گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری؛ مهرداد تنها تهرانی بود، غیر از من. باقی آن کلاس شلوغ اهل دیگر شهرها بودند. بیشتر از چهل نفر بودیم. بیشتر از سهچهارم کلاس را دخترها قبض کرده بودند. من و سیدمحمد بورانی و امیر هندی و مرتضی قاسمی و امید محبی و مهرداد قدیمی، روزهای اول، ردیف آخر نشستیم. مهرداد اولین کسی بود که انگلیسی حرف زد. استاد و دیگر شاگردها را هم به صحبت کردن دعوت کرد. من آن روز، که اولین روز کلاسها بود، غیبت داشتم. اما وقتی حاضر شدم، دیدم تیم پسرها مثل جوجههای مریض سر در جیب مراقبه کرده، در آن ردیف آخر، با چشمهای از حدقه بیرون افتاده، به مکالمه نامفهوم دخترها و استاد خیره شدهاند. من مأمور آرامش دادن به این گروه خفه بودم. واقعیت این بود که دیر یا زود، باید با این حقیقت تلخ مواجه میشدیم که پسرهایی لال در کلاس داریم. غیر از سیدمحمد بورانی. مهرداد اما اهل از تکاپو افتادن نبود
بگذارید پیش از ماجراهای بعدی، ماجرای قبلی را عرض کنم. پیش از شروع کلاسها من و مهرداد با هم رفتیم برای گرفتن حق خوابگاه. خوابگاه به همه نمیرسید. زمان ما تعداد دانشجویان، بیش از ظرفیت خوابگاهها بود. مسئول رفاه دانشجویی گفت: ترم اول بروید خودگردان، از ترم دوم در نوبت قرار میگیرید! به نظر من و مهرداد رسید که ترم یکیهای ناآشنا با شهر جدید زندگی، بیشتر مستحق هستند. من خواستم کمی اصرار کنم. آقای مسئول با خشونت صدای بلند اجازه اضافه گفتن نداد. مهرداد به حمایت از من با صدایی بلندتر جوابش را داد و غول حراستی که همانجا مترصد همچه صحنهای بود، یقه جفتمان را گرفت و همراه با زمزمهای فحشگونه بیرون انداختمان. مهرداد از این دست آدمها بود. اگر به این نتیجه میرسید که حقاش تلف شده؛ تسلیم نمیشد. بیرون دفتر امور رفاهی، داد و بیداد مهرداد ادامه داشت. به این ترتیب قبل از اولین کلاس دانشجویی، اولین توبیخی در پرونده انضباطی مهرداد ثبت شد.
پیشتر و در زندگی قبل از دانشجویی هم همین بوده. اهل خانیآبادنو بود. انتهای مثلاً بزرگراه نواب. جنوب بزرگراه شهید چراغی. آنجا، طوری که مهرداد میگفت، خودت باید آژان خودت باشی و قاضی خودت. کسی حق کسی را تقدیمش نمیکند. هرکس آنقدری حق دارد، که خودش بخواهد و بهدست بیاورد. مهرداد ضعیفالجثه بود. اما قویدل. دلیریاش، او را به زد و خوردهای زیادی کشانده بود، و نحیفیاش، کریهالمنظرش کرده بود. روی صورتش جای همهجور زخمی بود. از مشت گرفته تا چاقو. این دعواهای هرروزه، جلوی پیشرفتش در فوتبال را گرفت. نمیشد هم دعوا کنی، هم درس بخوانی، هم کمک خرج پدرت باشی و هم فوتبال بازی کنی. خوب فوتبالیستی بود. کافی بود اراده کند، هر که بودی لایی میخوردی. حالا البته افول کرده بود. گهگداری سیگار میکشید. معمولا بعد هر دعوا. دستش شروع میکرد به لرزش. بعد سیگاری روشن میکرد. بدون حبس و بدون فروبردن در ریه. به حلق نرسیده برگرداند بیرون. عرق میکرد و با صدایی مثل دستش لرزان، میگفت: پیر شدیم! پیر که نه، اما سیگار و دعوا و اضطراب، نفسش را تنگ کرده بود.
وقتی در دعوایی شکست میخورد، بعد سیگار حزن بیشتری سراغش میآمد. معمولاً کناری میرفت. در سکوت، چشمهایش را ریز میکرد و به نامعلومی میسپرد. یکبار خرق عادت کرد. حرف زد. بعد از دعوایی که با یکی از دانشجوها در سرویس خوابگاه داشت. پسرک هیکل بزرگی داشت. همانقدر که عقل کوچکی. آهنگی از نمیدانم داریوش یا کوروش را با صدای بلند از تلفنش پخش میکرد. خواننده مورد علاقه مهرداد هم بود گویا. اما به پسرک گفت اینجا مکان عمومیست و حریم صوتی دیگران را باید محترم بشماری. نامرد! هنوز مهرداد نقطه نگذاشته بود که همزمان با فحشی ملایم، مشتی قایم حواله صورت مهرداد کرد. اغلب متعرضش شدند و سرویس حسابی شلوغ شد. بینی مهرداد به خون افتاد. نزدیک محل خوابگاه بودیم. پریدیم پایین به شستن صورتش. همانجا در حیاط خوابگاه نشست و صورت ملتهبش را رو به آسمان گرفت. سیگارش را روشن نکرد و گفت: گرفتن حق کار سختیست. همیشه همراه درد است.
از اینکه حرف زده بود خوشحال شدم. فکر کردم نشانهای به تغییر رویهست. تغییر در استراتژی گرفتن حق. گفتم: خب راه بدون درد نداریم؟ گفت: کشیدن دندان درد دارد. حتی اگر وقت کشیدن، داروی بیحس کننده استفاده کرده باشی، درد از بین نمیرود. صبر میکند تا با از بین رفتن اثر دارو، خودنمایی کند. درد چندان مهم نیست. مهم این است که حتی با وجود درد کشیدن، بهندرت میشود حقی را گرفت. مثلاً بهنظر تو، من حق ندارم در دزاشیب زندگی کنم؟ دارم! همه حق دارند هرجا دوست دارند زندگی کنند. اما نمیتوانم. حتی اگر تمام زندگیام درد کار و قناعت و دویدن را تحمل کنم، باز هم نمیتوانم. حالا سیگارش را روشن کرد و سکوتش شروع شد. با همه این حرفها که خودش میگفت، دست از تلاش، دست از درد کشیدن برنمیداشت.
مهرداد اهل از تکاپو افتادن نبود. از سیدمحمد بورانی خواست که برای پسرها کلاس تقویتی راهبیاندازد. در خوابگاه هم با هم بودیم. به شکل زجرآوری تمرین میکرد. بعد از ساعت کلاسهای دانشگاه، تقریباً تماموقت در سالن مطالعه خوابگاه بود. یک فلاسک چای، یک بسته بیسکوئیت، یک ظرف آب، یک بالش کوچک و یک پتوی مسافرتی، همراه کتابها و برگههای فیشبرداریشده و هدفون، همواره روی میز انتهای سالن بود. حتی زمانهایی بود که همانجا روی صندلی چوبی میخوابید. نیمساعت. ما خسته شدیم از تلاشش. خودش میگفت فکر کنید الان شب امتحان است. میگفت تمام زندگی آدم یک شب است و آن شب امتحان است. امتحان مثل مرگ، از رگ گردن به ما نزدیکتر است. همیشه هست، اما فقط یکبار دیده میشود و بعد از آن یکبار دیگر همهچیز تمام شده. با همین فلسفهها به نیمترم نرسیده بود که بهترین شاگرد در تمام کلاسها شده بود. از سیدمحمد بورانی و از تمام دخترهای پرحرف کلاس بهتر بود. مرجعیتی پیدا کرده بود. در کلاس ما، هیچ پسری، از هپچ دختری جزوه نگرفت. حتی دخترها هم از مهرداد جزوه طلب میکردند. در بعضی درسها، جزوهاش را رونوشت میگرفتیم برای تمام کلاس. شده بود حامی تحصیلی بچهها.
نه فقط حامی تحصیلی. حتی آنروز که جهانگیر خدایی، ساکن اتاق بغلی ما در خوابگاه، با چند نفر در غذاخوری درگیر شده بود، اولین کسی که پاشنه حمایت کشید، مهرداد بود. گفت غلط کرده کسی زیادهخواهی کرده. رفت پای میز مزاحمها. ما هم رفتیم. دو نفر بودند. حالا یادم نیست اصلا چرا با جهانگیر قاطی کرده بودند. اما یادم هست که دعوا تمام غذاخوری را درگیر کرد. تا حراستیها بیایند و چند نفر از دو طرف را روانه دفترشان کنند، به قدر کافی زده بودیم و خورده بودیم. مهرداد میگفت مهم نیست بزنی، یا بخوری! مهم این است که دشمن، حتی اگر بسیار قویتر از تو باشد، یقین کند تو لقمه حاضرآمادهای نیستی. حتی اگر فقط یک مشت پای چشمش بخورد، از همان یک مشت هم قدری حیا خواهد کرد. همه توبیخ شدیم. اما معتقد بودیم میارزد. دیگر کسی متعرض ما نشد.
اما حامی هیچ دختری نشد. به جز همان جزوهها که همگانی شده بود، حضورش نفعی برای دخترهای کلاس نداشت. تقریباً تمام دختران کلاس دل خوشی از او نداشتند. بچهزرگها که حسود پیشرفتش بودند، شمارهبگیرها هم مورد بیتوجهی قرارگرفته بودند. سر جلسههای امتحان هم جایی مینشست که به ما پسرها، حداکثر کمک را برساند. برگهاش را طوری میگرفت که بنویسیم. میگفت حداقل قدر نوشتن از روی دستم تلاش کنید! ما این کار را البته خوب بلد بودیم. بورانی که وضع خوبی داشت. من از دست مهرداد مینوشتم و امیر از دست من. مهرداد معمولاً بیست یا هجده میشد. من شانزده یا پانزده. امیر هم سیزده یا چهارده. یکی مانده به آخرین امتحان، فردای فرار رئیسکل پیشین بانک ملی، آقای خاوری، به کانادا بود. ما به قدر قبولی نوشته بودیم که صدای جیغ و التماس یکی از دخترها توجه همه را جلب کرد. تقلبش را گرفته بودند. داشت التماس میکرد. مراقب هم انگار پورسانت گیرش آمده باشد، شاد و بیاعتنا بود. آنجا مهرداد برای اولین و آخرینبار قاطی یک دعوای زنانه شد. رویهاش عوض شده بود. از اولین جمله داد و بیداد نکرد. اول سعی کرد توضیح بدهد. کار بالا گرفت. مراقب از عدالت، از حق تضییعشده دیگران و از حلال و حرام صحبت کرد که مهرداد رسید به نقطهجوش همیشگی. یکی دو جمله اولش مقدمهاش شد که بگوید: وقتی میلیاردها تومان پول مردم را در روز روشن بردهاند و حالا یکی در کانادا و احتمالا صد نفر در ایران بردند و خوردند، یکی از ما حتی اعتراض نکرد. دولت هم که تکلیفش روشن است. حالا دو نمره بیشتر گرفتن یک دختری که عاقبت با یا بی همین دو نمره خانهدار میشود، ستونهای عدالت و حقوق را به لرزه انداخته؟
این حرفها مقدمه شورش علیه نظم موجود بود. آن امتحان تکرار شد. شب امتحان به مهرداد زنگ زدند که فردا قبل امتحان باید برود دفتر کمیته انضباطی. رفت و گفته بودند یک ترم استراحت کن، شاید تو هم توانستی با سههزارمیلیارد کنار بیایی. وگرنه، دانشگاه یک مکان علمیست و جای این کافه بههمریختنها نیست. مهرداد یک ترم استراحت کرد. اما اهل از تکاپو افتادن نبودن. اهل فراموش کردن نبود. پیام داد به من و باقی بچههای کلاس که امتحان مثل مرگ همیشه هست، حداقل یک مشت به صورتش بزنید که فکر نکند لقمه آمادهاش هستید.
نویسنده توانمندی هم داشت