شنیدهام بعد از ما، هیچ کس با او کلاس نمیگیرد. البته گاهی مسئول آموزش تعدادی را به زور میچپاند؛ و بیچاره آنها که باید تحمل کنند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-بهنام طالب کیش، آخرهای بهمن نود و دو بود. خیر سرمان شدیم دانشجو. چشمانم را که باز کردم روی صندلی یکی از کلاسهای دانشگاه بودم. دانشگاه دو تا ساختمان داشت. یکی این طرف شهر، یکی آن طرف. خوابگاهمان، قبل از انقلاب، زندان بود. دوتا ساختمان روبروی هم. یکی شبیه حرکت اسب در بازی شطرنج، که میشد سلولهای زندان، و دیگری درست روبرویش که احتمالا جای ساواکیها. انقلاب که شد دیوارهایش را رنگ کردند و شد تربیت معلم؛ و حالا دوباره دیوارها را رنگ کردند، شیرهای توالت و حمام را عوض کردند و شد دانشگاه فرهنگیان. ساختمان دوم، مدرسهی دخترانهای بود که آموزش و پرورش دادش دست رئیس. تازه با کلی منت؛ و او هم تا دست جنباند که تابلویی بزند روی مدرسهی دخترانه، دم خروسش بیرون زد. ساختمان آموزشی سه طبقه داشت با حیاطی که فقط جای ماشینهای کارکنان دانشگاه بود و تو فکر کن گاهی استادی ماشینش را سر خیابان پارک میکرد و میآمد کلاس. طبقه اول سه تا کلاس داشت برای ما، و دفتر اساتید «یعنی همان اتاق رئیس مدرسه که شد محل استراحت اساتید». طبقهی دوم هم کلاسهای ما بود. طبقه سوم هم شد اتاق رئیس. بعدش دفتر نهاد اضافه شد که یک سالی نبود و البته بعدش هم نبود؛ و چند تا کارمند جدید که اتاقها را گرفتند و بینهایت بدرد نخور. کلاسهای شلوغ. هر کلاس ۴۰ تا ۴۵ نفر. تعداد کلاسها کم بود و آموزش مجبور بود ساعت کلاسها را با ترافیک احتمالی دانشجویان تنظیم کند؛ که نمیتوانست و بعضی وقتها بین ساعات کلاس مجبور میشدیم توی کلاسها بمانیم. یعنی راهروها پر آدم بود.
اتاق اساتید جای ده نفر بیشتر نداشت. نفر بعدی یا میرفت اتاق آموزش یا مستقیم میآمد کلاس. استاد که چه عرض کنم. مثلا استاد درس جامعه شناسی آموزش و پرورش، معلم مطالعات اول دبیرستانم بود. «بماند که بعد از دو سال درس دادن در دانشگاه شد فرماندار فلان منطقه». استادی بود که صبح توی دبیرستان بود و بعداز ظهر دانشگاه؛ و تعدادشان کم نبود که جای آوردن همه نیست. گروه دیگری از اساتیدمان مدیران مدارس شهر بودند. ابتدایی و دبیرستان. آنها هم نمیتوانستند صبحها کلاس بیاییند و کلاسها میافتاد بعداز ظهر. کلاسهای که گاه تا شصت یا هفتاد نفر آدم میچپاندند تویاش. یک نفر هم میخواستند که جمعیت را کنترل کند. همین. استاد که نیاز نبود. نه چیزی برای گفتن بود و نه وقتی برای درس دادن. اما استاد کلاسهای صبح. بچهها بهشان میگفتند فسیل. یعنی همانها که چند سالی از خدمتشان در آموزش و پرورش گذشته بود و در خانه تنهایی اذیتشان کرده بود، حوصلهی ادامه تحصیل هم نداشتند. صبحها سر کلاس میآمدند و خوشحال از پیدا کردن هم صحبتی. یکیشان بیست و چند سال از بازنشستگیاش گذشته بود. به زور راه میرفت. خودش را شاگرد بهمن بیگی معرفی کرده بود. تا آخر کلاس توی حرف زدن تک خوری میکرد. برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتی. مواردی که بهشان اجازه نمیداد زیاد بود. رویش نمیشد، وگرنه توی گوشمان هم میزد. درسش آزمونسنجی کتب ابتدایی بود و شیوهی درست آزمون گرفتن. امتحان پایان ترم خودش هیچ کدام از استانداردهای آزمون را نداشت. کسی هم پیشش نمره نیاورد. بعد از او حتی اسم بهمن بیگی هم حالمان را بد میکرد. مقدار تقصیرش از این وقایع احتمالا بسیار ناچیز است، اما دلمان صاف نشد که نشد.
بچهها بهشان میگفتند فسیل. یعنی همانها که چند سالی از خدمتشان در آموزش و پرورش گذشته بود و در خانه تنهایی اذیتشان کرده بود، حوصلهی ادامه تحصیل هم نداشتند.
آدمی مثل من از زندگی چه میخواهد؟ یک اتاق آرام برای خواندن و شاید بزرگی که خوب خوانده باشد و فهیم؛ که بشود آدم اشتباهاتش را به او بگوید و مسیر اشتباهی را درست. نه، خواستهها غیر معقول است. کاش گردن کلفتهای اطراف که سرشان توی آخور بقیه است و دستشان پیش فلان رجال سیاسی دراز، کاری به کارم نداشته باشند تا من توی آن اتاقک آرام، شب و روزم را با خواندن بگذرانم! اما نه. این که خیلی بدتر شد. تو بگو کاری نداشته باشد، من نمیتوانم کاری نداشته باشم.
نمونهاش یکی از اساتید خودمان. استاد که نه. یکی از آنهایی که میآمد یک کله حرف میزد و هیچ نمیگفت. جیکت هم در میآمد پرتت میکرد بیرون. قبلیها را همه بیسواد و متحجر صدا میکرد و خودش تحمل نگاه کجی روی کلاسش را هم نداشت، چه برسد به حرف مخالف. کلاس هم که تمام میشد میرفت برای همان بالاییها دمش را تکان میداد. برای خوش خدمتیاش جایی هم نصیبش شد. دکتر صدایش میکردند که قلابی بود. وقت مسئولیتش سیاهترین ماههای دانشگاه بود. برای همه. برای مذهبی و فکلی. برای روشنفکر و لامذهب. خبرهایی هم از ریاستش به گوش رسید که خدا را شکر دستش به صندلی نرسید که اگر زبانم لال میرسید من همان لحظه انصراف میدادم و تا قیامت پشت سرم را نگاه نمیکردم. شنیدهام بعد از ما، هیچ کس با او کلاس نمیگیرد. البته گاهی مسئول آموزش تعدادی را به زور میچپاند؛ و بیچاره آنها که باید تحمل کنند.
وقت مسئولیتش سیاهترین ماههای دانشگاه بود. برای همه. برای مذهبی و فکلی. برای روشنفکر و لامذهب. خبرهایی هم از ریاستش به گوش رسید که خدا را شکر دستش به صندلی نرسید
دیدن جزوهی چهار صفحهای و یا دوصفحهای فقط در دانشگاه فرهنگیان پیدا میشود. درس چهار واحدی با چهار برگهی پشت و رو. فلان درس ریاضیات که اگر قرار بود بهمان دانشگاه دولتی میگذراندیاش با حجم صد یا دویست برابری روبرو میشدی؛ و یا هزاران مورد دیگر که بهتر است چیزی نگوییم و برویم. معاونان ادارهی آموزش و پرورش هم جزء اساتیدمان بودند که تعدادشان هم کم نبود، و روی کلاس جز اتلاف وقت و حرفهای بیمورد هیچ نمیگفتند. تازه درسهای تخصصی و اصلی. درسهایی که در طول ترم سه یا چهار جلسه تشکیل میشد و یا دو جلسه؛ و حتی صفر جلسه با نمرهی بالا.
حالت که خوب باشد و مزهی زندگی زیر دندانت، کنار خیابان هم که شب بگذرانی انگار افتادهای توی باغ پر از گل محمدی و دلت خوش است. چه میشد اگر فرصتی بود که دهنم را باز کنم و چند تا فحش بدهم و آن قدر بلند که به گوش همه برسد. از آن آبدارها که کلهی آدم سوت میکشد. بعد همه را نثار کنکور میکردم که هر چه سگدو زدیم و بدبختیهامان از آن است. کلی از بهترین روزهایم را تست شیمی و ریاضی زدم و خوب میزدم و رقابت میکردم که انتهای مسیر گفتم میخوانم قصه بخوانم و جامعهشناسی و علوم انسانی؛ و آن دروغگوها گفتند اشتباه آمدی. اینجا سر و کارت با ماشین و سازه است. با مکانیک و ماشین و ماشین؛ و خودم را نجات دادم از چالهی ماشین و افتادم در دانشگاه فرهنگیان؛ و زمانی، چشمم را که باز کردم، دیدم از چاله افتادم در باتلاق. از آن باتلاقهایی که سرانجامش مرگ است. خیلی خوب. این هم از دانشگاه فرهنگیان و اساتیدش!