گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدعلی عبدو، دی ماه اولین ترم دانشجویی که رسید، مثل پیرمردهای تریاکی که لبشان برای بوسیدن گونه نوهی تپلشان غنچه نمی شود، کرخت شده بودم! انگار ۱۲ سال امتحان دادن و استرس های مضحک شب امتحان، به کلی سیستم عصبی مغز را بیحس کرده بود. از این گذشته، برنامه امتحانم روی هدیههای آسمان کوک شده بود و مسلما برای آزمون کتاب مبانی علم سیاست، جوابگو نبود. همه اینها به کنار، کنکور تازه تمام شده بود و بوی هر کتاب و تست و آزمونی از ۵ فرسخی گوارشم را با چالش جدی مواجه میکرد! واقعا معضل بزرگی بود.
نزدیک بود روزهای امتحان. از همه جا بیخبر، خدا را ول کرده بودم و دو دستی چسبیده بودم به خرما. لباس ست میکردم؛ مدلهای مختلف مو یکی پس از دیگری امتحان میشد؛ از فرط بیخیالی مثل کارمندی که اول ماه به سر عالم و آدم شاباش میریزد، وقتِ زبان بسته را حرام میکردم.
شب اولین امتحان بود. از قدیم و ندیم عادت داشتم در اتاق خودم باشم برای درس و مطالعه. منطقی هم بود؛ پیژامه و آب پرتقال و لم دادن روی بالش، هیچکدامشان توی کتابخانه گیر نمیآمد. سوار مترو شدم. توی راه مدام به گذشت زمان فکر میکردم. شبیه شوهر عمههایی که بعد از ۳ سال از سفر خارج برمیگردند و پیله میکنند که چقدر بزرگ شدی و چه زود میگذرد!
رسیدم. پیژامه و آب پرتقال و بالش؛ همه چیز برای مطالعه مهیا شد. کتاب، باز شد. بوی نو، از وسط صفحهها بالا میزد. کمی که صفحه زدم و جلو رفتم، اوضاع بد شد. با انبوهی از واژههای فضایی مواجه شدم که وقتی پشت سر هم میخواندی، صدای مناجات سامورایی ها را میداد. آب پرتقال که زهرمار شده بود هیچ، عرق کرده بودم که فردا با چه جان کندنی باید ۵۰۰ صفحه از اینها روی صفحه امتحان پیاده شود! با یک خروار از «ایسم»ها و مکتبها طرف حساب بودم که به زور قرص و کپسول هم بعید بود به مغز کسی فرورفتنی باشد! سعی میکردم خونسرد باشم: " چیزی نشده؛ تو بیشتر از اینها استعداد داری؛ چوب خشک اگر ۱۲ سال پای درس نشسته بود از پس اینها برمیآمد. امیدت را نباز مرد! " اینها را میگفتم و صفحهها را جلو میزدم و هر لحظه گیجتر میشدم. به ساعتم نگاهی انداختم؛ مثل اینکه سگ ولگردی دنبالشان کرده باشد، عقربهها میدویدند. برنامه میریختم که ترم بعد با چه استادی دوباره همین واحد را بردارم. با مداد نوکی گوشه کتابم دریا میکشیدم با خورشید و کوه و مرغ دریایی. همین یک مدل نقاشی را بلد بودم. از دوم ابتدایی. البته در طراحی سبیل برای عکسهای کتاب، صاحب سبک بودم. کسی روی دستم نبود. حرفهای بودم و خلاق. یکبار برای دخترک کبریت فروش کتاب ادبیاتم، چنان سبیل دستهدار تمیزی طراحی کرده بودم که پدربزرگم با عکس جوانیاش اشتباه گرفت.
داشت شب میشد. تصمیم گرفتم فرصتی که تا امتحان باقی بود را تقسیم کنم؛ اول از همه وقت میگذارم و با تمرکز زیاد، وجدانِ مزاحم را ( که حکم خرمگس معرکه داشت) راضی میکنم و در مرحله بعدی، نقشهای دست و پا میکنم که تضمینی، قال قضیه را بکند و با آبروداری پاس کرده باشم.
از اینکه فرصت نداشتم و اینکه گوشه چشمی به کتاب داشتن، تقلب نمیشود و اینجور بهانهها شروع کردم و رسیدم به هزار و یک کار خیری که به خودم قول دادم در عوض فردا انجام بدهم. آخرش هم صابون را تا میشد به شکمم مالیدم که خدا، مهربان است و بخشنده.
حالا نوبت برنامه دوم شده بود. حساب کردم، تا خودِ صبح هم اگر بیدار میماندم و در اینترنت دنبال خلاصه این لامذهب سامورایی میگشتم، به صرفهتر بود. بهتر از هر راه دیگری بود. خدا هفت پشت باعث و بانی این فضای مجازی را رحمت کند؛ اصلا به جهنم که آدمها از هم دور شدند! مهم این بود که دودستی دامن تکنولوژی را چسبیده بودم که این مخمصه تمام شود. الحق هم کارساز بود. چند نسل قبل چه زجری میکشیدند برای یک تقلب دمدستی! باید از روی کتاب، ریز مینوشتند و چشمشان از کاسه بیرون میریخت، دست آخر هم درست وسط جابجاییهای سر امتحان، همان کاغذ، پاره میشد و دستشان تا آرنج در پوست گردو میرفت! مشکل ما و همنسلیهای خوششانسمان خیلی راحت با چند کلیک و گشت و گذارهای مجازی، به راحتی حل
می شد.
دیروقت شده بود. رفتم که استراحتی کرده باشم و بخوابم. تا خودِ صبح، دست کم ۵ مدل مختلف از لو رفتن تقلب را دیدم و هر کدامشان سرنوشت خاص خودش را داشت. از پیاده شدن فنون کنگفو روی ستون فقراتم تا التماسها از مراقبین و حتی پیشنهاد رشوهای که بهشان دادم، همه تا صبح مثل سریالهای صدمن یک غاز هندی اکران شد.
فردا شد. سعی کردم زودتر حرکت کنم تا حسابی محیط جلسه امتحان را برانداز کنم. تاریک بود هنوز. سوار بیآرتی شدم. از قرار معلوم من بودم و راننده و دو سه نفر سرباز صفر، که دم پنجره نشسته بودند و چرت میزدند و هر از چندگاهی باد سرد زمستانی از لای پنجره به کله کچلشان میخورد و چرتشان را پاره می کرد. کلاهشان را جلو میکشیدند و باز به امید خوابیدن همان چند دقیقه فاصله تا مقصد، احتمالا زهرِ نگهبانیها ودردسرهایش را قابل تحملتر میکردند. آفتاب مثل نقاشی بچهای ۴ ساله که با آبرنگ رقیقی به کاغذ میپاشید، کم جان میتابید.
همهی مسیر آنچه باید میکردم مرور میشد. چهره تکتک مراقبها به ذهنم میآمد. سرسختترینشان مردی بود حدودا ۴۰ ساله. همیشه یک کاپشن مشکیِ کوتاه میپوشید. وسط بهمن یا وسط مرداد، فرقی نداشت. زیپش را همیشه باز میگذاشت. موهایش از وسط مثل پوشال کولر، تُنُک بود و سفیدیِ پوست سرش به چشم میآمد. همانها را هم آنچنان شونهای میزد که یک تار هم از جریان موها بیرون نمیزد. از همین طرز شونه کردنش میشد حدس زد که عقابی بود برای خودش! قدمها را آرام برمیداشت؛ مثل قصابی که میرود کار گوسفند زبانبسته را یک سره کند؛ فرقش این بود که چاقویی نداشت که بین راه به هم بزند و تیزشان کند. آرام راه میرفت. از بختِ بد، کفشهای بدون پاشنه میپوشید؛ این بود که اصلا نمیتوانستی حتی حدس بزنی که چقدر با تو فاصله دارد! دستش را آزاد میگذاشت و حین راه رفتن، تکانشان میداد؛ با این حساب، میتوانست خیلی سریع برگه را از زیر دست هر کسی که میخواست بکشد و حلوایش را بپزد!
نگاهش همیشه تیز بود؛ جوری که هر بار نگاهت میکرد و خیره میشد، ناخودآگاه دور و برت را نگاه میکردی و چک میکردی که چه خطایی رخ داده و چه کردی که انقریب مواخذه میشوی!
پای مراقب دیگری هم در کار بود. خانومی بود که نهایتا ۶۰ سال داشت و نمیشد به خاطر سن بالا، روی خطرش حساب باز نکرد. عینک نزدیکبین کائوچوییاش همیشه به چشمش بود. اول ردیف صندلیها، مینشست روی صندلی مخصوصش و مشغول خواندن میشد. جوری که انگار بخواهد سر کچلِ ما را شیره بمالد، کمی سرش را پائین نگه میداشت؛ چشمش را نه. چشمها را از بالای همان عینک کذایی درست تنظیم میکرد روی تکتک برگهها.اگر مورد مشکوکی رصد میکرد، در گوشی به یکی از نیروهای پا در رکابش ندایی میداد. مثل پلیسهای حفاظتی بود که با یک ندا، نفس سوژهاش را از هفت جهت میگرفت و دستگیرش میکرد!
قد نسبتا بلندی داشت. گاهی که احساس خطر میکرد، استراتژیکترین نقطه سالن را پیدا میکرد و همانجا بست مینشست تا بلکه شکاری کند. میرفت درست انتهای سالن، در گوشهترین نقطه میایستاد.
چند تای دیگری هم بودند که بیشتر نیروی عملیاتی همان دو بودند و خطر خاصی نداشتند. از این گذشته، سنشان هم آنچنان بالا نبود و میشد با کمی چشمک و تو بمیریهای رفاقتی، سر و ته داستان را هم بیاوری.
به دانشگاه نزدیک شدم. وسایلم را که به خاطر خلوتیِ اتوبوس روی صندلیهای کناری ریخته بودم، کم کم جمع کردم. پیاده شدم. باید هر چه زودتر به سالن اصلی امتحان میرسیدم تا ترکیب صندلیها و رفتار احتمالیِ همان دو عقابِ مذکور را برای آخرین بار بررسی کرده باشم؛ از شدت سرما راه دیگری هم نبود و قدمها را تند برداشتم که به ساختمان گرم دانشکده برسم.
یکی دونفری از بچهها رسیده بودند. از همانهایی که ۴۳بار مرورشان تمام شده بود و زودتر از موعد آمده بودند تا خودکارهایشان را کنار دستشان بچینند و استرس نگیرند! سعی کردم جلوی آنها وانمود کنم همه درس و بحث را از برم؛ همینطور که چشم میگرداندم تا یک صندلی ( شاید قتلگاه ) مناسب پیدا کنم، از مطالعاتم برایشان میگفتم و از اینکه چقدر این کتاب، سبک و آسان است و ای کاش منبع سنگینتری معرفی میکردند! آنچنان نقش را تمیز بازی کردم که یک آن خودم برنامه را فراموش کردم. یک صندلی انتخاب کردم. خیلی گوشه و کنار نبود. اینقدر ساده نبودم که یک راست همان نقطهای را انتخاب کنم که در تیررسشان بود ؛ صغار و کبار مراقبها شبیه صاحبان عزایی که دم در مسجد جمع میشوند، دور هم بودند و جهنمی درست میکردند در این قسمتها!
سالن، مثل کندوهایی که رفته رفته زنبورهای بیشتری جمع میکند، پر میشد. میآمدند و میرفتند. من، تمرکز کرده بودم روی ظاهرسازی. نور صفحه گوشی پائین بود. روی صندلی، زیر پا جاسازی کرده بودم و پاها را به هم قلاب کرده بودم که حتی یک درصد هم به چشم نخورد. صدا و لرزش هم قطع شده بود که مبادا دوستی، رفیقی، مزاحمی چیزی زنگی بزند و مثل ناقوس کلیسا، خلقالله را بکشاند طرف صندلیِ منِ بخت برگشته.
خونسردی را تا میشد داشتم حفظ میکردم. مراقبهای اصلی مستقر شدند. رنگ سیاهی کاپشنش، از همیشه سیاهتر به نظر میرسید. به خیال خودم خواستم نمکگیرش کنم؛ وقتی از کنارم رد شد، سلام کردم و صبحبخیر گفتم. نیشخندی زد و جواب داد. مثلا میخواستم رد گم کنم، نزدیک بود بدتر مشکوکشان کنم. خیلی سریع یک شوخی بینمک (از همانهایی که مخصوص اساتیدند) کرد و من هم فرصت را غنیمت دانستم و زدم زیر زخنده؛ حسابی خندیدم به همان خیالِ سابق!
امتحان با فریاد مسئول برگزاری، شروع شد برگهها پخش شد. پاهایم به همان حالتی که قلاب شده بود میلرزید. لو رفتن بین آن همه غریبه و آشنا واقعا افتضاح بود بیشتر، از همین میترسیدم. سعی میکردم وقتی مراقب، جلوتر از من قدم میزند، به صفحه گوشی نگاه کنم، و وقتی برگشت و به سمت من راه میرفت، روی برگه وارد کنم. سوالات به ترتیب درس بود و نسخه ای از کتاب که منجیِ من در موبایل بود همان ترتیب را داشت و این شانس بزرگی بود. گشتن و پیدا کردن نیاز نداشت. فقط میماند همان دیدن و وارد کردن، که غول ماجرا بود. چون کفش مراقب پاشنه نداشت، نمیشد فهمید از عقب تا چه حد نزدیک شده، پس بهترین راه همان کاری بود که میکردم. وقتی نیروهای کمکی، به سمتم میامدند، برای اینکه شکی نکنند، کمی حالت فکر کردن به خودم میگرفتم و نهایتا جوری که انگار جواب سوال، از لا به لای انبوه اطلاعاتم به یادم آمده، وارد برگه میکردم!
یک دفعه صدای فریادش بلند شد؛ همان مرد میانسال کاپشن مشکیپوش. داد محکمی زد: «تو، بلند شو! » سرم پائین بود. همه کابوسهای دیشب یکی یکی یادم میآمد؛ خصوصا آن قسمت فنون کنگفو و ستون فقرات بیچارهی من! عرق کرده بودم. از ترس نمیخواستم باور کنم که با من بوده. جرات نداشتم بالا را نگاه کنم.
از سمت راست من یک نفر بلند شد؛ بلافاصله صدای مراقب درآمد که: بله شما! بیا اینجا بشین!
احساس امنیت بیشتری کردم؛ سر را کم کم بالا آوردم. مثل ترکشی که در خط مقدم نبرد، به همرزم کناریات خورده باشد، از بیخ گوشم رد شده بود. نفسی که ۳۰ ثانیه حبس شده بود را رها کردم.
همینطور که به خودم و نظام آموزشی کشور و علم سیاست و هر چه دم دست بود، فحش و نفرین حواله میکردم، سریع هر چه میتوانستم نوشتم. بد مخمصهای بود. هیچ بعید نبود ترکش بعدی، نشانهاش دقیق سینهی خودم باشد! هر چه نوشته بودم کافی بود.
از خط بدم واضح بود با چه حالتی برگه را پر کردم. جوری نوشته بودم که با برگه میشد از داروخانه دو صفحه استامینوفن خرید! اصلا اگر درست هم نوشته بودم، شک کردم که استاد بتواند چیزی بفهمد؛ تقلب بود، به دستخطِ بد هم آراسته شده بود!
راهی نداشتم. همان را جمع و جور کردم و موبایل را با همان ترفند قبلی برگرداندم به جیبم تا از جهنمی که خودم ساخته بودم بیرون بزنم. تحویل دادم. پلهها را دو تا یکی طی کردم. شبیه کسی که نارنجکی پرتاب میکند و خودش از ترس گیر افتادن به تاخت فرار میکند، تا در خروجی دانشکده، دویدم. دست خودم نبود.
آمده بودند نمرهها. حدود چهار روز بعد از آن روز کذایی. رفتم که چک کنم. نوک زبانم هم فحش و نفرین آماده بود و هم دست مریزاد؛ معمولا وقت دیدن نمرهها هر دو را آماده میکردم که در شرایط خاص خودشان، نثار درس و کتاب و استاد کنم. این بار هم همین. تا فاصلهای که جان اینترنت به همراه نمره بالا بیاید، مدام افکار عارفانه به ذهنم میرسید که : اصلا هر چه شد، شد؛ اینها نمره است و مادیات! هر چه باشد فردا فراموش میشود!
صفحه باز شد: ۱۰؛ با ارفاق. ناسزاها را کنار زدم و دست مریزادها را آوردم جلوتر؛ هم اموات استاد را دعا میکردم و هم یکی در میان از سر غرور به خودم احسنتِ آبداری میگفتم که از پسش برآمده بودم. یحتمل معنای عبارت ارفاق هم برمیگشت به همان خط داروخانهای که تحویل استاد داده بودم. لابد خواسته بود بفهماند که تا چه حد پدر چشمش درآمده بوده. هر چه بود تمام شده بود و نمره قبولی را گرفته بودم؛ خدا برکت!