گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، سیدسجاد حشمتی؛ این داستان به اولین اردوی جهادی من برمیگردد. روستای اطاقور شهرستان لنگرود؛ اما چه اتفاقی در اردو افتاد. خب من بچه تمیزی بوده، هستم و خواهم بود. کار ما در جنگل بود و پروژه آبرسانی داشتیم. جنگلی تقریبا نصفه گل و نصفه خشک. من هم کار میکردم؛ اما نمیدانم چرا کسی باور نمیکرد.
حقیقت مطلب این بود که شلوار من رنگ کرمی تیره داشت و گلها را روی آن نمیدیدند و البته اینکه به خاطر حساسیت خودم هر روز آنها را تمیز میکردم. علی ای حال ۶ روز از اردو با تیکههای دوستان درباره کثیف نشدن لباسهایم گذشت و من جاهلتر از همیشه کنایهها را با شوخی و خنده رد میکردم تا اینکه روز آخر فرا رسید.
خسته و کوفته بعد از تمام شدن کارمان از جنگل خارج میشدیم، یک هندوانهای بچهها برای استراحت روز آخر تدارک دیده بودند. الغرض هندوانه را بر بدن زدیم و منتظر بقیه بچهها برای برگشت بودیم که یکی از دوستانم به نام مهرداد که خدا لعنتش کند، عینک من را خواست.
عینک را دادم و بیخبر از همه چیز و همه جا به سمتش رفتم و گفتم: «مهرداد! من چشمام درد میگیره عینکمو بده» و با کمال تعجب مهرداد عقب عقب میرفت. همین حین بود که علی جودو کار ما، از پشت دستم را گرفت. تا به خودم آمدم پوسته هندوانه به صورتم اصابت کرد.
انتهای دلسترهایی که خورده بودیم را روی سر و بدنم ریختند و بعد با آب چشمه مرا خیس کردند. خوب که خیس شدم، روی زمین مرا خواباندند و مثل نمد خاکمال کردند. القصه سیدسجاد تمیز و حساس ما تبدیل شد به تلی از گل.
لب چشمه رفتم که خودم را بشویم که علی تقویتی مو به سرم ریخت؛ البته بنده خدا نمیدانست چه خبر است. دستش را روی دامنه رو به پایین کوه کشیده بود و هر چه دستش آمد به سرم زد. هیچ وقت آن زمانها از یادم نمیرود. اولین شوخی جدی زندگیام بود که بد هم نبود؛ اما یک مقدار درد داشت.