گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو، کتاب روانشناسی عمومی از قفسه کتابهای درسی، تنها کتابی بود که وقتی نگاهش می کردم، ضربان قلبم را تند تر میکرد.
کتاب مستعمل را از مغازه ی دود گرفته ای در کوچه ی تنگ و سیاه خیابان انقلاب خریدم و تمام مدتی که به تملک من در امده بود، گذاشتمش در کیفم، بردم، آوردم و هر بار هم تذکری از وجدان بیدارم دریافت کردم که «اینو زمین نذار، وگرنه زمین میزندت!» ولی ترجیح داده بودم وجدانم را خفه کنم.
یک هفته قبل از امتحان کلاسها را تعطیل کردیم. خیلی با ترس و لرز نزدیکش شدم تا عمق فاجعه را درک کنم. چیزی از مفاهیم کتاب یادم نمیآمد. روشهای شرطی شدن و آزمایشات پاولف و میمونهای دست آموز و انواع هوشها و ضریب هوشیها. اصلا یادم نمیآمد استاد روانشناسیها راجع به اینها حرفی زده باشد. تنها چیزی که از کلاس یادم میآمد، روشهای کنار آمدن با غم غربت بود در غروبهای دلگیر پاریس، و اینکه چطور به خوابگاهش برمیگشته و خودش را نفرین میکرده که چرا ایران نمانده! و نیز توضیحاتی مبنی بر اینکه مغرور نباشیم، زود ازدواج کنیم، و تا میتوانیم بچه بیاوریم تا مثل او تنها نباشیم. حتی النگوی سبز پلاستیکیاش را هم به وضوح در خاطرم حفظ کرده بودم، اما هیچ از کتاب و مفاهیمش نشنیده بودم.
مو به تنم سیخ شد! ملاقات اولم با کتاب اصلا خوب پیش نرفت. گذاشتمش کنار تا بعد از سبکتر شدن برنامه بروم سراغش.
برنامه اصلا سبک نشد! هر بار چشمم به کتاب میافتاد، صدایی در مغزم میگفت: «دیدی گفتم!» ولی نمیگذاشتم سرزنش ادامه پیدا کند. تا بالاخره روزهای امتحانات رسید.
امتحان قبل از روانشناسی را که دادم، برگشتم خوابگاه. ساعت 9 بود. نسکافه غلیظی درست کردم و گفتم: «مرگ یک بار شیون هم یک بار!». وقتش رسیده بود مثل شناگرهای آماتور یک دفعه بپرم در چهار متری و بگویم «یا بخت و یا اقبال». اولین بار بود کتابی از جنس «روان» میآمد دستم! هنوز الفبای مسائل روانی را نمیدانستم. با خودم قرار گذاشتم اول یک دور کتاب را بخوانم، بعد برگردم و حفظ کنم.
یک دور خواندن کتابی که از مرامش هیچ چیزی نمیدانی، به شخم زدن زمین سنگلاخی با گاو پیر و گاوآهن زنگزده میماند. تکرار «دیدی گفتم» در مغزم، درصد آدرنالین خونم را بالاتر میبرد و استرس، جملهها نامفهومتر میکرد. شبهای امتحان، درست بودن نظریه نسبیت زمان به وضوح اثبات میشود. سرم را که بالا میآوردم، دو سه ساعت رفته بود. مدام ضخامت کتاب تا آخرین صفحه را اندازه میگرفتم و از اینکه کم نمیشود، زارم درآمده بود! مثل تمام ابنای بشر به خودم نهیب میزدم: «خاک بر سرت! آن همه وقت فراخ و تفریحات فشرده، دو کلام درس میخواندی به کجای دانشجوییات برمیخورد!» تمام اعضای بدنم میجنبید. خودم را عقبجلو میکردم. پایم را با توان چند اسب بخار بالاپایین میبردم. موهایم را پیچ میدادم دور انگشت. پوست لپم را با دندانها میجویدم. ولی قطر کتاب به ریشم میخندید! هر چند کورسوهایی از امید و مثبتاندیشی و الهامات کائنات میگفت: «شب را بیدار بمانی، تا فردا روخوانی تمام میشود! بلکه برسی به مرحله روانخوانی!!»
خدا امید کسی را ناامید نکند! گلاب به رویتان، ساعت شش عصر برقها رفت. «گلاب به رویتان» وجه خوبی دارد، چون اضطراب که به اوج برسد عوارض مختلفی در همه ایجاد میکند، علیالخصوص در طبقهای از خوابگاه که امتحان روانشناسی دارند! یک ساعتی هم طول کشید تا بچهها تن به عذاب آن ساعات حشر بدهند و جیغ و فریادهای «وحوش حشرت» تمام شود و هر کس شمعی بجوید تا شش نفری زیرش تلمذ کنیم.
خواندن کتابی که خودش ژانر وحشت بود، در کنار ششهفت رفیقی که نور از زیر چانههایشان تابیده و سایه مژهها و دماغشان را سه چهار برابر معمول کرده، با قیافههای مضطر و پریشان، از عبرتانگیزترین جریاناتی است که توبه برای ترمهای آینده را میسر میکند. و هر والدینی دوست دارد این اتفاق سرنوشتساز کم هزینه، بر سر راه فرزند سهلانگارش قرار بگیرد.
فردا که امتحان را دادیم، در جواب هر سوالی، گریزی زدم به مسئله شرطی شدن و میمونها و موزها. و انتهای برگه هم چیزهایی در مورد مغرور نبودن و زیاد بچه داشتن و مزایای آن نوشتم. بعد از امتحان وقتی جواب سوالها را در جمع بچهها پیدا میکردیم، یاد داستان مولانا افتادم که در تاریکی، به پا و دم و خرطوم و شکم فیلی دست کشیده بودند و هر کس چیزی فهمیده بود. با مجموع جوابهایی که بچهها داده بودند، میشد کتاب جدیدی در باب روانشناسی تدوین کرد که دستکمی از نظریات گهربار فروید نداشته باشد!