میخواستم «سردبیر» باشم. کارخانه رویابافی ِ. من، پس از پوریا ردای سردبیری را برای خودم دوخته بود. خیال میکردم بسیج هم مثل ادارههاست و آدم اگر عنوان نداشته باشد نمیتواند درست و حسابی کار کند.
باورکردنی نبود. تمام کتاب را در خواب مرور کردهبودم؛ با جزئیات. چای را سر کشیدم و آرام و با لبخند، خودکار را گذاشتم تو جیب کتم و کارت را برداشتم و راه افتادم.
استاد به کلاس آمد و ندای دانشجویان بلند شد:«استاد با این وضعیت امتحان نمیتوانیم بدهیم بلند شد، از کجا معلوم همین الان نیایند سر وقت ما برای از بین بردن نخبههای مملکت!»
یک دفعه صدای فریادش بلند شد. داد محکمی زد: «تو، بلند شو! » سرم پائین بود. همه کابوسهای دیشب یکی یکی یادم میآمد؛ خصوصا آن قسمت فنون کنگفو و ستون فقرات بیچارهی من!
هرچه ترمز بود، كشيدند. در كميته انضباطي توضيح داديم كه گويندهي آنچه چاپ كرده بوديم رهبر بوده. سند آورديم. همين شد كه از دانشگاه اخراج نشديم. اما ديگر، هيچوقت ترمزهاي كشيده شده را رها نكردند.
بچههای بسیج کاغذ، ماژیک بنفش و چسب آوردهاند و تا مجری مراسم خوشآمدش را بگوید، برای خودشان کلی شعار و پلاکارد نوشتهاند. چند نفری هم با چسب، کاغذ بنفش چسباندهاند به دهانشان که یعنی روحانی دهانمان را بسته. انجمنیها مبهوت این حرکت بسیجیها شدهاند.
توی این سه-چهار سال، بارها شده که وسط غذا دادن، ذهنم بپرد سمت راهپیمایی اربعین. اینکه الان مجتبی و محمدعلیها و محمد و مصطفا کجای مسیر هستند؟ رسیدهاند به کربلا یا توی یکی از موکبها دارند استراحت میکنند؟...
شب اربعین، گوشه ای از حسینیه در خودت فرو می روی و به این فکر میکنی که اگر رفته بودم، احتمالا الان یا از دور گنبد برایم درحال دلبری بود یا در بین الحرمین به یاد زینب کبری مشغول نوحه و عزاداری بودم.
پشت سری و جلویی هم نمیدانستند الان کجاست. من زرنگی کردم رفتم دو پاراگراف بعد و نگهبانی دادم تا برسد. رسید ولی دوباره گم کردم و قص علی هذا! تمام که کرد همه به او و به هم نگاه میکردیم و خنده سفیهانه بر لب داشتیم!