها و دوستانم را محو کرد. مادرم در ابهام اشکهایم نشسته بود. به صورتش لبخند واقعی خانگی داشت. لبهایش را باز نکرد به گفتن چیزی. اما شنیدم که گفته شد: غم غریبی و غربت چو برنمیتابم ...