آخرین اخبار:
کد خبر:۶۶۳۰۱۸
روایت دانشجویی/ پرونده هشتم/ مردودی

افتادن در کمال اعتماد به نفس/ داستان روی دیگر برگه

داشت به من دهن‌کجی می‌کرد. افتاده‌بودم و چه افتادنی! درست انگار با کت و شلوار دامادی سُر خورده‌باشی و توی گل و شُل کله‌پا شده‌باشی!
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، ساعت هشت شب چهارم بهمن است. خیالم راحت است و آرامم و نشسته‌ام و لپ‌تاپ برابرم باز است و روشنش کرده‌ام و تا بالا بیاید یک گاز دیگر به سیب نیم‌خورده می‌زنم و باز می‌گذارمش کنار کارد و پوست‌های کنده‌شده‌اش در بشقاب روی میز.

ساعت هشت و دو دقیقه است و اخبار شبکه‌ی چهار تلویزیون دارد درباره‌ی وضعیت تولید در کشور خبر تحلیلی می‌دهد. پسر سه ساله‌ام دارد سعی می‌کند مکعب‌هاش را بچیند روی هم و برج بسازد. خوب هم بالا آورده‌است. هم بازی می‌کند و هم نق می‌زند. هم هم‌بازی می‌خواهد و هم توجه، هم ترس دارد که برجش فروبریزد.

وای‌فای را روشن می‌کنم و بی‌خیال روی آیکُن مرورگر کلیک می‌کنم و بعد آدرس را تایپ می‌کنم و سایت دانشگاه را باز می‌کنم که نمره‌ی آخرین امتحان را ببینم. چهار درس دیگر پاس شده‌است و این آخری راهم مطمئنم که پاس است. توی ذهنم ترم بعد را برنامه‌ریزی می‌کنم و از این که دارم با برنامه‌ی گروه پیش می‌روم خوشحالم و قند توی دلم آب می‌کنم.

ساعت هشت و پنج دقیقه‌است و خبر تحلیلی تمام شده‌است و اخبار دارد خلاصه‌ی گزارش دانشجویی، در نارضایتی از وضعیت علمی دانشگاه‌ها را پخش می‌کند. سر تکان می‌دهم و از این که اندازه‌ی خودم پنج تا درس را پاس کرده‌ام و علم و فرهنگ ارتقا پیدا کرده‌است، ناپیدا لبخند می‌زنم و احساس غرور می‌کنم.

پسرم برج را بالاتر آورده و لنگر برج بلندش بیشتر شده و دارد تاب می‌خورد و تعادل خودش را به هر جان‌کندنی هست روی یک پا نگه‌داشته‌است. سیب را بر می‌دارم و یک گاز دیگر می‌زنم.

ساعت هشت و هشت دقیقه است ولیست نمره‌ها باز شده‌است و نگاهم نمره‌ی درس آخر را می‌کاود. آخر جدول، نمره را می‌بینم و خشکم می‌زند. برج پسرم می‌افتد و مکعب‌ها پخش می‌شوند کف اتاق. پسرم گریه‌کنان می‌دود سمت مادرش. تکه‌های سیب نیم‌جویده می‌جهد توی گلوم و به سرفه می‌افتم. بلند می‌شوم و خودم را به شیر آب می‌رسانم و بازش می‌کنم و دهانم را می‌گیرم زیرش. داشتم خفه می‌شدم. آب می‌خورم و رد می‌کند و سرفه بند می‌آید. صدای گریه و نق‌نق پسرم هنوز می‌آید. پایم می‌رود روی یکی از مکعب‌ها و تا ستون فقراتم تیر می‌کشد.

باورم نمی‌شود. نُه؟! مگر ممکن است؟! تلویزیون را خاموش می‌کنم. پسرم ساکت شده‌است و مادرش دارد می‌بردش دستشویی. صفحه را می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. چیزی عوض نشد. همان است: نُه! افتاده‌ام. داغ می‌کنم و سرم گیج می‌رود. عقب می‌نشینم و تکیه می‌دهم. دلم می‌خواهد لپ‌تاپ را بکوبم به دیوار. تمام برنامه‌هام به هم ریخت. نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم. تجربه‌ی چنین وضع و حالی را ندارم و نداشته‌ام. نمی‌دانم آدم‌ها وقتی می‌افتند، با یک ترم سوخته و هدررفته و کلی زحمت بی‌ثمر و خستگی به جان مانده چه می‌کنند.

ساعت هشت و بیست دقیقه است و توی یک ربع ساعت آسمان به زمین آمده و رشته‌ها پنبه شده‌است. نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم فکرم را متمرکز کنم. کجای کار غلط بوده‌است؟ من که درس را خوانده‌بودم. خیلی جا‌های کتاب را اصلاً از بر بودم. البته امتحان هم امتحان عجیبی بود؛ فقط شش سؤال، آن هم از دو فصل اول از شش فصل کتاب. خوب نوشتم. کامل نوشتم. مو لای درزش نمی‌رفت. حتماً اشتباه شده.

ساعت دارد نُه می‌شود و من دارم با خودم کلنجار می‌روم که با استاد تماس بگیرم یا نه.
ساعت نُه و ربع است و دارم شماره‌ی استاد را می‌گیرم. دو تا بوق می‌زند و برمی‌دارد. سلام می‌دهم و نمی‌شناسد. معرفی می‌کنم و یادش می‌آید. ماجرا را می‌گویم. لحنش تغییر می‌کند و می‌گوید از من انتظار نداشته‌است. می‌گویم که تمام شش سؤال را کامل پاسخ داده‌ام. با تعجب می‌پرسد شش سؤال؟! و تا بیایم جواب بدهم خودش می‌گوید: «شانزده تا سؤال بود، شما سؤال‌های یک روی برگه را جواب داده‌ای، نمره‌ات شش بود و سه نمره بابت فعالیت کلاسی‌ات اضافه کردم و بیشتر راه نداشت».

چشم‌هام سیاهی می‌رود و می‌نشینم روی مبل. جان می‌کنم تا عذرخواهی و تشکر کنم و بگویم خداحافظ. قطع می‌کنم و یادم می‌آید:

خوب خوانده‌بودم؛ خیلی خوب. روز امتحان با اعتماد به نفس روی صندلی شماره هشت نشستم و ورقه را که گرفتم و سرسری نگاه کردم و دیدم همه را بلدم، توی پوستم نمی‌گنجیدم. تند و تند نوشتم و بلند شدم. فقط بیست دقیقه طول کشید. برگه‌ی سؤال‌ها را، بس که هول و هیجان‌زده بوده‌ام، برنگردانده بوده‌ام که سؤال‌های پشتش را ببینم.

یک رو را جواب داده‌بودم و بلند شده‌بودم و خیال کرده‌بودم رکورد زده‌ام و خوشحال بودم و ته دلم از این که بقیه دارند زور می‌زنند که از دو به سه و از سه به چهار برسند و عرقشان درآمده، شاد و خرسندم و از سر شیطنت، محوْ لبخند می‌زدم.

یک ترم سوخت و رفت و آن‌همه زحمت تباه شد. بی‌دقتی و عجله‌ی کودکانه، بدجور گره انداخت به کارم. جالا باید هر چه بافته‌بودم می‌شکافتم و از نو. بدتر از همه مرخصی‌های شرکت بود که با این وضع جدید اصلاً جور درنمی‌آمد.
اعصاب نداشتم و نُهِ توی لیست بدجور
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار